eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.2هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
11.6هزار ویدیو
285 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 اسـتـاد آمـوزش هـاے فـشـرده چندباری درباره رفتنم به با کردم.🙂 اما هربار که می شد می آورد که نیازی به نداریم😒 نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم گفت جنگ شهری است☝️ و پیچیدگی های خودش را دارد.☹️ انجا به نیروی نیاز داریم👌. مربی بود همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هردلیلی بردارم هست که می تواند سریع مرا آماده کند.✌️ وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم حالا اگر روزی به وروی نیروی مردمی نیاز بود😕 و در کاربود،چند روز طول می کشد به یکی مثل من بدهی؟😕 :دوهفته . فکر کردم دارد می کند چون همیشه از در می گفت.☹️ توقع داشتم بگوید مثلا باید آموزش ببینی.😐 بعد از که داشتم این حرف ها را برای یکی از نقل می کردم. :دوهفته را خیلی گفته، نیروی را روزه آموزش داده بود👌 و از او یک نیروی تک درست کرده بود،💪فهمیدم مرا !هر بار که حرف رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد.😒🙂 🍂 رمـز و راز شـهـادت آبان 1392بعد از 💔 در با راه افتادیم سمت که به مراسم برسیم.جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود😔 من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم برای همین چند دقیقه از جدا شدم🍃.خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت.چند دقیقه ای تقلا می کردم جلوتر بروم اما وقتی دیدم نمی شود منصرف شدم و برگشتم عقب پیش .☹️ کاملا دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار.🙁 زیپ کافشنش را بخاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین.😒 دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.🍃 یک سماور بزرگ چند متر آن طرفتر گذاشته بودند جلوی امامزاده.🕌 رفتم دوتا چای گرفتم یکی از چای ها را آوردم و به تعارف کردم🙂 با دست اشاره کرد که نمی خواهد ک چایی را نگرفت.☹️ ایستادم کنارش چند دقیقه ای توی همین حالت بود. را کاملا انداخت طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت توی لباسش را نگاه می کرد😒.نمی دانم چرا کردم توی با حرف می زند.😔 اینکه بعدی باشد یک لحظه برق از رد شد.😢 هم شد. بعدی بود😭 که دو ماه بعد در منطقه به ملحق شد🕊.حالت آن روزش در مدام جلوی است و یادم نمی رود.😔💔 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 خـودم مـی روم روزی که برای پیکر ، تهران بودم،برای همان شب بلیت برگشت قطار به تبریز گرفته بودم.☹️ شام را آن شب مهمان بودم.بعد از شام،محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن🍃.نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم.نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.🙂 داشتیم درباره آموزش زبان انگلیسی بحث می کردیم که گوشی زنگ خورد،محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد📲.ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت،رفت آن طرف تر ایستاد و مشغول صحبت شد.😕 وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر می گشت سمت ماشین،من هم پیاده شدم.☹️دیدم است و اخم هایش رفته توی هم.😐 حدس زدم که از بوده.نزدیک که شد پرسیدم:از آن طرف بود؟بدون اینکه بگوید بله یا نه،:فردا ساعت ده صبح می روم.😒گفتم :سوریه؟گفت بله.گفتم:تو که همه اش دو سه روز است برگشته ای🙁؟گفت هر چه بودیم بر رفته.آمده اند جلو و مواضع را گرفته اند.😒باید برگردم.اگر نروم،بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست و همین طور از این حرفها زد.