مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 3⃣1⃣
او هم که دیگر به ماندن من امیدی نداشت، کوتاه آمد و گفت:
« باشد پسر جان ... دیگر گریه نمیکنم. »
بعد هم با گوشه چادر اشکهایش را پاک کرد. اصلاً در کل فامیل محبت عجیب مرحوم مادرم به بنده زبانزد همه بود. بیش از حد طبیعی به من وابسته بود؛ طوری که خودم هم از این همه وابستگی عاطفی ایشان متحیر بودم.
در برهه ای از عملیات کربلای ۵ سی و دو نفر از همراهان من در خط شلمچه، اعم از بی سیم چی و راننده در یگان ما به شهادت رسیدند. اما من شهید نشدم. حتی در عملیاتهای جبهه شمال غرب چند بار در حلقه محاصرهٔ دشمن افتادیم. یک بار بنده فرمانده وقت سپاه مریوان و برادرمان آقای مرادی که الان استاندار همدان است در محاصره قرار گرفتیم. واقعا کار خودمان را تمام شده میدانستیم اما به نحوی معجزهآسا از آن مهلکه خارج شدیم. آن سالها این سؤال ذهنم را مشغول کرده بود که " خدایا، پس چرا من شهید نمی شوم؟ "
بعدها که بیشتر تأمل کردم به این نکته پی بردم که مادر من به این موضوع رضا نمیدهد. یک بار به ایشان گفتم:
« مادر جان، بیا دعا کن تا بلکه افتخار شهادت نصیب من هم بشود. »
ایشان خیلی جدی جواب داد:
« نه! امکان ندارد. من از امام حسین خواسته ام در این جنگ به تو آسیبی نرسد و زنده بمانی. »
به نظرم همین توسل مادر به حضرت سید الشهدا بود که مانع شد جرعه ای از آن شربت معروف را به من هم بچشانند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 4⃣1⃣
✨ مهتاب خین
راوی: شهید حاج حسین همدانی
دوم خردادماه ۱۳۶۱
ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود. وارد اولین دقایق یکشنبه دوم خردادماه ۱۳۶۱، شده بودیم. من نزد حاج همت در مقر نصر ۲ مانده بودم و آقای محمودزاده، در مقر جلویی نزد حاج محمود شهبازی بود. حاج محمود، در همان دقایق اولیه دوم خرداد در خط شهید شده بود. من درباره شهادت ایشان از لحظه ای دچار شک شدم که دیدم روی شبکه مخابراتی مرکز پیام نصر ۲ هیچ صدایی از ایشان شنیده نمیشود. حاج همت هم دلشوره پیدا کرد و گفت:
« عجیب است. حاج شهبازی با ما تماسی ندارد. من می روم ببینم کجا رفته است. »
ایشان از مقر نصر ۲ رفت سمت سنگر آقای شهبازی. دقایقی بعد دیدم با شتاب از کنار من گذشت و رفت پای بی سیم و پشت به من، گوشی به دست، مشغول مکالمه با گردانهای محور محرم شد. فکر میکنم وقتی به سنگر رفت از شهادت محمود مطلع شد. منتها در مراجعت، چون دلش رضا نمیداد مرا در جریان بگذارد، دوید پشت بیسیم که هم سر خودش را گرم کند و هم مجال سؤال پیچ کردن درباره حاج محمود را به من ندهد. البته غبار کدورتی که چهرهاش را پوشانده بود و لرزش صدایش نشان می داد اتفاقی افتاده است. دو عصا را زدم زیر بغل و راه افتادم. پرسید:
« کجا با این عجله؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 5⃣1⃣
از سنگر خارج شدم زیر نور مهتاب، فاصله کوتاه بین آنجا تا سنگر را عصازنان طی کردم. کنار سنگر که رسیدم، دیدم اسماعیل شکری موحد دو زانویش را محکم بغل گرفته و یک گوشه مچاله شده است. همان طور که چمباتمه نشسته بود سرش را بلند کرد و زل زد توی چشم های من. صورتش
خیس اشک بود و از شدت بغضِ در گلومانده چانه اش بیاختیار میلرزید. نمیدانم در آن لحظات خدا چه صبری به من داد. حتی نم اشکی هم به چشمانم نیامد. از بچه هایی که دور من حلقه زده بودند پرسیدم:
« کجا شهید شد؟ »
مرا دویست متر به سمت جنوب سنگر بردند و زمین را نشانم دادند.
