eitaa logo
✍️ خانم نویسنده 🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
270 ویدیو
5 فایل
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 #مریم_علیپور💍هستم. 💻 مهندس ✍️ نویسنده 🧕 مُدرس 📌آثار 👇 📚 #باران_بی_مقصد (مشترک) 📘 #ساره 📙 #تقدیر_سپید_من 📖 #نیمه_پنهان_خانم_نویسنده 📖 #کاردینال ❌️کپی از اثر هنری پیگرد قانونی دارد⛔️ instagram : @Misss_Writter
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه های حوزه ی ما دو فرقه ای بودن، یه عده که همچین زیاد با بقیه جور و جیک تو جیک نبودن. مداوم لباس تیره تن شون بود و نگاه از بالا به پایین داشتن و خداشون هم خیلی خشمناک بود و با یه گرز آتشین اون بالا وایساده بود که همیشه ی خدا اینا رو عِتاب و عِقاب کنه! بنابرین عکس دسته جمعی ولو با حجاب کامل نمیگرفتن. و هیچ شماره ای هم‌ ازشون نداشتیم! سر کلاس سوال نمیپرسیدن که حاج آقا صداشون رو نشنوه و اگه خدایی نکرده زبونم لال، هنس فری تو گوشت می دیدن حتی اگه عبدالباسط هم گوش میدادی اَنگ مُطرب و غِنا و فلان و بهمان شامل حالت میشد.‌ پس قطعاً لازم نیست براتون بیان کنم که من جزو دسته ی اول نبودم. دسته ی دوم شال و مانتوی رنگی استفاده میکردن به جاش سوال هم میپرسیدن! خب متاسفانه من جزو دسته ی دوم هم نبودم😂 من همون بودم که ساق دستم با شال و کیف و کفشم همرنگ بود و همیشه ی خدا هم یه هنس فری ازم آویزون بود و سر کلاس همیشه ردیف اول بودم همش هم بحث میکردم و سوال داشتم و تمام حوزه منو به اسم‌ میشناختن! و به طور ویژه ای گروه اول از من بدشون می اومد! اما گروه دوم باهام صمیمی بودن تا بلکه منو به راه راست هدایت کنن یا محض رضای خدا راه راست رو به طرفم کج کنن😅 خلاصه که من شبیه گروه اخراجی ها بودم! آماااااا این وسط یه رفیق داشتم که از گروه اول بود😜 که از قضا خیلی هم با هم خوب بودیم. و چون میدونست من از صبح تاشب این هنس فری بهم آویزونه چون دارم مستند نگاه میکنم و فوبیای سِت بودن در هر چیزی رو دارم زیاد پاپیچم نمیشد‌. زینب از اون دخترای مذهبیِ واقعی بود اونقدر مذهبی و خوش اخلاق که‌ دوست داشتی لپ های گل انداخته و خوشگلش رو بِکشی و ببوسیش. من و زینب و چندتا از بچه ها یه حلقه داشتیم که هر هفته ، سوالای خواستگاری رو با هم‌ رد و بدل میکردیم. آخه خیلی همه مون ازدواجی بودیم!😅 البته من از همه کوچیکتر بودم و نخودی جمع محسوب میشدم که سوال ها رو براشون ویراستاری و رفع رجوع میکردم! گاهی وقتا با خودمون ۲ برگه A4 سوال پشت و رو توی جلسه خواستگاری میبردیم که از دامادِ ننه مُرده بپرسیم. خواستگار بیچاره با این سوال های طبقه بندی شده رسماً فرار رو به قرار ترجیح میداد و می گُرخید😅 بعدها از این یاران حلقه بیشتر براتون خواهم نوشت. اما اینجا قصد دارم زندگی زینب لُپ گلی رو روایت کنم. بعد از تعطیلات عید بود که زینب با ابروی رنگ شده و خوشگل و تَر گل وَر گل اومد و اذعان کرد که ازدواج کرده! ما که دهن مون مثه شما ۱ وجب باز‌مونده بود پرسیدیم : مومن چی شد به این سرعت؟ گفت خواست خدا بود و منم که جهیزیه م آماده بود عقد و عروسی رو یکی کردیم و رفتیم خونه ی خودمون! من که همیشه ی خدا پایه شیطنت ها و شوخی ها بودم یه روز تو خلوت ۳-۴ نفره مون رو به زینب گفتم : - تو چرا از وقتی ازدواج کردی انقدر متفکر شدی؟ سرش رو پایین انداخت یه کم مِن مِن کرد و حرفش رو قورت داد. رو بهش گفتم : - نکنه بارداری شیطون؟ خندید اما خنده ش تلخ بود‌. اینبار جویده جویده گفت : - نه بابا بچه کجا بود! شوهرم میگه ... اگه میدونستم انقدر چاقی و شکم داری و اینا اصلاً نمیگرفتمت. من که انگار خنجر به قلبم زده بودن جواب دادم : - بهش میگفتی مگه منو تو جلسه خواستگاری و بله برون ندیدی؟ زینب به آرومی جواب داد : - گفت که همیشه چادر سرت بود. نمیدونستم زیرچادر انقدر چربی قایم کردی. من که هر وقت بیش از حد ناراحت میشم حُنّاق تو گلوم گیر میکنه و خفه میشم, ساکت شدم. زیبا که از همه مون عاقلتر بود کلی مشاوره به زینب داد که من هیچکدومش رو نشنیدم. زل زده بودم به غروب آفتاب و بی سر وصدا اشکام می ریخت. با خودم گفتم اگه من جای زینب این حرفا رو شنیده بودم چیکار میکردم؟ اون ترم تموم شد. یه شب سحرِ ماه رمضون بود رفتم گوشیم رو از تو شارژ دربیارم دیدم زیبا پیام داده : - مریم زینب رفت ... با تعجب نوشتم کجا؟‌ و با اشک و آه و بغض برام گفت : که زینب تو خواب سکته قلبی کرده، بدون هیچ سابقه ی بیماری ...! بعد نشستیم و حرفای مادرش رو شنیدیم که این روزا نمیدونسته چرا زینب همه ش تو خودشه و دیگه نمیخنده و من و زیبا خفه خون گرفتیم و اشک ریختیم و اشک ... و حرفای آخرِ زینب یادمون موند و مردی که هنوز تازه عروسش رو توی قبر نذاشته بود، خبرش رسید که بازم ازدواج کرده ... و من و زیبا موندیم و زینب لُپ گلی خوش اخلاق مون که میدونیم دق کرد بدجوری دِق کرد!‌ پ . ن ۱ : امشب خاطرات ۱۱ سال پیشم با زینب بازم اشکم‌ رو درآورد. چون هیچوقت نتونستم این غم رو از یادم ببرم. پ . ن ۲ : دل همدیگه رو نَشکَنیم! به خدا که این حرفای کوچیک و به ظاهر بی اهمیت، گاهی وقتا سکته و سرطان میشه و میفته به جون آدما ... و اون دنیا می بینیم توی نامه ی اعمالمون نوشتن : قتلِ عمد ! @Misss_Writter
این کلمات بی جانِ تایپ شده را فراموش کن کمی نزدیکتر بیا من از این دنیای مجازی به حدِ مرگ, متنفرم بیا نزدیکتر... میخواهم حضورت را حس کنم مثل هوا... مثل نفس! @Misss_Writter
🍁طولانی ترین بلوار جنگلی ایران بلوار‌ طاق بُستان @Misss_Writter
فکر میکنین بدترین آفت چیه؟ من که فکر میکنم بدترین آفت برای عشق , ست ! اینکه یاد بگیرین بدون هم ادامه بدید ... بدون هم بخوابید و بیدار بشید , بدون هم عذاب بکشید و خوب بشید بدون هم خوشحال باشید و شادی کنید. اونوقته که یهو به خودتون میاید و می بینید اولویت هاتون تغییر کردن ! اونی که نمیتونستید یه لحظه نبودنش رو تحمل کنید , حالا بود و نبودنش چندان اهمیتی نداره . نه که دیگه عاشق نباشید ... نه! فقط بدجور , بی هم بودن رو یاد گرفتین ... و عشقِ عزیزتون , هر روز کمتر و کمرنگتر میشه! تا جایی که برای همیشه فراموش بشه ... ! قدیمی ها همچین بی راه هم نمیگفتن که : - از دل برود / هر آنکه از دیده رود پ . ن : نزارید فاصله ها باعث بشن عشق های نابتون از بین بره .... @Misss_Writter
۱- زهرا نیازی ۲- فاطمه مرادی ۳- زینب صباغی ۴- زهرا سادات حسینی نسب ۵- فاطمه قیطاسی ۶- ظریفه ۷- فاطمه رستمی ۸- باران ۹- رویا ۱۰- زهرا قائدی کیا ۱۱- ریحانه ۱۲- سارا انعامی ۱۳- ملیکا ۱۴- مرضیه قاری ۱۵- فاطمه جعفری ۱۶- فاطمه زهرا ۱۷- ثنا رمضانی ۱۸- الهه امیری ۱۹- عزیز مرادی ۲۰- نساء ۲۱- سیما تراب نژاد ۲۲- نرگس حضرتی
