eitaa logo
گاه‌نوشت‌ | م‌محمددوست
223 دنبال‌کننده
27 عکس
3 ویدیو
0 فایل
درگیر ادبیات، همنشینِ کتاب... و معتادِ چای!! نیمچه طلبه‌ای از اهالی اردو جهادی مدافع بی‌زبان روستا. #مصطفی_محمددوست اینستاگرام: https://instagram.com/mostafa.mohammaddost . @mmohammaddoost
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین چند روز پیش شنیده مادرش می‌خواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمی‌خواهد مدرسه استثنایی برود. صدایش به ناله بلند شده که آنجا بچه‌های معلول را می‌بینم. بچه‌هایی که دستشان جمع شده. چشمشان درست نمی‌بیند. مشکل دارند. من این بچه‌ها را که ببینم بغضم می‌گیرد. آن‌وقت همه‌اش باید گریه کنم. نمی‌توانم درس بخوانم. قبلاً برایتان گفته‌ام. حسین توی شهرستان به دنیا آمده. سه قلو بوده‌اند. خواهر برادرش همان روز اول مرده‌اند. دستگاه اکسیژن بهشان نرسیده. به حسین هم اکسیژن دیر رسیده. آن اوایل پدر مادرش متوجه مشکلش نشدند. حالا حسین هشت سالش شده. خوش استعداد است. فقط نمی‌تواند راه برود. دو روز پیش حسین زنگ زده. گفته: برایم کاری کنید. دوست ندارم بروم مدرسه استثنایی‌ها. با خودم قرار گذاشتم هرطور شده خوشحالش کنم. حسین آقای قصه ما، کربلا را خیلی دوست دارد. فکر کردم شاید آنجا دلش آرام بگیرد. زیر نگاه ارباب، چشم و دلش باز شود. حداقل بعد از زیارت، دلش به دلتنگی حرم گرم خواهد شد. پدرش کارگر است. توی این سال‌ها هرچه داشته خرج پسرش کرده. خرج کاردرمانی و گفتار درمانی. پدر حسین هیچ وقت نتوانسته مادر حسین را به آرزویش برساند. مادرش همیشه توی رؤیایش دست حسین را گرفته. توی آغوشش گرفته. روبروی گنبدِ طلایی آقا ایستاده. بعد به گنبد خیره شده. اشک توی چشمانش حلقه زده. چشمش افتاده به پای پسرش. نرمی دست دردانه‌اش که توی دستش جابجا شده. اشک شره کرده روی گونه‌هایش. پدر حسین هیچ وقت نتوانسته کربلا برود. مادرش هم هنوز کربلا نرفته. دل مادر حسین پُرِ غم است. فقط برود زیر قبه آرام می‌شود. اگر می‌خواهید سهمی داشته باشید. اگر دلتان می‌خواهد دست‌های پینه بسته پدر حسین. دل شکسته مادرش و امید چند سال در گلو مانده‌ خود حسین، برسد کنار ضریح شش‌گوشه. بسم‌الله... کمک کنید این خانواده. یک عکس سه نفره، بین الحرمین داشته باشند... شماره کارت (روی شماره بزنید کپی می‌شود)
6037997547972118
🆔 @mmohammaddoust
گاه‌نوشت‌ | م‌محمددوست
حسین چند روز پیش شنیده مادرش می‌خواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمی‌خواهد مد
قبلا با محبت شما مشکل خانه‌شان حل شده. کاش بودید و برق چشمانش را می‌دیدید. نمی‌دانید این مادر چقدر خوشحال شد. می‌دانم متنی که نوشتم طولانی است. ولی قصه پر غصه این خانواده است. خانواده‌ای که عزت نفس توی چشم‌های سربه‌زیرشان موج می‌زند. منت بگذارید بخوانید و به بقیه برسانید. می‌خواهیم تا تولد آقای‌مان اباعبدالله. دوباره خوشحالی توی چشم‌شان برق بیندازد...