🙁 گفتم: واقعا می خواهی فردا بروی؟تازه برگشته ای.اقلآ چند روزی پیش خانواده باش😔 و به زن و بچه برس،بعدآ می روی.😒 با اینکه مرد خانواده بودو می دانست که من چه می گویم ،اما اصرار می کردباید برود🙂.اعصابش با آن تماس خرد شده بود.چند وقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم😒.نهایتآ به او گفتم با عجله تصمیم گیری نکندو امشب را فکر کند.روز بعد برود و با هم سنگرهایش صحبت کند🍃 که شخص دیگری برود.آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید،ولی آنقدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند.🙂 بعد از ،برادرخانمش راجع به ان شب برایم گفت؟بعد از رفتن تو،توی راه که داشتیم برمی گشتیم ،من به گفتم اصلا گوشی ات📲 را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم دربیاور.🙂 بیا دست زن و بچه ات را بگیر چندوقتی برو تبریز.کاری هم به کار کسی نداشته باش☺️.آن طرف که نمی توانند برای تو ماموریت بزنند. اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد🙂 آن طرف...اینها را که گفتم گفت:هیچ کس تواند سوریه. 😊✌️ 🍂 تاسـوعای زینـبے شب پیامک زده بود📲 که سلام ،در بهترین ساعات عمرم به یادت هستم.جایت خالی.😞 یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم .گفت:امروز منطقه ی حضرت (ع)را به طور کامل کردیم☺️ ک ها را که قبلا تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند🙁 و حرم را با خمپاره می زدند،تا شعاع چند کیلومتری کردیم.💪 بعد گفت:امروز از منطقه ای که قبلا دست تکفیری ها بود وارد حرم شدیم✌️ .از هم های را شب ها روشن می کنیم.☺️ از اینکه در شب این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی بود☺️.ارادتش به حضرت زینب توصیف نشدنی بود.❤️ بعد از در صفحه ی شخصی ام در فیس بوک چیزی دراین باره نوشته بودم.برادربزرگوارم آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود📲 که بد از پاکسازی آن منطقه ، را در حالی که مقابل حرم ایستاده بود و با اشک نجوا می کرد دیده بود.😢 در سفر ماقبل آخرش به چندتا با خودش آورده بود.🍃 به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور.یک کوله پشتی پر از سوغاتی آورده بود. ی_النصره که از مقرشان کنده بود🙂، تکفیری ها،نامه ای که تکفیری ها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند واز این چیزا ! یادم هست یکی از سوغاتیهایش بود.🙂 کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته بود: #«کُلناعباسُک_یابطلةکربلا«لبیک_یازینب»✌️❤️ ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 شـوخـے با مـرگ نمیدانم چطور و کی این قدر برای شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین ها خورده بودند تعریف میکرد ، می رفت!😂 آن قدر عادی از درگیری و به شدن حرف می زد که ماهمان قدر عادی از روز مرگی هایمان حرف میزنیم.😐 ماشینشان را بسته بودند به و موقعی که باهم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند، فرمانده شان تیر خورده بود. گفت: «وقتی دیدیم فرمانده مان تیر خوده، چند لحظه گیج بودم ونمی دانستم باید چه کارکنم😟. چیزی برای بستن زخمش نداشتم. داد می زد که لعنتی زیر پیراهنتو در آر» اینها را و 😅 یک بار هم گفت:«روی پل هوایی میرفتیم که دیدیم مشکوکی دارد از رو به رو می آید.آن روز توی ماشینی تردد نمی کرد🚗. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر می زد صدایش را میشنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی👀. با راننده می شدیم سه نفر . راننده دنده عقب گرفت. با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبه رو می آمد، شد💣معلوم شد به قصد داشت می آمد.» اینها را جوری میگفت که انگار از حرف نمیزند و مسئله ای عادی را تعریف می کند. 