هدایت شده از A♥M
[ کانال ×خــادم الشہـ♥ـدا× ]
هر ڪس سراغ خدا را گرفت ؛
و دلش تنگ بود ;
آدرس #شهدا را به او بدهید ' -
به کانال ما بپیوندید .
@khademinshohadaKordestan
مدافعان حرم 🇮🇷
[ کانال ×خــادم الشہـ♥ـدا× ] هر ڪس سراغ خدا را گرفت ؛ و دلش تنگ بود ; آدرس #شهدا را به او بدهید '
واااقعا کانالش عــالیه🍃🌺🍃
خودم عضـوم🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
واااقعا کانالش عــالیه🍃🌺🍃 خودم عضـوم🌹
اینم یکی از نمونههاش☺️👇
💚 عاشقـانه اے به سبـک شهــدا💚
#نگهبان_حرم
میخواست بره مأموریت…
گفت:
“راستی زهرا…❤
احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…!”
داد زدم:
“تو واقعاً 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟!”
گفت:
“آره…اما خودم باهات تماس میگیرم…
نگران نباش…❤”
دلم شور میزد…
گفتم:
“انگار یه جای کار میلنگه امین…!
جاااان زهرا…💕
بگو کجا میخوای بری…؟"
گفت:
“اگه من الآن حرفی بزنم…
خب نمیذاری برم که…❤ “
دلم ریخت…
گفتم:
“نکنه میخوای بری سوریه…؟!”
گفت:
“ناراحت نشیا…آره میرم سوریه…”
بیهوش شدم…
شاید بیش از نیم ساعت…
امین با آب قند بالا سرم بود…❤
به هوش که اومدم…
تا کلمه سوریه یادم اومد…
دوباره حالم بد شد…
گفتم:"امین…واااقعا،داری میر ی ی ی…؟❤
بدون رضایت من…؟💕”
گفت:
“زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن…
حس التماس داشتم…
گفتم:
“امین تو میدونی که من چقدر بهت وابستهم…💕
تو میدونی که نفسم بنده به نفست…💕”
گفت:"آره میدونم…❤”
گفتم:
“پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟”
صداش آرومتر شده بود…
.
عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم
دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه
.
“زهرا جان…❤
ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعهایم…؟
مگه ما ادعای شیعه بودن نداریم…؟
شیعه که حد و مرز نمیشناسه…
اگه ما نریم و اونا بیان اینجا…
کی از مملکتمون دفاع میکنه…؟”
دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه…
خوابی دیده بودم که…
نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود…
خواب دیدم یه صدایی که چهره ش یادم نیست…
یه نامه واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود:
“جناب آقای امین کریمی…
فرزند الیاس کریمی…
به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…”
پایینشم امضا شده بود…
(همسر شهید امین کریمی)
.
#کانال_خادم_الشهدا
مدافعان حرم 🇮🇷
یادم می آید روزی وارد اتاق شد درحالیکه تازه وضو گرفته بود حدود نیم ساعت مانده بود تا اذان ظهر...
ابوالفضل همیشه آستین های لباس سربازی امام زمانش را وقتی وضو میگرفت بالا نگه میداشت تا دستهایش خشک شود.🍃
بعد کمی با هم حرف زدیم...
نیم ساعت گذشت بلند شد برای نماز حرکت کنیم ...🚶🚶
مهر و تسبیح و قرآنش را برداشت و با هم از اتاق خارج شدیم.🚶
من وضو نداشتم ، با من سمت وضوخانه آمد...
و به من گفت :
چقدر زیباست زمانیکه وضو داری ، برای نماز وضو بگیری.☺️☺️
نقل ازهمرزم شهید🌹🍃
شهیـد ابولفضـل راه چمنـے🌺🍃
@modafeaneharaam
داستان پسرک فلافلفروش🌹
#قسمتهشتم
در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي
با شوخطبعيها خستگي كار را از تن ما خارج ميكرد.
يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت«
يا پتوي پرتاب!
كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچهها را
روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن
شخص را باال و پايين پرت ميكردند.
يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان
خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد
روي اين پتو بنشينيد؟
بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود.
حاج آقا كه از خندههاي بچهها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را
برداشت و نشست روي پتو.
هادي و بچهها چندين بار حاج آقا را باال و پايين پرت كردند. خيلي سخت
ولي جالب بود.
بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف
دوكوهه.
بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را
چشيدند!
شيطنتهاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي
او به حوزهي علميه باز نشده بود ادامه داشت.
يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد بر
ميگشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از
بهشت زهرا 3 بر ميگشت.
همينطور که روي موتور بوديم با هم سالم و عليک کرديم.
يادم افتاد اين بندهي خدا توي اردوها و برنامهها، چندين بار هادي را اذيت
کرد. از نگاههاي هادي فهميدم که ميخواهد تالفي کند! اما نميدانستم چه
قصدي دارد.
هادي يکباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد
و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت.
موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و
رفتيم!
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم.
به هادي گفتم: خوب نيست االن هوا تاريک ميشه، اين بندهي خدا وسط
اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص
همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو.
بعد هم رفتيم...
مدافعان حرم 🇮🇷
#هیچی_بابا_نمیشه... 😢😢
#دلم_لرزيد.. 😢
برگرد
#تنها_یک_بغل بابای من باش
یا یک بغل بابا بیا
و جای من باش...
یکسالاز شروعِ غوغای تو گذشت...
یکسال از ماجرای چشمان جوان #دهه_هفتادی که با عمق نگاهش همهمان را به سال61 هجری برد گذشت...
