6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 استقرار گروههای مردمی استان قزوین در شهر هرمل و راه اندازی "ستاد ایران همدل قزوین"
🔴 این فعالیتها در شهر #هرمل در مرز سوریه و لبنان با توزیع غذا و لباس گرم، اقلام مربوط به مادر و کودک و برگزاری برنامههای فرهنگی و بازی برای کودکان، یاریگر #شیعیان مظلوم و جنگ زده سوریه در #سرمای استخوان سوز مناطق کوهستانی در مرز لبنان هستند.
🔹برای کمک نقدی به مردم مظلوم سوری و جبهه مقاومت میتوانید از طریق شماره کارت زیر اقدام کنید:
6273817010077356به نام جبهه فرهنگی اجتماعی قزوین ✅ نفس عمیق @nafaseamigh_ir
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۱۰
شُکراً لِشَعبِ الایرانی
"ابو زینب" مثل هر روز، اول صبح آمد و در انبار مشغول بستهبندی اقلام شد. معلوم بود که اهل حرفزدن نیست، تمام صحبتش یک سلام صبح و خداحافظی غروب بود. اما دلم میخواست بیشتر در موردِ از سوریه به لبنان آمدنش بدانم. شیرخشکهایی که باید به نوزادان میرساندیم را بهانه کردم و از تعداد فرزندانش پرسیدم. چندان امیدی به شنیدن جواب نداشتم. همانطور که کارتنها را باز و برای چیدن اجناس آماده میکرد گفت: "چهار تا بچه دارم. دو دختر و دو پسر". به شوق آمدم و پشت هم و بدون مکث چند سوال دیگر پرسیدم. "کجا اسکان دارید؟ با آقا محمد کجا آشنا شدید؟"
مکثی کرد، نگاهی سمت من انداخت و دست از کار کشید. روی صندلی چوبی کنارش نشست. نفس عمیقی کشید، دستهایش را در هم گره کرد و گفت: "سوریه که بودیم خانهمان را با سه خانواده آواره لبنانی تقسیم کردیم. زنها مونس هم و بچهها همبازی شدند. ما مردها هم با هم قوم و خویش شدیم. محمد از همان موقع شد برادر من."
مکثی کرد، خیره به دیوار روبهرو، سری تکان داد، لبخندِ تلخِ پر از افسوسی روی صورتش نقش بست و ادامه داد: "هیچ فکر نمیکردیم خیلی زود ما هم آواره و بیخانمان بشویم. خدا لعنت کند این قوم ظالم بنیامیه را. حُمص را که گرفتند، به جرم شیعه بودن خانهمان را آتش زدند و آوارهمان کردند."
بغض راه گلویش را بست، سرش را پایین انداخت، سکوتی در فضا پیچید. انگار سؤالهایم زخمهایش را دوباره تازه کرده بود. ناراحت شدم، تصمیم گرفتم دیگر چیزی نپرسم.
چند دقیقهای گذشت، آرامتر که شد یا علیِ محکمی گفت و ایستاد، دوباره در سکوت، مشغول چیدن اقلام در کارتنها شد.
عصر سوار بر ماشین وَنی که آقا سید تازه خریده بود راهی اسکان شدیم. صحبتمان در مورد نحوه تقسیم کمکها و شیرخشکها گرم شده بود که سرعت ماشین کم و در شانه خاکی جاده متوقف شد. آقا سید با کسی مشغول صحبت و تعارف شده بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم، خودش بود، "ابوزینب." هیچکدام نمیدانستیم مسیر انبار تا خانهاش اینقدر زیاد است و هر روز پیاده رفت و آمد میکند.
با اصرارهای زیاد آقا سید و همسرش قبول کرد تا منزل برسانیمش. و باز هم سکوت پر از حرفهای ناگفته.
چند دقیقه بعد رسیدیم، حالا او بود که با اصرار ما را به خانهاش دعوت میکرد.