زیر نور رنگ پریدهی مهتاب قیفِ انفجار به جامانده و زمین سوخته و زیروزبر شدهٔ اطرافش را دیدم. کاملاً مشخص بود موشک کاتیوشا با ضربه ای مهیب آنجا فرود آمده است. چند قدم آن طرف تر در گودالی کوچک خون زیادی جمع شده بود. به زحمت خم شدم کف دست راستم را جلو بردم و زدم به خون سرخ محمود شهبازی و دست خون آلودم را با همه عشقی که به برادر سفر کرده ام داشتم بر سر و صورتم کشیدم. به آسمان نگاه کردم قرص ماه بالای سرم ایستاده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 6⃣1⃣
✨ فریب دشمن و خودی
راوی: شهید حسین همدانی
خردادماه ۱۳۶۱
مدت کوتاهی از آمدن محمود نیکومنظر به تدارکات تیپ ۲۷ میگذشت. ایشان مو را از ماست میکشید به همین دلیل مدتی بود از کمپوت و کنسرو و.... خبری نبود.
شبی دوستان تصمیم گرفتند نگذارند آن شب عراقی ها آرام و قرار داشته باشند. خواستیم عملیاتی مجازی انجام دهیم؛ عملیاتی که فقط روی کاغذ بود. عملیات واقعی نبود طرحی نوشتیم، بی سیمها را فعال کردیم، جلسه برقرار کردیم و به همه فرماندهان گردانها گفتیم که موضوع چیست. همه چک لیستها را آماده کردیم. وقتی عملیات شروع شد و رمز را گفتیم بچه ها پشت بیسیم سیم شلوغ کردند. داد و فریاد بالا رفت. مثلاً میگفتیم:
" به مرز رسیدیم " و " اسیر گرفتیم " و...
بین خودمان میگفتیم که اگر اینها را بگوییم و شروع کنیم این جنگ و درگیری را حاج آقا نیکومنظر مسئول آماد و تدارکات مستقر در انرژی اتمی کمپوت ها را میریزد عقب تویوتا و یخ می ریزد رویش و به خط می آید و همه را تقسیم میکند.
در عملیات فتح المبین به یاد دارم صبح که به تنگ ابوغریب رسیدیم از این کمپوت های خنک برای بچه ها آوردند که به بچه ها روحیه داد؛ به قول معروف، کمپوت تگری.
یکی از نقشه هایمان همین بود. یک نقشهمان فریب دشمن و ارتش عراق بود و یکی هم فریب خودمان. میخواستیم تدارکات را فریب بدهیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 7⃣1⃣
قرار شد به تدارکات چیزی نگوییم منتها شبکه بیسیم در مقر انرژی اتمی روشن بود.
عملیات را شروع کردیم هم با رمز و هم با کشف رمز صحبت می کردیم. بعضی وقتها هم چیزهایی را با کد میگفتیم که عراقیها متوجه نشوند. شنود هم روشن بود. دیدیم عراقیها دارند آماده باش میزنند. هواپیمای عراق هم بلند شدند و منور ریختند در منطقه. ناگهان پشت بیسیم شلوغ شد:
" آقا حمله کردیم و اسیر گرفتیم " و " فرمانده تیپ ... دستگیر شد " و " آقا ماشین بفرستید اسرا را تخلیه کنند " و " آقا ما شهید دادیم " و " .... شهید شد " و...
عراقی ها هم شروع کردند به شلیک. توپخانهی ما هم کار میکرد.
