#دلنوشته
دستاشو فرو کرد تو موهاشو با قیافه ی عصبی گفت :
- من نمیفهمم که تو چرا به من "نه" میگی؟!
با آرامش جوابشو دادم :
- چون عقاید من و تو خیلی متفاوته!
- چه فرقی آخه؟ خدا رو قبول داری منم دارم...
یه سری "فرعیات" رو تو قبول داری
که من لزومی به بودنش نمی بینم!
مهم اینه که بتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم!
آه غلیظی بیرون دادم و پرسیدم :
- تو دقیقاً از چی من خوشت میاد؟
بدون فکر کردن شروع کرد به جواب دادن :
- از اینکه به جنس مخالف رو نمیدی ,
از اینکه نمیتونن تو حریمت پا بزارن ,
از اینکه پاکی و نجیبی ...
از اینکه اگه همسرم باشی ،
خیالم راحته فقط متعلق به خودمی,
از اینکه سَبُک نیستی ,
چشم چرون نیستی
از اینکه برعکس بقیه ای
و هیچوقت ندیدم کاری کنی که جلب توجه بشه ,
از اینکه خوش اخلاقی و مهربون
راستگویی و مورد اعتماد!
همسر نمونه ای برای هر آدمی میشی ...
بازم بگم ....؟!!!!
لبخندی بهش زدم ...
یه لبخند عمیق و رو بهش گفتم :
- تموم این چیزایی که در من دیدی
و عاشقشون شدی ,
همون " فرعیاتِ " اعتقادی منه !
که تو میگی لزومی به رعایتش نمی بینی ...!
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#روایت_نویسی
#تحلیل
یه رفیقی دارم که یه روز صبح الطلوع پیام داد که :
- میخوام بیرون برم میای؟
ما دو تا که سالها رفیق گرمابه و گلستان بودیم پس هیچ چیز پنهانی از هم نداشتیم،
برای همین پرسیدم :
- کجا و به چه منظور؟
رفیق جان پیام طولانی نوشت مبنی بر اینکه پدرش مدتهاست که سرکار نمیره و
کمر گذاشته که کلی زندگیمون رو چوب حراج بزنه
و تا کنون یه خونه و یه ماشین رو فروختیم و داریم میل می نماییم!
و هر چقدرم حرف میزنیم افاقه نمیکنه،
پس تصمیم گرفتیم بریم پس یه سیده خانم که دعا بگیریم تا بلکه باباجان سر عقل بیاد!
حتماً پیش بینی کردین که واکنش من چی بود؟
شروع کردم به فاز نصیحت و این کارا خوب نیست و از این صحبت ها!
اما اِفاقه نکرد که نکرد!
آخرشم شروع کرد به شکایت که تو چه رفیقی هستی؟
منم که میشناسین ...
دل نازک و مهربون و اما کمی تا قسمتی وحشی😜
خلاصه که با هزار زور و زحمت آماده شدم و من باب فضولی خودم هم که شده تصمیم گرفتم این سیده خانم که دستش شفا و دعاهاش ردخور نداشت رو دیدار کنم.
القصه که به یه اتاق نمور در یه خونه ی ویلایی داغون رسیدیم.
اتاق ۲۰ متری بالای ۵۰ نفر زنِ پیر و جوون رو در خودش جا داده بود!!
سیده خانم هم اون بالا بند و بساطی داشت که بیا و ببین ...
منشی شماره ۱ مشغول بریدن کاغذ جهت دعانویسی بود
و منشی شماره ۲ هم مواردی که استاد می فرمودن رو خدمت مراجعه کننده توضیح میداد.
رفیق جان رفت نوبت گرفت و در صف انتظار قرار گرفت.
بنده هم در نقشِ همراه بیمار،
مثل ناظر کیفی، ته اتاق وایسادم تا همه چیز رو بررسی کنم.
که البته این جزو ویژگی های بارز اخلاقیم بود که به همه چیز مشکوک بودم ...!
سیده خانم به برخی میگفت این رو دفن گفت
به یکی میگفت اینو بریز تو غذاش
از اون یکی میخواست که توی بالش بزاره
اما قضیه به همینا ختم نشد ...
قضیه از اونجا خطرناک شد که یکی از مراجعه کننده ها،
عکس یه بنده خدای از همه جا بی خبر رو،
گذاشت جلوی سیده خانم،
اونم با خشونتِ تمام
با یه خط نامعلوم(؟) چیزایی رو روی عکس نوشت!
بعدشم دو تا خط کشید روی چشم
و دهن اون ننه مُرده ی صاحبِ عکس!!
بعدشم به مراجعه کننده (لعنت الله علیه) گفت :
- برو که زبون و چشمش رو بستم!