ساعت نزدیک ۸ صبح بود که سوار تاکسی شدم. همیشه ی خدا هم که ننه من مدرسه م دیر شد بودم و عجله داشتم. زمان دانشگاه اولی ، دو تا رفیق داشتیم به اسم سمیرا و سمیه که دوقلو بودن. این بندگان خدا از طلوع خورشید توی مسیر دانشگاه بودن که حتماً بار و بندیل شون رو ردیف اول بزارن تا خدایی نکرده، حتی یه حرف از حرف های استادجان رو هم از دست ندن. از قضا یه صندلی بود که اسمش‌ رو گذاشته بودیم ؛ " تو حَلقِ استادی " که هیچکس جرات نمیکرد در اون حد ورِ دل استاد بشینه ... اما من که همیشه دیر میرسیدم به دوقلوهای افسانه ای سپرده بودم که صندلی " تو حلق استادی " رو برای من نگه دارن. برای همین خیالم راحت ِ راحت بود!‌ القصه خدمتتون عرض میکردم که وقتی سوارتاکسی شدم راننده و تمام سرنشینان تاکسی میزگرد تشکیل داده بودن. و موضوعشون چیزی نبود جز " دین " .‌ راننده تاکسی ظاهراً حزب موافق دین بود. یه مرد پیر که به زور زنجیر نقره ی دور گردن و موی جو گندمی شده ، و انگشترهای شیرشاه توی دست و شلوار جینِ و پیرهن هاوایی ، سعی داشت خودش رو میانسال نشون بده؛ به همراه یه دختر خانم ژیگول پیگول، مخالف دین بودن و ظاهراً دین جان رو افیون می دونستن. و چنان بحثی توی ماشین راه انداخته بودن که بیا و ببین! و از برای اثبات حرف هاشون تک به تک برنامه های من و تو عنترنشنال و امثالهم رو طوطی وار تکرار میکردن. و چیزی نمونده بود که باقی سرنشینان تاکسی هم، از مذهب تشیّع ۱۲ امامی ، به آتئیست منکر الله تغییر رویه بدن ...! من که برعکس ِ همیشه اصلاً حال و حوصله ی دخالت و اظهار فضل نداشتم، تو سکوت به تکلیف انجام نشده ی استاد و مهمونی دیشب مامان جان و پاگشای عروس خانم که باعث بدبختی شده بود و امروز قرار بود یه - 0 - تپل بگیرم فکر میکردم. پیرمرد گردنی به گردن، در یک حرکت انتحاری زل زد به دختر ژیگول میگول و وقتی خانم خانم ها رو مورد پسند یافت رو بهش گفت : - کاملاً حق با شماست بانو، اگر جسارت بنده رو پذیرا‌باشید میخواستم همراهتون رو داشته باشم که چند تا از این کلیپ های مربوط به خرافات در دین رو خدمتتون ارسال کنم! دختر ژیگول پیگول که وسط‌ من و حاج بابا نشسته بود یهو اخم هاش تو هم رفت و چهره ش به کبودی زد! از اونجایی که نمیتونست تو ذوق پیری بزنه چون تمام مسیر ، حاج بابا رو تایید کرده بود به ناچار چهره در هم کشید و یه دروغ شاخ دار مبنی بر اینکه گوشیم همین الان شکسته بلغور کرد و تحویل پیرمردِ‌ جوان پندار داد!! و الساعه از تاکسی پیاده شد. و فرار رو بر قرار ترجیح داد. حاج بابا که حسابی تو ذوقش خورده بود یه کم خودش رو جمع و جور کرد اینبار زل زد به من! که به شدت هر چه تمام تر خودم رو به در ماشین چسبونده بودم تا نکنه حاج بابا درخواست کنه برام کلیپ خرافات دین رو بفرسته ... حاج بابا که به غایت پر رو و نچسب بود ، رو به من گفت : - شما دانشجویین؟ خیلی قیافه تون آشناست‌... فکر کنم سوار همین تاکسی مسیری ها دیدمتون. منم لبخند بی روحی زدم و با صدای بلند گفتم : - اتفاقاً قیافه ی شما هم‌ منو یاد بابابزرگم انداخت، اواخر عمر مشاعیرشون رو از دست داده بودن خیلی چرت و پرت میگفتن! بنده خدا آخرش هم سرطانِ حنجره گرفتن. عمرشون رو دادن به شما! حاج بابا یهو به سرفه افتاد ... به سختی آب دهنش رو قورت داد و رو به راننده گفت : - سر چهار راه پیاده میشم ممنون. @Misss_Writter