آقایی بود به نام بیات که در انرژی اتمی نزد آقای نیکومنظر بود. او می دود به سوی آقای نیکومنظر که خواب بوده است او را بیدار میکند و میگوید:
«حاج آقا بلند شو عملیات شروع شده است. »
نیکومنظر میگوید:
« بابا برو بخواب عملیات نیست. »
به هر حال ایشان مسئول تدارکات بود. حاج احمد و حاج همت با ایشان جلسه برگزار میکرد. بیات میگوید:
« به خدا عملیات شروع شده است. این ها دارند فریاد میزنند که بیایید اسیرها را ببرید و ما کامیون می خواهیم و مهمات میخواهیم. »
آقای نیکومنظر میآید پشت بی سیم و میبیند که بله، ظاهراً درست است. با ما تماس گرفت. ایشان از دوستان ما بود از قبل از انقلاب. گفت:
« چه خبر است؟ میگویند عملیات شده امشب! »
گفتم:
« مگر تو خبر نداری؟ »
گفت:
« نه! »
گفتم:
« عجب! چرا به تو نگفته اند؟ »
گفت:
« حالا چه می خواهید؟ »
گفتم:
« بچه ها الان کنسرو میخواهند. »
گفت:
« مهمات چطور؟ »
گفتم:
« مهمات زیاد داریم. نمیخواهیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 8⃣1⃣
آقای بیات می گفت که ایشان راننده یکی از خودروها را گذاشت کنار و گفت:
« خودم پشت فرمان مینشینم. سریع انواع کنسروها و تعداد زیادی کمپوت را می ریزند عقب یک وانت و یک تویوتا و یخ میریزند روی آنها. آقای نیکومنظر پشت فرمان یکی از خودروها مینشیند و دو خودرو راهی میشوند. به ما اطلاع دادند که آنها دارند میآیند و کمپوت و کنسرو می آورند. به چند نفر از بچه ها گفتیم که بروند جلویشان را بگیرند و بگویند که نمیشود ماشینها را جلو ببرید. بچه ها رفتند و حاج آقا نیکومنظر و آن یکی راننده را پیاده کردند و خودروها را آوردند قرارگاه، نزد من. بچه ها وسایل خودروها را خالی کردند و چیزی در خودروها نماند.
حاج آقا خیلی منضبط بود به خصوص در شبهای عملیات بسیار حساسیت نشان میداد. آمد به قرارگاه شروع کردم به توضیح دادن درباره عملیات. گفتم:
« فقط یک طرح بود دستور داده بودند دشمن امشب نباید بخوابد. خیلی هم موفق بودیم. عراقی ها امشب نخوابیدند و فردا نمیتوانند پاتک کنند. »
حاج آقا گفت:
« وای... خاک بر سرم بگویید کمپوتها و کنسروها را خالی نکنند. »
گفتم:
« حاج آقا خالی کردند تمام شد ما ماشین خالی را تحویل شما میدهیم. »
ناراحت شد گفت:
« به حاج احمد متوسلیان میگویم که چه کار کردید. من برای شب عملیات مشکل دارم. با مصیبت اینها را از اهواز گرفتم. »
خلاصه بچه ها آن شب هم عراقیها را فریب دادند و هم حاج آقا نیکومنظر را. بعد هم دلی از عزا درآورند. اولین بار بود که کنسرو کله پاچه و زبان گوسفند میدیدیم. بچه ها میخوردند و کیف میکردند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 9⃣1⃣
✨ روحیۀ عجیب!
راوی: حسین همدانی
شهریورماه ۱۳۶۱
بین شهدای عملیات شهیدان باهنر و رجایی، در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۶۱ برادری داشتیم به نام سید جواد موسوی. خیلی باصفا بود. وقتی شهید شد جسدش آن جلو مانده بود. سعی کردم جسدش را به عقب بیاورم. همراه یکی از دوستان به نام آقای اصلیان رفتیم جلو. دشمن روی منطقه اشراف دید و تیر داشت. گلولهی خمپاره کنارمان منفجر شد و بر اثر اصابت ترکش آن یکی از انگشتان آقای اصلیان قطع شد. دیدیم جلوتر نمی شود رفت. برگشتیم عقب. در همدان قرار شد به دیدن خانواده های شهدای عملیات ۱۱ شهریور برویم. محل سکونت خانواده شهید سید جواد موسوی شهرستان مریانج بود. پدر شهید موسوی قصاب محل و در محله شان معروف بود. بعضیها به ما می گفتند که خدا نکند کسی با آقای موسوی درگیر شود؛ چون برای او کشتن آدمیزاد با کشتن گوسفند هیچ فرقی ندارد. حرفهای عجیب و غریب درباره او بسیار شنیدیم. می گفتند که کافی است بروی جلوی خانه آنها، رفتن همان و نفله شدن همان. آقای موسوی کارد قصابی اش را میآورد و شکم تو را سفره میکند.