و رو به یکی دیگه گفت :
- امشب آدرس و شماره پلاک ماشینت رو بفرست تا بهت بگم کجاست.
من که دهنم یه متر باز مونده بود ،
یهو حس کردم بدنم لرزید
و از شدت ترس و عصبانیت دارم قالب تهی میکنم!
یادم اومد تو مستند دیده بودم این جماعت رمالی که ،
با اجنه در ارتباطن و براشون خبر غیب میارن،
حتماً باید کار خلاف و گناه کبیره انجام داده باشن ...
دستای لرزیده م رو توی جیب پالتوم چپوندم و به اطرافم نگاه کردم.
به بهونه ی نزدیک شدن به رفیقم،
به عنوان همراه بیمار،
به سیده خانم نزدیک شدم.
دیدم اون بالای کمدها،
درست جایی که هیچ دیدی روش نبود
یه قرآن خیلی قدیمی قراره داده شده ...
به هر زحمت و زوری بود با ترفند اینکه حاج خانم شما بیا جای من بشین ،
من سرپا وایمیسم سرپا شدم.
همه زل زده بودن به کارایی که سیده خانم میکرد.
یواشی دستم رو بالابردم و قرآن رو یه کم بیرون کشیدم.
رفیق جان که منو میشناخت که چقدر فضولم سرفه ای زد.
دستم رو باز تو جیب پالتوم قایم کردم.
با دیدن نفر سومی که رو چشم و دهنش خط کشیدن،
نفس عمیقی کشیدم و قرآن رو درآوردم.
منشی شماره ۱ داد زدم :
- خانم داری چیکار میکنی؟
در کمر از یک ثانیه حق الناس رو به جون خریدم و از روی پای ۵۰ نفر پریدم ته اتاق و در رو بستم.
قرآن رو باز کردم و دیدم که بعللللللله ...
صفحه اول قرآن پر از قطرات خون بود!
شروع کردم به فریاد زدن ...
قرآن رو بالا گرفتم و رو به جمعیت گفتم :
- خانم ها بیاین نگاه کنید ...
این اون قرآنیه که شما با وضو دست میگیرید
از این خانم سید تون بپرسید این خون چیه رو کلام خدا؟
جمعیت شروع کردن به داد و بیداد ...
منشی شماره ۲ و سیده خانم به سمتم اومدن
در رو باز کردم و پا برهنه پریدم تو حیاط ...
جمعیت هم به دنبالم
- اینجا خونه ی فساده ...
این زن هم خود شیطانه ...!
سیده خانم فریاد زد:
- گمشو بیرون از خونه ی من دختره ی عوضی .
قرآن خون الود رو گذاشتم کنار پنجره و گفتم :
- میرم اما تا توی عوضی رو توی گونی نکنم ول کن نیستم.
با عجله از در بیرون اومدم و در رو بستم.
رفیق جان و سیل جمعیت هم به دنبالم ...
شروع کردن به سوال جواب .
با عصبانیت در حالی که در مرز سکته بودم گفتم :
- این زن اخبار درست رو میگه چون اجنه براش خبر میارن.
اول دعا و کارهایی هم که انجام میده طلسم سیاهه...
برین از خدا توبه کنین.
زنا شروع کردن به توی صورت و سرشون کوبیدن.
رفیق جان که از ترس دستش یخ زده بود
اومد دستم رو گرفت
و متواری شدیم.
بعدها خبر دار شدیم،
اون زن از خدا بیخبر از اونجا رفته
و کسی دیگه ازش خبری نداره ...
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#روایت_نویسی
میگم توجه کردین،
همه این روزا یه پا روانشناس شدن و در مورد امید به زندگی حرف میزنن ...
جدیداً هم که همه از این دوره ها و چله های سحر خیزی و چه میدونم این چیزا برداشتن ...!
و این فنجون های قهوه شون رو اول صبح تا تو چشم ما فرو نکنن صبحشون شب نمیشه ...
والا من که ترجیح میدم یه روزایی تا خود ۱۲ ظهر بخوابم!
بعدشم صبحونه نمیخورم وصلش میکنم به ناهار😉
آیا ما ۸۰ میلیون آدمیم که از صبح تا شب خوشحالیم و هیچ دغدغه ای نداریم؟!
امید به زندگی خوبه
انرژی مثبت هم خوبه
اما زندگی واقعی به این خوشگلی که شما توصیف میکنید نیست عزیزجان!
من که همین الان کوهی از طرفای شسته و نشسته توی سینک دارم،
و ابداً هم قصد ندارم فعلا مرتبشون کنم.
لنگِ جورابمم پرت کردم زیر تخت ...
حالا شاید تو الان خونه ت به تمیز ترین شکل ممکنه ،
یا داری تا خودِ واحد بغلی رو دستمال میکشی و سر سامون میدی ...!