دیشب اینو نوشتم ها ولی چون خواب بودین صبح گذاشتمش😉
مادربزرگم هیچوقت غیر از مشهد آن هم دسته جمعی... به هیچ جای ایران نرفته بود! اعتراضی هم نداشت... با شهر و زندگی خودش خوش بود مادربزرگ فارسی بلد نبود همیشه به زبان محلی حرف میزد بلد نبود قربان صدقه برود... لباس هایش محلی بودند به اصرار بچه هایش روسری میپوشید و الا هنوز هم سربند کُردی اش را بیشتر دوست داشت... مادربزرگ همیشه مریض بود این را از کبودی صورتش و نفس های بریده بریده ش میفهمیدم. اما هیچوقت از دردهایش حرفی نمیزد... تمام عشق و لذتش ، همان جمعه هایی بود که همه را دورهم جمع میکرد! بلد نبود تلفن بزند ... اما همه میدانستیم جمعه مادربزرگ ناهار پخته و منتظر ماست! مادربزرگ روزه نمیگرفت... اما من میدانستم که خدا برایش روزه ثبت میکند تمام سحرهای هرساله را تا صبح بیدار بود که برای تک تک نوه ها و بچه هایش سحری دلخواهشان را بپزد... هر هفته آش می پخت! هرهفته برای من کنار میگذاشت . حتی اگر نبودم. آنقدر برایم کنارش می گذاشت که یا برسم و یا خراب شود و دوربریزد ... کسی حق نداشت آش من را لب بزند میگفت : - سهم مریم را نخورید گناه دارد... حالا که رفته... هر جمعه... هر شب سحر... و پای هر کاسه آش... بُغض خفه م میکند! مادربزرگ به گمانم پیامبرِ آخر قلب من است. و من هنوز در حسرت یک چیزم... که چرا قبل اینکه بعد خاکسپاری ، روی قبرش بنشینم و برایش شهادتین را زمزمه کنم چرا قبل ترش... نگفتم ک عاشقانه دوستش دارم؟ پ .ن : قدر پیرهای مهربون زندگیمون رو بدونیم! نکنه دیر بشه ... @Misss_Writter
خب قصه از اونجا شروع شد که مامان بنده چند تا رفیق‌ تر و تمیز و خوشگل و باکلاس داره ، و اونا هم از خوبی خودشون و شانس خوب بنده خیلی منو دوست دارن. اونقدر که برای کوچیک ترین اتفاقات هم‌ همیشه کلی بهم انرژی مثبت میدادن و کادوهای خوشگل و جینگولی برام میخریدن. پس تا اینجا فهمیدین که چقدر دوسشون دارم و چقدرم برام مهمه که هر وقت می بینمشون تمیز و نظیف و مرتب باشم ... برای همین وقتی مامان جان گفت بریم به عروس تازه شون سر بزنیم ، اذعان کردم که با وجود این شازده‌ پسرِ شیطون بهتره که نیام تا زار و زندگی عروس خانم رو ویران نکنیم! بنابراین همچنان که خیالم‌ راحت شد مراسم بازدید عروس جان رو نرفتم ، صبح علی الطلوع رفیق دیگه زنگ زد امروز رو میریم خونه‌ ی اون یکی رفیق جان! و دخترتم حتماً بیاد تا شازده پسرش رو ببینیم!! حتماً تصور میکنید الان به دوربین خیالی زل زدم و با خودم گفتم : - خداروشکر که رفقای مامانم انقدر منو دوست دارن. اما چنین نشد ... بلکه من وسط رختخواب گُل گُلی مامانم، زل زدم به پسرجان که در نهایت چرکولی بود و خودمم مدت زیادی بود که آرایش و پیرایش و ضمائم رو از یاد برده بودم ...! اما چون این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود، تصمیم گرفتم این شیطانک رو به حمام ببرم تا محض رضای خدا یه کم مرتب بشه حداقل آبرومون نره ...