امام خامنه ای: همهی #شهدا هم پیش خدای متعال عزیزند لکن یک خصوصیّتی در این جوان وجود داشته -خداوند هیچوقت کارش بدون حکمت نیست- اخلاص این جوان و آن نیّت پاک این جوان و به موقع حرکت کردن این جوان و نیاز جامعه به اینجور شهادتی، این موجب شده که خدای متعال، نام این جوان شما را، شهید شما را، بلند کرد؛ بلندمرتبه کرد. کمتر شهیدی را ما سراغ داریم که اینجور خدای متعال او را در چشم همه عزیز کرده باشد
برشى از وصيتنامه شهيد مدافع حرم محسن حججى؛
هميشه براى خدا #بنده باشيد كه اگر اينچنين شد بدانيد عاقبت همه شما بخير ختم مىشود
شادی روح #شهدا #صلوات + وعجل فرجهم
#شهید_محسن_حججی
#سالگرد_شهید_حججی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنـده به گـورشدن پاسـداران توسط بعثیها😭😭😭😭
کشـور اینجوری سـرپا مونـده😔
السلام عليک یاصاحب الزمان🌹
📖تو سرتاپای زندگی ات، تجسم زنده آیات قرآن است!
ومن وقتی که بی تفاوت ردمیشوم🚶ازکنار قرآن،ازکنار شما رد شده ام اقا جان😔
✅ #اندکی_تامل
✍ فرازی از وصیت نامه شهید #حسن_رجائی_فر
💢وقتی که می خواهید من را به خاک بسپارید #چشمانم را بازنگهدارید تادشمنان بدانند با چشمان باز #شهید شدم.
💢 #مشت_هایم را گره کرده نگه دارید تا این #ضد_انقلاب_ها بدانندکه من هنوز نیز بر علیه آنها آماده جنگم.
💢 #دهانم را باز نگه دارید تا بدانند هنوز ندای #حسین_ع بر لبان من است.
#خـوابشهــیدحججـے
خــواب دیــدم تــو اصــفــهان بــودم ســر بــنــد یــافــاطــمــه قــرمــز روچــادرم زده و رفــتــه بــودم جــا شــهیــد حــجــجــے، رفــتــم دوزانــو نــشــســتــم داشــتــم فــاتــحــه مــیــخــونــدم ڪــه ســرم روآوردم بــالــا دیــدم شــهیــد حــجــجــے جــاے ســنــگ قــبــرش نــشــســتــه بــودبــالــبــاس پــاســدارے،
بــعــد گــفــتــم الــســلــام عــلــیــڪ یــاحــســیــن🌹
بــهم گــفــت چــنــد تــا شــرط دارم ڪــه اگــه قــبــول ڪــنــے شــفــاعــتــت مــیــڪــنــم،👇
1- اول ایــنــڪــه بــه حــرف پــدر مــادرت گـوش ڪــن🍃
2-نــمــاز وقــران بــخــون🍃
3-ڪــمــڪ پــدر مــادرت ڪــن🍃
گــفــت اگــه دلــت مــیــخــواد بــیــشــتــر روضــه هاے مــنــم گــوش ڪــن...
بــه خــانــوادت بــگــو مــن بــه خــاطــر پــول نــرفــتــم.😔😔😔💔
#واقعــی
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمتنهـم
#تریاک
ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور
رسيده بود كه بسيجيها برنامهي ايست و بازرسي را فعال كنند.
بچههاي بسيج مسجد حوالي ميدان شهيد محلاتي برنامهي ايست و بازرسي
را آغاز كردند. هادي با يكي ديگر از بسيجيها كه مسلح بود با يك موتور به
ابتداي خيابان شهيد ارجمندي آمدند.
اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسي بود. استدلال هادي اين
بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه ايست و بازرسي شود يقيناً از اين مسير
ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم.
ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيهي نيروها
اطراف ميدان محلاتی بودم. هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي
سواري قبل از رسيدن به ايست بازرسي توقف كرد!
بعد هم يكدفعه دندهعقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندي
فرار كند.
به محض ورود به اين خيابان يكباره هادي و دوستش با موتور مقابل او
قرار گرفتند. دوست هادي مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر
دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند.
هادي و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده ازنردههاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آنسوي اتوبان محو شد!
اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندي شد و هادي هم به دنبال او دويد.
اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خالف ظاهرش بنبست
ميباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد.
من و چند نفر از بچههاي مسجد هم از دور شاهد اين صحنهها بوديم. به
سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادي و دوستش برويم.
وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادي دست و چشم اين متهم
را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است!😳😁
نکتهي عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادي بود. از طرفي هادي
مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب
بود.
بعدها هادي ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك
بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت.
او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم باالي سرش و اول چشمانش را بستم
كه نبينه من هيچي ندارم و ...
بچههاي بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي ماشين شدند.
يك بستهطي بزرگ زير پاي راننده بود. همان موقع مأموران كلانتري 114 نيز
از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند
گفتند: اينها همهاش ترياك است.
ماشين و متهم و مواد مخدر به كلانتري منتقل شد. ظهر فردا وقتي
ميخواستيم وارد مسجد شويم، يك پلاكارد تشكر از سوي مسئول كلانتري
جلوي درب مسجد نصب شده بود.
در آن پالكارد از همهي بسيجيان مسجد به خاطر اين عمليات و دستگيري
يكي از قاچاقچيان مواد مخدر تقدير شده بود.🌹