🍂 زحمـت کشـیدم با تـصـادف نـمـیرم که بود،با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت.🚙 می توانم بگویم عمرش در تهران توی گذشته بود. مدام هم پشت فرمان زنگ می خورد.📱 همه اش هم تماس های کاری. چندباری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن.😒 ولی نمی شد انگارگاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش،می گفتم بده من کنم.🚙 با این همه، اش خوب بود. همیشه بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد👌.یکی از هم بعد از می گفت:من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از گرفتم.☺️ تا می نشست پشت فرمان ، را می بست.یک بار به او گفتم دیگر چرا می بندی؟اینجا که نیست.گفت:می دانی چقدر .🕊💔 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂# قسمت_پـنـجاه‌وسـوم شـهـادت دسـت خـود مـاسـت چندماه قبل از یک شب خواب را دیدم.👀 دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند نشان می دهد.☝️ با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتامنتظر هستند تا با او بدهند،ایستاده ام. حاج با قدم های تند آمدو رسید کنار تویوتا.🚕 من دستم را جلو بردم،دستش را گرفتم و بغلش کردم.✋ هنوز حاج همت توی دستم بود که به او گفتم:دست ما را هم بگیرید.💔 منظورم برای باز شدن باب بود.🕊 همت :دست من و دستم را رها کرد.😒 از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست در برآوردن چنین باز نباشد.❗️ فکر می کردم اگر چنین چیزی دست نیست پس دست چه کسی است❓ تا اینکه یک شب که در منزل مهمان بودم، را برای او تعریف کردم. خیلی مطمن :راست می گوید دست او نیست.☝️ بیشتر کردم ،بعد گفت:من در خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین می گویم هرکس شده،خواسته که بشود.👌🕊 .☝️ 🍂# قسمت_پـنـجاه‌وچـهـارم شـهـیـد زنـده این اواخر وقتی از او می گرفتم📸آن قدر به داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه می کردم با خود می گفتم این است☺️🕊. بارها این از ذهنم خطور کرده بود.تقریبآ پنج شش ماه آخر هرچه از او گرفتم بعدآ از می کردم📷. دلم نمی آمد عکسی از او گرفته باشم که آخر باشد😔. با خود می گفتم ان شاالله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از اوعکس می گیرم.👌 یکی از عکس هایش را خیلی .❤️ هدفون بزرگی روی گوش هایش بود و داشت فایلی را گوش می کرد.🎧 تا چند روز قبل از این عکس را نگه داشته بودم.اما آن را هم کردم.😒 دوست داشتم که هنوز باشد اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است.🕊 به خاطر کردن آن عکس نمی خورم.به همه ی ساعات اندکی که قبل از در کنارش بودم و به لحظاتی که در کنارش بودم می کنم.👌🍃 همیشه حواسم بود که کنار که روی می زند.🚶 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 رشـتـه تـعـلـقـات را بـایـد بـریـد درون خودش،با خودش می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی که حرف می زدیم حرفهای به زبانش می آمد.🍃 هربار که از بر می گشت و می نشستیم به حرف زدن ،حرف هایش بیشتر بوی می داد.🕊 اگر توی حرف هایش دقیق می شدی می توانستی بفهمی که انگار هرروز دارد قدمی را می کند.👌 آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم :جان فشانی اصلا نیست.☝️ بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس ها👹 می دویده و توی همین چند متر، آمد .😔 بعد گفت:اینطوری که ما درباره حرف می زنیم و گوییم مثلا فلانی را گرفته بود یا فلانی جان کرد،این قدرها هم .👌 است.من بودم که چطور در عرض یکی دوسال قبل از برای بریدن رشته تمرین می کرد.