فصل تابستان. زیر سایه درخت‌های باغ بابا. میوه‌ها که آب توی دهان‍مان می‌انداخت. بابا قند توی دلش وا می‌شد. پیشانی‌اش را چین می‌داد. چشم‌هایش را می‌کشید سمت زردآلوهای آویزان و می‌گفت: «زمستون خوب بوده. کرم نداره. شیرینه.» لابد چشم‌های گرده شدمان را می‌دید که ادامه می‌داد: «درختی که برف زمستون روش نشسته باشه. خاک پاش یخ زده باشه. میوه‌ش شیرین‌تره. کرمم به جونش نمیفته.» اگر برف نیاید. کرم به جان درخت می‌افتد. ما آدم‌ها اگر طعم تلخ سختی‌ها را نچشیده باشیم. یخ و سردی روزگار، روح‌مان را مچاله نکرده باشد. ثمر نخواهیم داد. بی‌مزگی‌مان آدم‌ها را خواهد رنجاند. میوه‌مان کرم به جانش خواهد افتاد.... فشار و سختی‌ تمام که بشود. میوه بر درخت زندگی‌ می‌نشیند. آدم‌های سختی نچشیده، زود آفت به جان روح‌شان می‌افتد. 🆔 @mmohammaddoust
گاه‌نوشت‌ | م‌محمددوست
حسین چند روز پیش شنیده مادرش می‌خواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمی‌خواهد مد
حسین آقا کربلایی شد. 😍 لطف شما گل‌نرگس توی دلش رویانده. عطرش، روزگار من را هم پر کرده. نمی‌دانید چقدر خوشحالم. بی‌اندازه حالم خوب است... به مهر شما هزینه کربلای حسین‌جان تأمین شد. حالا باید پدر و مادرش را همراهش کنیم. کمکم کنید. من تنهایی نمی‌توانم 🙏🙏
دوره مقدماتی بود یا پیشرفته، یادم نیست. استاد در جواب کسی گفت: «ادبیات متعهد. محصول آدم متعهده.» جمله استاد شاید دقیق این نبوده باشد. ولی مضمونش همین بود. این روزها از سر اجبار. قبل از اذان صبح. باید همراه آدم‌های اهل سحر باشم. قبلاً گفته‌ام بهشان می‌گوییم امام. امام‌ها سحر که می‌شود. شانه‌هایشان آرام می‌لرزد. صدای اذان صبح که توی هوا پرواز می‌کند. با مُژه‌های به‌هم‌چسبیده، چهره‌های به خنده باز شده. به من سلام می‌کنند. من به‌ناچار باید کنارشان بیدار باشم. نمی‌دانم آدم‌های متعهد سحر بیدارند یا خواب. اصلاً آدمی که سحر بیدار است متعهدتر است؟ نمی‌دانم. ولی این چند روز. سحر، سوت سبحان‌الله گفتن‌شان که بلند می‌شد. چیزی توی قلمم می‌ریخت. ذهنم آرام می‌شد. دستم شوق نوشتنش می‌گرفت. انگار آب دریا بالاآمده باشد. باران باریده باشد. همه چیز جوانه می‌زند. من اهل سحر نیستم. این چیزها را هم نمی‌فهمم. ولی حس می‌کنم، خیلی کاری به نیت ندارند. فکر می‌کنم سحر چیزهایی می‌دهند. کاش این آدم‌ها همیشه کنارم باشند. چقدر خوب می‌شد، از سر اجبار هم شده. سحر بیدار باشم. آن‌وقت تمام روز، قلمم روی کاغذ خواهد رقصید... 🆔 @mmohammaddoust
شاخه‌های روی آتش. گرما به تنشان که می‌خورد. به همه طرف کش می‌آیند. نم‌شان که برود. بی‌حرکت می‌شوند. بعدش خاکستر خواهند شد. آن‌وقت سوار بر باد به هر سو می‌روند... غروب جمعه است. درد مچاله‌ام کرده. به امید پرواز بر بال باد... 🆔 @mmohammaddoust
زیر پیراهن بابا که از پیراهنش جلو می‌زد. خون می‌جهید توی صورتمان. پیژامه راه‌راهش توی مهمانی فک‌مان را پُرِ درد می‌کرد. بس که دندان روی‌هم می‌ساییدیم. از بلند حرف‌زدنش کلافه می‌شدیم. وقتی می‌خندید دلمان می‌خواست دست‌مان را بگذاریم جلوی دندان‌های تابه‌تایش. ما دهه شصتی‌ها، از پدرهایمان چیزی شبیه این‌ها توی ذهن داریم. با همه این‌ها پدر برای ما قهرمان بود. فقط خودمان اجازه داشتیم نوک انگشتش که از جوراب می‌زد بیرون. توی ذهن «اه» بلندی هوار بکشیم. پسر همسایه اگر زیر چشمی قد و بالای بابا را ورانداز می‌کرد. چشم‌هایمان آن‌قدر بزرگ می‌شد. پسر همسایه از ترس اینکه بیفتد توی سیاهی چشم‌مان، نگاهش را می‌انداخت توی آسمان. پدرهای ما آدم‌های خیلی معمولی بودند. چهره‌شان. لباس پوشیدنشان. حتی حرف‌زدنشان. بااین‌همه. پدر بودند. شب‌بیداری‌هایشان را دیده بودیم. دعای نیمه‌شبشان. کله صبح بیرون‌زدنشان و کفش کهنه‌شان را وقتی برای ما کفش نو می‌خریدند. باباهای معمولی ما پدر بودند. درست مثل همین حاج‌آقا که سحر، توی صف سرویس بهداشتی دیدم. از بوشهر آمده بود یا شاید هم شیراز. موهای سروصورتش هر کدام به یک طرف رفته بود. نصف پیراهنش از توی شلوار بیرون سُریده بود. ولی معلوم بود پدر است. نگران جهیزیه دختر تازه عقد شده‌ی همسایه مسجد بود. پی آینده بهتر محله... حاج‌آقا خیلی معمولی بود. ولی پدر بود. 