اما من مثه تو نیستم.
من یه روزایی حتی حوصله خودمم ندارم
و اصلاً هم علاقه ای به ادا بازی ها دوزاری ندارم.
تو این نوشته قصد ندارم منفی بافی کنم.
میخوام بگم زندگی واقعی اینجوریه،
که ممکنه صبح خوشحال و شاد و خندان از خواب بیدار بشی؛
اما نیم ساعت بعدش به فجیع ترین شکلِ ممکن با یکی از عزیزهات مشاجره و جر و بحث کنی!
و تا خود عصر با دماغ پف کرده و چشم های ورم کرده بگذرونی ...!
ممکنه خیلی وقتا وضع مالیت خیلی خوب باشه
و لاکچری بازی هات رو توی فضای مجازی,
بکنی تو چشم ملت ...!!
اما بعضی وقتا از اول ماه تا آخر ماه ،
نتونی خرج و برجت رو سرسامون بدی!
ممکنه یه مسیر طولانی رو پیاده روی کنی و لذت ببری،
یه روزایی هم لَنگ همون یه قرون دوزار کرایه باشی و نتونی تاکسی سوار بشی!
هر صفحه ای باز میکنی همه درگیر روتین پوستی هستن.
بعد خودتو نگاه میکنی از دار دنیا برای روتین پوستی یه دونه صابون گلنار داری ،
واسه موهاتم یه شامپو تخم مرغی!
خلاصه که لطفاً انقدر محتوای انگیزشی تولید نکنید ،
که مردم هوا برشون داره ۸۰ میلیون آدم بدون دغدغه و مشکل کنارشون زندگی میکنن،
و فقط خودشونن که بدبخت ترین آدم دنیان ...!
لطفاً 🙏
جمع کنید این ماسک هایِ چندش آور پوشالی رو ...
خلاصه که هر وقت حس کردین یه چیزی خییییلی داره فضایی و ایده آل نمایش داده میشه!
به زندگی خودت نگاه کن!
اون چیزایی که دیدی واقعی نیستن.
واقعیت خود تویی ...
منم!
که ممکنه یه روز ابری باشیم
یه روز آفتابی!
اما همیشه امیدواریم
و امیدواریم
و امیدوار ...
به روزای بهتر و شادتر!
اما یادمون نمیره ،
درد ها و مشکلات هم این وسط ها،
میرن و میان و بلاخره تموم میشن.
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#روایت_نویسی
بچه های حوزه ی ما دو فرقه ای بودن،
یه عده که همچین زیاد با بقیه جور و جیک تو جیک نبودن.
مداوم لباس تیره تن شون بود
و نگاه از بالا به پایین داشتن
و خداشون هم خیلی خشمناک بود
و با یه گرز آتشین اون بالا وایساده بود
که همیشه ی خدا اینا رو عِتاب و عِقاب کنه!
بنابرین عکس دسته جمعی ولو با حجاب کامل نمیگرفتن.
و هیچ شماره ای هم ازشون نداشتیم!
سر کلاس سوال نمیپرسیدن که حاج آقا صداشون رو نشنوه
و اگه خدایی نکرده زبونم لال،
هنس فری تو گوشت می دیدن
حتی اگه عبدالباسط هم گوش میدادی
اَنگ مُطرب و غِنا و فلان و بهمان شامل حالت میشد.
پس قطعاً لازم نیست براتون بیان کنم که
من جزو دسته ی اول نبودم.
دسته ی دوم شال و مانتوی رنگی استفاده میکردن
به جاش سوال هم میپرسیدن!
خب متاسفانه من جزو دسته ی دوم هم نبودم😂
من همون بودم که ساق دستم با شال و کیف و کفشم همرنگ بود
و همیشه ی خدا هم یه هنس فری ازم آویزون بود
و سر کلاس همیشه ردیف اول بودم
همش هم بحث میکردم
و سوال داشتم
و تمام حوزه منو به اسم میشناختن!
و به طور ویژه ای
گروه اول از من بدشون می اومد!
اما گروه دوم باهام صمیمی بودن
تا بلکه منو به راه راست هدایت کنن
یا محض رضای خدا
راه راست رو به طرفم کج کنن😅
خلاصه که من شبیه گروه اخراجی ها بودم!
آماااااا
این وسط یه رفیق داشتم که از گروه اول بود😜
که از قضا خیلی هم با هم خوب بودیم.
و چون میدونست من از صبح تاشب این هنس فری بهم آویزونه
چون دارم مستند نگاه میکنم
و فوبیای سِت بودن در هر چیزی رو دارم
زیاد پاپیچم نمیشد.
زینب از اون دخترای مذهبیِ واقعی بود
اونقدر مذهبی و خوش اخلاق
که دوست داشتی لپ های گل انداخته و خوشگلش رو
بِکشی و ببوسیش.