🍃 واقعا روی خودش کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی چیزی را به کسی به راحتی می بخشید☺️داشت رشته را می برید،ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بودو چطور بی شده بود🕊. 🍂 رفـتنـش فـاش شـده بـود این اواخر اگر کسی بود،می توانست بفهمد که شده است.🕊🍃 از در حال و هوای و بود،اما این رفت و آمدها ی سال های به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود.👌 من از اینکه آدمی مثل او در این راه می شود و این هم است،مطمئن بودم☝️.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سکناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است.🍃 همیشه آدم در چنین مواقعی با و پراندن می پیچاند😁.یک بار که با اش آمده بود و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:نگذار برود.☝️ این،این دفعه برود می شود.🕊💔 گفتم:از این طور مطمئن می گویی؟گفت:از اش_پیداست.😞 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 نـگـذارکـاربـزرگـم را خـراب کـنـنـد بار آخری که در اسلامشهر دیدمش بود که بعد از کسی بکند.⚡️ به ویژه در .😞 گفت: می ترسم بعد از ما پشت حرفی زده شود.😔 هوشیار بود.فکر همه جای بعد از را کرده بود.☺️ جنس نگرانیش را می دانستم. این بود که مثل کسانی بگویند که جواب این ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها.☹️ نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم. گفتم:این طوری فکر نکن ،مطمن باش چنین اتفاقی نمی افتد.وقتی این را گفتم برگشت گفت:.✌️ حرفی زده شود که آن را بیاورد...چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.بی اختیار گفتم: ما مثل خون است.💔 .☝️ نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.گفت بزند.☝️ خودش بود.دیده بودم که وقتی کسی حرف درباره می زد. اخم هایش می رفت توی هم.😞 اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد.جواب می داد و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت.🙂 🍂 کـجـا دفـن شـوم؟ تهران ،ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.📲 بود.خوش و بش کردیم ک پرسید کجایی؟از صبح برای کاری بودم.گفتم کارم تمام شده ترمینالم،دارم برمی گردم تبریز.☺️ گفت:کی وقت داری درباره یک حرف بزنیم.گفتم الان.گفت الان نمی شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید.🙂 اصرار کردم که بگوید.گفت:موضوع است .باید در فرصت مناسبی بگویم.رسیدی ،وقت کردی زنگ بزن.🙂 کردم و خداحافظی کردیم.بعد از اینکه قطع کردیم حرف شد.با او تماس گرفتم📲 و گفتم تماسش نگرانم کرده😒 .گفت:می توانی بیایی اینجا؟گفتم من فردا صبح باید تبریز باشم.اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی،بگو الان😒.گفت من دوباره دارم می روم.اما قبل از رفتن چندتا چیز هست که باید به تو بگویم.بعد گفت اگر من شدم💔 چیزهایی هست که می کند.🍃 گفتم یعنی چه؟گفت:این بادفعات قبل دارد.گفتم تو همیشه رفتنت فرق دارد.گفت یکی دوتا مسئله هست که باید قبل رفتن روشن بشود👌.مثلا من شدم کجا باید شوم؟گیر کرده ام. توی این مسئله گفتم کن.🙂 من تا یک ساعت دیگر شما هستم گفت بخاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟گفتم بایدبیاییم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقا چه می گویی☹️، گفت نه تو برو تبریز بعدا حرف می زنیم گفتم می آیم.از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلام شهر،وقتی رسیدم همه چیز در خانه عادی بود🙂 همسرش بازی اش، بساط چای، شام، تلوزیون🖥 روشن،پتوهای ساده ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود .همه چیز مثه همیشه توی این خانه ، بود🙂 .هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی خورد. نشستیم.منتظر ماندم تا سر صحبت را باز کند ولی حرفی نمی زد😕.دو سه ساعت تمام منتظر ماندم.چای خوردیم.حتی شام خوردیم اما همه حرف ها کاملا عادی بود.بالاخره صبرم تمام شد.و گفتم نصفه شب شد!نمی خواهی درباره چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم؟ من گیر کرده ام.☹️ نمی دانم شدم محل باید باشد یا !گفتم این چه حرفی است؟!ول کن این حرفها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده☺️.زمان جنگ اگر های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان بود!😒 بدون اینکه تغیری در حالتش ایجاد بشود،با آرامش توضیح داد که دفن بشود و فرزندش برای آمدن به تبریز به می افتند😔.و اگر دفن شود ، می شوند هرچند همیشه قبل از رفتن هایش احتمال بود💔،اما اینبار خیلی می زد.ول کن نبود.از من می خواست کمکش کنم.🙁 نمی خواستم این حرف ها کش بیاید.برای همین به او دادم که اگر شد من این مسئله را کنم و قضیه فیصله پیدا کرد.🍃💔 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 شـهـادت آمـادگی می خواهد نـه آرزو یکی از چیزهای عجیبی که باهم برای آن تصمیم گرفتیم خبر بود.💔 از لابه لای حرف هایی که با در خلوت می زدیم و در حالت هایی که داشت،معلوم بودکه .🕊🕊 چهارماه قبل از 💔 بود که پشت تلفن📲،برای اولین بار به صراحت از گفت.🙁 در اولین دیدارم با بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار که می رود،شماره تماس مرا به یکی از هم در بدهد که اگر خبری بود قبل از رسیدن به اول به برسد😔!از او گرفتم که این کار را بکند.🍃 بعد از که گاهی یادم می افتد چطور سر چنین چیزی باهم تصمیم گرفتیم بُهتَم می گیرد.😔 نمی دانم چطور ،اما خیلی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم به من که 👌👌 🍂 سـفـر آخـر بار برای رفتن بی تاب بود.🕊 تازه از برگشته بوداما رفته بود به بود که بگذارند دوباره برود.😒 بودند شود.چند روز بعد دوبار رفته بود کرده بود .برای اینکه از رفتن منصرفش کنند.☹️ چهار روز فرستاده بودنش ماموریت .✌️ ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا میخواهد برود!قرار بود فرد دیگری برود،اما اصرار کرده بود که جای او برود.🙂 بالاخره را به بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زد📲و گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم خیلی هنوز توی گوشم هست.😞 این دو سه بار اخیر،لحنش موقه بوی می داد.🕊🕊 قبلاها نمی پرسیدم کی برمی گردی اما این اواخر می پرسیدم.😔 این دفه هم پرسیدم.ولی برخلاف همیشه گفت: .🙂 مثل همیشه گفتم است ان شاالله.🙂 دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن‌ حرف می زدیم . معمولا از وضعیت و می پرسیدم🙂،اما مکالمه این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی ، بده! راقطع کرد.😒 بلافاصله برایش نوشتم:#«پیام_بده_گهگاهی!»در جوابم یک کلمه نوشت:#«حتما» ولی .😭😔💔 @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 خـبـر آمـد... حدود ساعت بعد از ظهر ، در روز (ص) و(ع)به رسید.🕊🍃 روز روز و بود.من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از نزدیکش که در سوریه مجروح شده🤕 بود، گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:«من همانی هستم که با آمده بودید عیادتم بیمارستان.»🏥 بعدگفت:«تو در تهران یک کلاسی می رفتی،هنوز هم آن کلاس را میروی. » منظورش کلاس مکالمه عربی بود که میرفتم و با قبلا درباره آن صحبت کرده بودم .او از شنیده بود.تماس آن برادر با من غیر منتظره بود.