🆔 @mmohammaddoust 🆔 @roydad_arman ما اینجا میزبان امامان محلات کشوریم.. 🌱🌿🌾🌴🌻
شاید ناراحت باشید. توی فشارهای اقتصادی کمر خم کرده باشید. برخی اخبار لج‌تان را درآورده باشد. هرچه باشد. آدم عاقل پنجره را نمی‌بندد. پنجره‌ای که می‌تواند نور بیاورد. هوای تازه توی اتاق بریزد و دریچه‌ای باشد برای فریاد... اگر می‌خواهیم تسویه حساب کنیم. یا لج کسی را درآوریم. روبروی خودمان نایستیم. با خودمان تسویه حساب نکنیم. مراقب باشیم دریچه را نبندیم. شاید من خیلی عاقل نباشم. ولی سعی می‌کنم مثل آدم‌های عاقل رفتار کنم. من فردا رأی می‌دهم. همه حرف‌ها و حساب‌کتاب‌ها را گذاشته‌ام برای روی کاغذ رأی. . نه چون فقط ایران را دوست دارم. پای صندوق رفتنم برای آینده است. رأی یعنی اراده مردم. یعنی جمهوریت. این را نوشتم که بگویم اگر حتی اعتراض دارید. با رأی می‌تواند به گوش برسانیدش. 🆔 @mmohammaddoust
قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ با آن‌ها بجنگید تا خدا به دست شما عذابشان کند، خوارشان کند، بر آن‌ها پیروزتان کند، دل مسلمانان را خنک کرده و خشم دلشان را فرو بنشاند... توبه آیه ۱۴ 🆔 @mmohammaddoust
گاه‌نوشت‌ | م‌محمددوست
من فکر می‌کنم این سفرها، آخرین سفرهای استانی آقای رئیس‌جمهور نخواهد بود. از کودکی گاهی پای قرآن نشسته‌ام. یاد گرفته‌ام آدمی که شهید می‌شود. زنده‌تر می‌شود. توانش، امکاناتش بیشتر می‌شود. دست و پای بسته‌اش، باز می‌شود. نیاز ندارد هواپیمایی باشد. چند ساعت روی صندلی بنشیند و بعدش با خستگی برسد وسط جمعی و امید بریزد توی دلشان. بعد از این سید ابراهیم چشمش دنبال صداها خواهد دوید. دنبال دردها و نیازها. پی ندای دخترکی روستایی در چهارمحال و کهگیلویه. ناله پیرمردی تکیه زده به دیوار گِلی در روستایی نزدیک مرز درحِ خراسان‌جنوبی. دنبال صدای دادخواهی زنی توی بلوچستان. لابلای ترافیک همت و نواب. سید حتما دوست داشته به غزه سفر کند. حالا لابد با خیال راحت می‌تواند پرواز کند تا کنج خرابه‌ها و امید توی دل دختر یتیمی بکارد. زیر گوش رزمنده‌ای رجز بخواند. حالا دیگر رئیسی به همه‌جا سفر خواهد کرد. افغانستان، لبنان. سفرهایش را تا کمی آن‌طرف‌ترها هم خواهد کشاند. تا هرجا خوانده شود خواهد رفت. سفرهای شهیدِجمهور بیشتر از قبل خواهد بود. سید ابراهیم با دستِ‌باز روی بغض‌ها و دردها مرهم خواهد گذاشت. با همه‌ی این‌ها، سید با آن چهره‌ای که حتما هنوز خنده دوست‌داشتنی روی لبش مانده. دست‌هایی که تا ابد برایمان گرم خواهد ماند. قرار است برای بار آخر، سفر استانی داشته باشد. اگر درخواستی دارید بجنبید. نظمش بدهید. همین که بدانید چه می‌خواهید کافی است. خودتان را به مراسم بدرقه برسانید. برنامه این چند روز شهیدِجمهور شلوغ است. توی دو روز قرار است پنج سفر استانی داشته باشد. این دفعه لازم نیست نامه بنویسید. سید صدایتان را از هر فاصله‌ای خواهد شنید. مطمئن باشید صدایتان وسط فریادها گم نخواهد شد. من هم چیزهایی نوشته‌ام. از بغض کلمه تراشیده‌ام. می‌دانم سید روی برق گونه‌ام شرمندگیم از نق زدن‌ها و غر زدن‌ها را خواهد خواند. سید خواهد شنید که قدر دانش شده‌ایم... 🆔 @mmohammaddoust