مریانجی ها هم از قدیم معروف اند به قمه زنی.
خیلی خوف کرده بودم. منتها دیدم نمیشود به خانه سایر شهدا بروم و به خانه این شهید نروم. از آن طرف محمود شهبازی وقتی فهمید میخواهم به خانه آقای موسوی بروم حدود هفت هشت نفر از بچههای سپاه همدان مانند شهیدان عزیزمان شکری موحد و حبیب مظاهری، را مأمور کرد در سفر به مریانج مرا همراهی کنند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 0⃣2⃣
گفتم:
« ای آقا چه اشکالی دارد؟ پدر شهید است و داغ دیده؛ داغ جوانی به آن رعنایی بگذارید مرا بزند. حق دارد. »
با رسیدن به مریانج ابتدا به خانه دو شهید دیگر آن عملیات رفتیم و بعد اوایل شب وارد خانه شهید موسوی شدیم. خدا را گواه میگیرم به محض ورود به خانه آقای موسوی جلو آمد و پیشانی یک یک ما را بوسید. باز دل ما آرام و قرار نداشت. بچهها میگفتند که باید دید آخر و عاقبت این دیدار چه میشود؛ بعید نیست این بندۂ خدا ناگهان خشمگین شود و در آن صورت مگر خدا به فریادمان برسد!
خاطره ای را که از فرزند شهیدش در شب حمله داشتم تعریف کردم و گفتم:
« عصر روزی که شامگاهش میخواستیم حمله کنیم در پادگان شام را زودتر توزیع کردند. شام چلو مرغ بود. من به سید جواد و دوستان او گفتم که زودتر شامتان را بخورید؛ چون میخواهیم برویم عملیات. آنها داشتند با شور و شوق آماده می شدند و تفنگهایشان را پاک میکردند. از آنجا رفتم و وقتی دوباره برگشتم دیدم هیچ کس به شامش دست نزده است. پرسیدم که چرا شام نمی خورید؟ دیر است؛ میخواهیم برویم. سید جواد و آن دو دوستش جواب دادند که قرار است ظهر فردا غذایی محشر به ما بدهند. آن لحظه اصلا متوجه منظورشان نشدم. روز ۱۱ شهریور هر سه نفر پیش از اذان ظهر شهید شدند. »
عموی شهید، که کنار من نشسته بود پرسید: « برادر همدانی نمیشد جنازه برادرزاده من را به عقب بیاورید؟ »
گفتم:
« من و برادر اصلیان سعی کردیم این کار را بکنیم ولی خمپاره دشمن آمد و ترکش آن انگشت اصلیان را قطع کرد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 1⃣2⃣
ناگهان دیدیم رنگ به صورت پدر شهید نمانده است. فهمیدیم آن خشمی که نگرانش بودیم سراغ ایشان آمده است. رو کرد به برادرش و با پرخاش به او گفت:
« هیچ معلوم است چه میگویی؟! »
بعد هم رو به ما ادامه داد:
« انگشت آن جوان با کدام حجت قطع شد؟ چرا رفتید؟ مگر انسان وقتی در راه خدا قربانی می دهد چیزی از آن را برای خودش برمیدارد؟ قربانی را باید در بست بدهی به
پیشگاه خدا! »
ما خیال میکردیم ایشان وقتی این موضوع را بشنود تکه تکه مان میکند ولی می دیدیم که برادرش را برای این پرسش سرزنش می کند. بعد هم به او گفت:
« تو مسلمانی؟! چه میگویی؟ به خاطر جنازه بچه ام یک جوان ناقص شده! قربانیای بوده که آن را در راه خدا دادم. اگر الان هم جسد او را بیاورند، من نمی خواهم
او را در راه خدا دادم. »
همان جا بود که فهمیدم این مردم را باید از نو شناخت. این مردم شهید که می دهند و به جای آنکه مأیوس و دلمرده شوند خودشان می شوند علمدار استقامت برای دیگران. خداوند عجیب با شهادت بچه ها نفوس و قلوب خانواده های آنها را منقلب می کرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 2⃣2⃣
✨ خسته نباشی برادر
راوی: جعفر مظاهری
مردادماه ۱۳۶۲
اولین مأموریت رزمی تیپ ۳۲ انصارالحسین، عملیات والفجر ۲، در منطقه حاج عمران بود. حاج عمران منطقه ای بسیار پیچیده و ناشناخته بود در محدودهٔ در بندگان عراق با ارتفاعات سر به فلک کشیده و دره های عمیق، که امکان جابه جایی نیرو و احداث جاده در آن بسیار مشکل و به عبارتی ناممکن بود.