☝️ گذشت. یادم افتاد که به گفته بودم،شماره تماس من را به یکی از بچه های خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است📲،اما با این همه حرفی از نبود. بعد ازگپ کوتاهی قطع کردم ،تلفن را که قطع کردم به فرو رفتم🤔، اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود، که خانم زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت در سوریه شده و او را به آورده اند🚑.تا گفت مجروح شده، را فهمیدم . گفتم #«مجروحیتش چقدر است؟» : «تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران،اینجا میبینی.» این را گفت شدم شده است🕊💔.منتظر بودم خودش این را بگوید . دیدم نمی گوید یا نمی خواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف می زند، قبل از خداحافظی گفتم: #«صبرکن!تو داری خبر به من می دهی یا ؟»🕊 گفت: «حالا شما پدر و مادر را بیاورید» گفتم:#«حاجی! برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید تهران.»☝️ از او خواستم که اگر خبر دارد بگوید چون من از قبل منتظراین خبر بوده ام.😞 گفت:«طاقتش را داری؟» گفتم:«طاقت نمی خواهد شده؟»🕊😔 تایید کرد و گفت: #«بله شده» گفتم: #«مـبـارکـش_بــاشــد»❤️ بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم ،تا شروع به صحبت کرد داخل خانه شد...😭😭 🍂 مجـروح،مـثل حسـین(ع)و زهـرا(س) در یکی از روزهای بعد از ، را آورد 💻و تصاویری را که دقایقی بعد از اصابت تیر به خودش از او گرفته بود نشانم داد.👀 دوتا گلوله به پهلوی چپش خورده😔 بود دوکمه های پیراهنش باز بود و خون پهلویش زیر پیراهن سفید را رنگین کرده بود 😭چشم هایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود.💔 از پرسیدم اینجا؟ تا #«نفس داشت ..._لبیک_یاحـسـین...»✌️✌️ درست ماه بعد، پیکر خود آمد. در شهدا در حال انتقال به (س)بود رفتم که ببینمش👀، پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس و دیدمش.لباس های رزمش هنوز 😭. اما زخم های به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود .💔 پیکر به بهشت زهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشیع فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببندند تقریبا از بدن شده بود😭😭😭 و به زور بند بود روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و امواج انفجار داغان شده بود،😭😭 چپش هم پر از ترکش های ریز و درشت بود😔😔،بعداشمردم، روی ۲۵تا ترکش خورده بود💔. پای چپش شکسته بود. ۱۰تا ترکش هم به پایش گرفته بود.😔 اما باهمه این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم، بود و از این نمی شد که بشود!👌🌹🍃 عمیقا میخوردم به وضعی که پیکرش داشت. سخت احساس کردم شده ام در برابرش. بی اختیار زیر لب گفتم:#«ماشاالله برادر! ای ولله حقا که شبیح (ع)شده ای»👌🕊 اما با آن همه زخم در بیشتر (س). چه می گویم؟....😭💔 هیچ کس نمی دانست آخری داشته یا نه. رزمنده هایی که موقع کنارش بودند ، هیچ کدام نبودند اما بچه های خودمان که بعدا رسیده بودند می گفتند های آخرش بود که رسیدیم ، حرفی نمی زد، نمیدانم ، شاید وقتی داخل آن کانال باموج انفجار به خورده بود #«یازهرا» گفته باشد.😔 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 بـرای عـلی اکـبـر قد بلندی داشت.پیکرش توی تابوتی که در شهدا برای تشییع آماده شده بود نگرفت.💔 رفتند تابوت دیگری بیاورند.رفقایش در این فاصله نشستند بالای سرش. یکی از بچه ها خواست که بخواند.💔 :محمودرضا دهه گاهی که کارش زیاد بود.همه شب را نمی توانست بیاید.😔 اما شب حتما می آمد و دم می‌گرفت😭.این را که گفت دیگر نتوانست ادامه بدهد و زد زیر .😭😭💔 🍂 شـکـوه آن پـیـکر بعد از دوجا عمیقا در مقابلش شدم.