🥴 القصه که خدمتتون عرض کنم، چرکولک کوچیک به ضرب و زورِ لیف و صابون و شامپو و کیسه، تبدیل به " خدای جذابیت " شد. و لباس پلو خوردی تنش کردم و روروئک رو زیر بغلم گرفتم تا بلکه سیمای یه بچه ی ایده آل رو به نمایش بزاررررم ... آمّاااااا از اونجایی که در جریانید من چقدر خوش شانسم😅 باز کردن درب خونه همانا و دیدن کلی مهمون دیگه که اومده بودن ما رو زیارت کنن همانا! در این بین وقتی با غرور تمام اومدم از " خدای جدابیّت " رو نمایی کنم، شازده پسر در همون لحظه ، چنان حبابی از دماغش در اومد که ملت انگشت به دهن موندن و بنده از شدت خجالت در افق محو شدم!! با هزار بدبختی جلوی نَشتی دماغ حاجی رو گرفته بودم، که بازم بحث داغ و تِرند این روزها شروع شد! حتماً الان فکر میکنید مبحث جذاب روز ، بود! عرض کنم خدمتتون که خیرررررر! جماعتِ نِسوان ما ، به غیر از بنده ; هیچ علاقه ای به هیچ گزینه ای از سیاست نداشته و ندارن. بلکه مبحث جذابشون لاغر شدن بنده و تبدیل شدنم به عدد 1 می باشد. و باز هم همون بحث تکراری که دیگه به بچه شیر نده و فلان و بهمان. منم که‌ یه گوشم در بود و یکی دروازه، و هر وقتی هم که با چیزی مخالف باشم لبخند میزنم و به افق خیره میشم. عرض کنم خدمتتون همچنان که تلاش میکردم رسم ادب و شخصیت و این ماجراها رو حفظ کنم، خبر آمد خبری در راه است ... عارض شم خدمتتون بنده یه خاله کوچیکه دارم که اونم دو تا دختر داره، اولی که ۴ سالشه کراش بسیار شدیدی روی " خدای جذابیت " داره و وقتی اونو می بینه از خود بیخود شده و مست و شیدا ، چنان آتیشی میسوزونه که بیا و ببین! برای همین تصور کنید وقتی زنگ خورد و خاله جان وارد شد قیافه ی من چه شکلی شد🤢 و از اون تاریخ حُضّارِ حاضر در جمع، دیگه رنگ آسایش و آرامش رو ندیدن ... ! خونه ای که مرتب و منظم و به غایت شیک و پر از وسایل عتیقه بود به ویرانه ای تبدیل گشت ... که صد رحمت به فلسطینِ اشغالی ...! دخترخاله جان از هر سوراخی که بود عبور میکرد و شازده پسر منم با خنده و شادی به دنبالش ... البته در این بین نَشتی دماغش هم عود میکرد و حباب های دماغش هم ...🤧 و منم با دستمال دنبال این دو تا ...! که ناگهان ؛ به حول و قوه ی الهی ، پسرک لگدی به روروئک زد و سرپا شد ... و قدم قدم شروع به راه رفتن کرد! و همه جیغ و کف و سوت و هورااا پسرجان رو چنان تشویق کردن که اونم انرژی گرفت و به حدی شیطنت کرد و که آخرای مراسم دیگه داشت می دویید!!! حتی بچه ی کوچیکِ خاله جان ، که فقط ۶ ماهشه و رسماً تا اون مراسم ، یه نی نی ناز و کوچولو بود که فقط می خوابید. در این مراسم شروع کرد به حرکات آکروبات درآوردن و روی زمین پشتک وارو میزد😬 خلاصه که خدمتتون عرض کنم آنچنان اونجا رو به ویرانی کشوندیم و آلودگی صوتی و تصویری ایجاد کردیم که تا ۱ ساله دیگه باید آت آشغال های ما رو جمع کنن و جای انگشت های پسرجان رو از اقصی نقاط منزل شون پاک کنن ...! آخرای مراسم دیگه خودشون ما رو تا دم در مشایعت کردن تا بلکه گورمون رو گم کنیم و بریم دیگه ...! پ . ن : در انتها نه تنها بابت شیطنت های بچه ها شماتت نشدیم بلکه یه لباس خوشگل هم کادو گرفتیم🤩 @Misss_Writter
. 🔰الان از تنور در اومد. بخونیید که خیلی حرف توشه😉
. خداروشکر دیشب رو خیلی دوست داشتین😉