روز قبل از عملیات، آقای همدانی با تعدادی از فرماندهان گردانها برای شناسایی منطقه رفتند زیر همان ارتفاعات. هلی کوپتر دشمن محل آنها را شناسایی و چند راکت به طرف مکانی که آنها مستقر بودند پرتاب می کند. یک ترکش نسبتاً بزرگ به کمر حاج حسین درست کنار ستون فقراتش می خورد و ایشان به شدت زخمی میشوند. بلافاصله ایشان را به بیمارستان صحرایی منطقه عملیاتی منتقل میکنند. بچه ها فکر میکنند با توجه به شدت جراحت، ایشان دیگر به منطقه برنمی گردند. حتی احتمال میدهند حاجی قطع نخاع شده باشند. در بیمارستان صحرایی به ایشان میگویند وضعیت شما بسیار بغرنج است و سریع باید آتل بندی و به تهران منتقل شوید. اما آقای همدانی شروع میکنند به سروصدا کردن و میگویند:
« چه میگویید؟ بچه ها امشب عملیات دارند. من هم باید کنار آنها باشم. اگر کمرم قطع هم بشود، حداقل باید در قرارگاه باشم و عملیات را هدایت کنم. »
اما کادر پزشکی زیر بار این ریسک نمی رود. بالاخره، با تلاش های ایشان و تماس با فرماندهان ارشد سپاه، به خصوص محسن رضایی، قرار می شود ایشان را با برانکارد ببرند تا فقط در قرارگاه مستقر شوند و از طریق بی سیم با نیروهایشان در تماس باشند. ما از شب تا صبح عملیات درگیر بودیم. عملیات پیچیده بود. اوایل صبح، پاتک های شدید دشمن شروع شد. به دلیل نداشتن جاده پشتیبانی، امکانات پشتیبانی هم وجود نداشت. در همان ساعات اولیه آذوقه و مهمات به پایان رسید. در اوج درگیری که اطرافم توپ و خمپاره بر زمین میخورد، طوری که فاصله سه متری خودم را نمیدیدم یک نفر زد به پشتم و گفت:
« خسته نباشی برادر »
برگشتم و دیدم آقای همدانیاند. ایشان باید در قرارگاه اصلی می ماندند و نباید تکان می خوردند؛ چون احتمال داشت قطع نخاع شوند. ولی نتوانسته بودند دور بودن از خط مقدم را تحمل کنند برای همین از روی برانکارد بلند شده و نه تنها از قرارگاه تاکتیکی جلوتر آمده بودند بلکه وارد منطقه درگیری شده بودند. گفتم:
« آقای همدانی، مگر دکترها نگفتند وضعیت شما خوب نیست و احتمال قطع نخاع وجود دارد؟ »
نگاهم کردند و گفتند:
« اگر قرار است قطع نخاع شوم می خواهم کنار نیروهایم این اتفاق بیفتد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 3⃣2⃣
✨ شب عاشورایی
راوی: سالار آبنوش
اسفندماه ۱۳۶۳
قبل از غروب آفتاب دستور داد همهی رزمندگان لشکر ۳۲ انصار الحسین در نقطهای جمع شوند. همه در آن منطقه جمع شدیم. چندهزار نفر بودیم. لشکر انصار، برای کمک به یگانهایی که کارشان در عملیات بدر کنار رودخانه دجله گره خورده بود، از غرب به جنوب آمده بود.