دروغ چرا؟ راستش را بگویم دوست داشتم زودتر به اسکان برگردیم و استراحت کنیم. جانی در بدنم نمانده بود. با تعارفات زیاد وارد خانه شدیم. در همان بدو ورود صدای گریه نوزادی توجهمان را جلب کرد. زنی با نوزاد بیقراری در آغوش آمد و با روی باز پذیرای ما شد. خانهای بسیار سرد و نمور که فاصلهای با مخروبه شدن نداشت و ماهی ۴۰۰ دلار کرایهاش بود. در خانه وسیله زیادی دیده نمیشد. تنها داراییشان چند تشک و یک گاز تکشعله خوراکپزی بود که میگفتند برای روشن کردنش مازوت پیدا نمیشود. بچهها مشغول بازی بودند و نوزاد در آغوش پدر هم آرام نمیگرفت. دلیلش را پرسیدیم. گفت: "شیر مادر سیرش نمیکند، دائم در حال گریه است."
با تعجب همدیگر را نگاه کردیم. مطمئنم در آن لحظه هر سهمان به یک چیز فکر میکردیم و آن اینکه: "از صبح تا غروب کنار ما ارزاق و شیرخشک بستهبندی و به آوارگان میرساند اما چرا تا کنون برای خانواده خودش هیچ کمکی نخواسته است؟ حتی شیرخشک برای سیر کردن نوزاد شیرخوارش."
موقع خداحافظی، آقا سید از بستههای پشت ماشین هدایایی به بچهها و تعدادی شیرخشک برای نوزاد به آنها داد، اما "ابوزینب" قبول نمیکرد و میگفت: "محتاجتر از ما در هِرمِل زیاد است، به آنها برسد بهتر است." با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و قبول کرد ولی به تکتک بچهها میگفت با صدای بلند از مردم ایران تشکر کنید و آنها با صدای بلند میگفتند: "شُکراً لِشَعبِ الایرانی."
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
جمعه | ۷ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #هرمل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین *کارگاه* جهادی شیشه و ساخت درب و پنجره آلومینیوم در هرمل لبنان توسط گروهای جهادی راندازی گردید ؛میزان اشتغال زایی ده نفر با زیربنای ۲۰۴ متر مربع؛با تشکر از سید کریم *میرغفاری* که صفر تا صد پروژه همیاری کردند .
انشالله بتوانیم دیگر پروژه های اشتغال زایی راندازی کنیم...
ادامه دارد....
دیگر پروژه های اشتعال زایی
زیر نظر مهندس اقا سعید عزیز جهادی سمنان
#سوریه
#هرمل
#سفرنامه_لبنان
#ایران_همدل
هدایت شده از سفرنامه لبنان
39.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وارد اتاق نوزادان شدیم
دیدن نوزادی که به زور نفس می کشید و صدای التماس های مادر بزرگ که میخواست بچه را ببیند خیلی دلم را اشوب کرد.
به حیاط بیمارستان آمدم
سوز برف مثل سیلی روی صورتم نشست
هوا گرفته بود
مثل دل من😭😭
احساس میکردم رمقی در پایم نمانده
گوشه حیاط نشستم
میخواستم در سفرنامه ام بنویسم اما دستانم توان نداشت
ویس خانم رضایی را باز کردم
میان این همه غم بعضی حرفها، بعضی صداها بارقه امیدی است که دل را ارام میکند.
آشپزخانه مقاومت در جوار سیدالکریم عبدالعظیم حسنی، هر روز خانمها غذا می پزنند وسود فروشش تقدیم جبهه مقاومت میشود.
اگرچه این روزها برما شیعیان سخت میگذرد و بر امام زمانمان سخت تر
اما چه عاشقانه هایی که ما در عالم به تصویر نکشیدیم
کاش با دیدن این صحنه ها غبار غم از دل اقایمان پاک شود
مگر حضرت نفرمودند
فإنّا نُحیطُ عِلْماً بِانْبائِکُمْ، وَ لا یَعْزُبُ عَنّا شَیْیءٌ مِنْ اخْبارِکُمْ.
ما بر تمامی احوال و اخبار شما آگاه و آشنائیم و چیزی از شما نزد ما پنهان نیست.
آقا جان، مهدی جان ببین محبین پدرت علی، زن ومرد از کنج آشپزخانه های ایران تا لابه لای کوه های سرد هرمل برای تو حماسه عشق می آفرینند.
#سوریه
#هرمل
#سفرنامه_لبنان
#ایران_همدل
🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧
https://eitaa.com/safarnameh_lobnan