من و زینب و چندتا از بچه ها
یه حلقه داشتیم که هر هفته ،
سوالای خواستگاری رو با هم رد و بدل میکردیم.
آخه خیلی همه مون ازدواجی بودیم!😅
البته من از همه کوچیکتر بودم
و نخودی جمع محسوب میشدم
که سوال ها رو براشون ویراستاری و رفع رجوع میکردم!
گاهی وقتا با خودمون ۲ برگه A4
سوال پشت و رو
توی جلسه خواستگاری میبردیم
که از دامادِ ننه مُرده بپرسیم.
خواستگار بیچاره با این سوال های طبقه بندی شده
رسماً فرار رو به قرار ترجیح میداد
و می گُرخید😅
بعدها از این یاران حلقه
بیشتر براتون خواهم نوشت.
اما اینجا قصد دارم زندگی زینب لُپ گلی رو
روایت کنم.
بعد از تعطیلات عید بود که
زینب با ابروی رنگ شده و خوشگل و تَر گل وَر گل اومد
و اذعان کرد که ازدواج کرده!
ما که دهن مون مثه شما ۱ وجب بازمونده بود پرسیدیم :
مومن چی شد به این سرعت؟
گفت خواست خدا بود و منم که جهیزیه م آماده بود
عقد و عروسی رو یکی کردیم
و رفتیم خونه ی خودمون!
من که همیشه ی خدا پایه شیطنت ها و شوخی ها بودم
یه روز تو خلوت ۳-۴ نفره مون رو به زینب گفتم :
- تو چرا از وقتی ازدواج کردی انقدر متفکر شدی؟
سرش رو پایین انداخت
یه کم مِن مِن کرد و حرفش رو قورت داد.
رو بهش گفتم :
- نکنه بارداری شیطون؟
خندید
اما خنده ش تلخ بود.
اینبار جویده جویده گفت :
- نه بابا بچه کجا بود!
شوهرم میگه ...
اگه میدونستم انقدر چاقی و شکم داری
و اینا اصلاً نمیگرفتمت.
من که انگار خنجر به قلبم زده بودن جواب دادم :
- بهش میگفتی مگه منو تو جلسه خواستگاری و بله برون ندیدی؟
زینب به آرومی جواب داد :
- گفت که همیشه چادر سرت بود.
نمیدونستم زیرچادر انقدر چربی قایم کردی.
من که هر وقت بیش از حد ناراحت میشم حُنّاق تو گلوم گیر میکنه و خفه میشم, ساکت شدم.
زیبا که از همه مون عاقلتر بود
کلی مشاوره به زینب داد که من هیچکدومش رو نشنیدم.
زل زده بودم به غروب آفتاب و بی سر وصدا اشکام می ریخت.
با خودم گفتم اگه من جای زینب
این حرفا رو شنیده بودم چیکار میکردم؟
اون ترم تموم شد.
یه شب سحرِ ماه رمضون بود
رفتم گوشیم رو از تو شارژ دربیارم
دیدم زیبا پیام داده :
- مریم زینب رفت ...
با تعجب نوشتم کجا؟
و با اشک و آه و بغض برام گفت :
که زینب تو خواب سکته قلبی کرده،
بدون هیچ سابقه ی بیماری ...!
بعد نشستیم و حرفای مادرش رو شنیدیم
که این روزا نمیدونسته چرا زینب همه ش تو خودشه
و دیگه نمیخنده
و من و زیبا خفه خون گرفتیم
و اشک ریختیم و اشک ...
و حرفای آخرِ زینب یادمون موند
و مردی که هنوز تازه عروسش رو توی قبر نذاشته بود،
خبرش رسید که بازم ازدواج کرده ...
و من و زیبا موندیم
و زینب لُپ گلی خوش اخلاق مون
که میدونیم دق کرد
بدجوری دِق کرد!
پ . ن ۱ : امشب خاطرات ۱۱ سال پیشم با زینب بازم اشکم رو درآورد.
چون هیچوقت نتونستم این غم رو از یادم ببرم.
پ . ن ۲ : دل همدیگه رو نَشکَنیم!
به خدا که این حرفای کوچیک و
به ظاهر بی اهمیت،
گاهی وقتا سکته و سرطان میشه
و میفته به جون آدما ...
و اون دنیا می بینیم توی نامه ی اعمالمون نوشتن : قتلِ عمد !
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
✍️ خانم نویسنده 🇵🇸
#روایت_نویسی بچه های حوزه ی ما دو فرقه ای بودن، یه عده که همچین زیاد با بقیه جور و جیک تو جیک نبو
.
خاطره ی تلخ ۱۱ سال پیش هم بخونید.
که تازه از تنور در اومد😔