آقای همدانی یک اسلحه کلاش به دست گرفت و رفت بالای تویوتا و با بلندگوی دستی شروع کرد به خواندن " سوره والعادیات ".
بعد گفت:
« امشب شب عاشور است. حرفهای امروز من با همه حرفهایی که تا به حال زده ام فرق میکند. همه چیز سر جای خودش... جنگ و دفاع همچنان ادامه دارد. اسلام و مبارزه وجود دارد. هیچ کس هم ناامید نمیشود ولی من امشب کسی را می طلبم که نخواهد فردا را ببیند. قطعاً دیگر برای آنها فردایی نیست. تعدادی که امشب هستند و می مانند قطعاً فردا نیستند. کسانی که به این یقین رسیده اند آماده رفتن باشند. برادران شما آنجا در محاصرهاند. عراقیها با تانکهای خود در حال عبور از روی اجساد آنها هستند و هلهله و شادی میکنند. ما باید به کمک بچه های محاصره شده برویم. »
دقیقاً داستان شب عاشورای امام حسین تکرار میشد. حاج حسین ادامه داد:
« هر کس خواست بیاید در تاریکی شب بیاید. کسی هم حق ندارد دیگری را برای نیامدن شماتت کند. هر کسی به هر دلیلی آمادگی ندارد مدیون است بیاید. کسی باید بیاید که سبک بال باشد چون حتماً شهید میشود و... »
قرار بود در ادامه عملیات بدر تعدادی از نیروهای لشکر ما یک سری عملیات استشهادی انجام دهند. وقتی نماز مغرب و عشا را خواندیم صحنه های عجیبی رقم خورد. در آن تاریکی هر کس از گوشهای راه افتاده بود و خودش را به آن نقطه معین رسانده بود. جمعیت زیادی آمده بودند؛ ولی جمع جمعی خاص بود. همه سبک بودیم. همه به دنبال حاج حسین حرکت کردیم. اصلاً پشت سرمان را نگاه نمیکردیم. شب زیبایی بود...
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب 🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 4⃣2⃣
✨ خون میرزا کوچک خان
راوی: سالار آبنوش
دی ماه ۱۳۶۵
دی ماه ۱۳۶۵، عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به شدت جریان داشت. حسین همدانی در مقام فرمانده لشکر ۱۶ قدس گیلان، در عملیات حاضر بود. دو گردان لشکر ۱۶ قدس، حین عملیات به محاصره دو تیپ دشمن درآمدند. تدبیر قرارگاه فرماندهی عملیات این بود که هر دو گردان تسلیم شوند. استدلال قرارگاه این بود که اگر بخواهیم آن دو گردان را از محاصره درآوریم، باید به اندازهٔ چهار گردان تلفات بدهیم و این منطقی نبود. اما حسین همدانی اصرار می کرد آن دو گردان را از محاصره درآوریم. او بدون هماهنگی با قرارگاه فرماندهی، شخصاً داخل حلقه محاصره شد و نزد نیروهایش رفت. خودش را به تک تک بچه ها نشان داد و روحیه آنها را بالا برد. مانند یک رزمنده تکوَر، با موتور، زیر آتش شدید دشمن بین بچه ها میچرخید و فریاد میزد:
« باید مقاومت کرد... دیدارمان با آقا امام حسین علیهالسلام. »
با این روحیه نیروهای دو گردان لشکر ۱۶ قدس، با شکستن حلقه محاصره و نابود کردن تعداد زیادی از نفرات و انهدام تجهیزات دشمن، اقتدار سربازان امام زمان (عج) را به رخ دشمن کشیدند. بچه های گیلان آنجا نشان دادند میرزا کوچک خان جنگلی که بود.
همه میگفتند که حسین همدانی این حماسه را ایجاد کرد ولی خود حاج حسین میگفت:
« من خون میرزا کوچک خان را در آن عملیات در رگهای بچه ها دیدم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@Modafeaneharaam