😔 وقتی در بالای رفتم و او را در لباس رزم که سرتاپا بود💔 و در اثر اصابت ها پاره پاره شده بود😭،دیدم و وقتی را در پیچیدن و روی دست های اسلامشهر بالا رفت.😭😭 واقعا کردم به او و از عمق وجودم احساس کردم.😔 فکرش را نمی کردم که سال از خودم کوچیکتر بود یک روز کاری کند که این طور در برابرش احساس کنم💔 و منظره تابوتش در پرچم اسلامی مرا بشکند.💔 قبل از آن در مراسم تشیع پیکر مطهر شهید مرادی وقتی توی ماشینش به طرف چیذر می رفتیم گفت : شهید مرادی خیلی ها را زده کرد.🍃 چرا اینطور می گوید و چیست.ولی خودش حقآ مرا زده کرد.😔💔 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 مـجـنـون بعد از نفر از رزمندگان عراقی جبهه مقاومت آمدند تبریز برای .💔 رزمندگان عراقی و سوری، را در با مستعارش صدا میزدند.🙂 یکی از این دو رزمنده عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرف هایش می گفت:#«حسین_مجنون» و منظورش این بود که بود☹️! در بین راه پرسیدم منظورش از اینکه می گوید چیست؟🤔 :«ما دریکی از درگیری ها در سوریه تا دادیم💔 که به خاطر شدت درگیری موفق نشدیم پیکرهایشان را برداریم و بیاوریم عقب😞. تکفیری ها پیشروی کردند و پیکر شهدا روی زمین ماند😢. برای همین مان را از دست داده بودیم . وقتی دید ما اینطور هستیم و نمی جنگیم😒، ماشینی راکه آنجا بود روشن کرد و راه افتاد به سمت ها💪. ما از این کاری که کرد کردیم😐. هر چه داد زدیم که ، گوش نکرد و رفت. داشتیم نگاهش میکردیم و هرلحظه منتظر بودیم که اتفاقی برایش بیفتد 🙁. رفت و را برداشت و کشید داخل ماشین و با خودش آورد✌️. کارش بود اما این کار را برای ما انجام داد. »🙂 🍂 سـلام بـر شـهـادت چند هفته بعد از ،🕊 یکی از هم جمله ای را به زبان برایم $پیامک کرد که اولش بود:این،سخنی از .☺️ این بود«» اگر دعوت کننده است،پس .💔💔 در جواب آن بزرگوار نوشتم که دقیقه بعد خودش تماس گرفت.📲 از او پرسیدم:این حرف را کجا زده؟گفت باری که بود و با هم کلاس برگزار کردیم،این جمله را روی سیاه نوشت.🍃 من هم آن را یادداشت کردم.📝 تاریخ کلاس را پرسیدم،گفت #۲۷آذر بود.حساب کردم،‌#۳۲روز قبل از بود.🕊🕊 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 وصـیـت نـامـه بعد از ،سپردم همه جا را دنبال اش گشتند.🍃 حتی توی وسایلی که در جامانده بود.اما وصیت نامه ای در کار نبود.🍃 چیز مکتوبی که از او موجود است ای است که برای خو در (ع) نوشته بود.☝️ این نامه را بعد از منتشر کردم.محض اطمینان،یکبار از درباره ی وصیت نامه سوال کردم.🙂 :یک بار در درباره ی وصیت نامه از او پرسیدم،پوستر را نشان داد و گفت: من این است.🙂☝️ پوستری از حاج همت در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود.🙂 روی این پوستر،زیر تصویر همت این فراز از نامه اش نوشته شده بود،با خدای☝️ خود بسته ام تا آخرین خونم در حفظ و حراست از یک آن آرام و قرار نگیرم.🌹 🍂 و دوم از دفـتـرچـه دسـت نـوشـته های محـمـودرضـا در سـوریه چرا نباید اون و سابق رو داشته باشم؟نمیدونم تو این چی به سرم اومده که او ذکاوت و خلاقیت و فکری سابق رو ندارم.💔 زیاده،ولی برای محور،اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروهای (...)رو باید داشته باشم.☝️ باید با کرد ورفتار کرد.باید دوباره رو و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم.👌 شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها از باشه.❤️ یکی اش هم حتما . باید توان و لیاقت خودم رو نه به هیچ کس بلکه به کنم.🙂❤️ @modafeaneharaam
#رسـم_خـوبان به من می گفت: مامان برام #دعا کن که سال تحویل امام رضا(ع) باشم، شکر خدا نصیبش شد😍 وقتی برگشت خیلی مهربونتر، باوقارتر و نورانی تر شده بود. هر چی نگاهش می کردم، #سیر نمی شدم؛ یک زیبایی خاصی داشت🍃 اصلاً به فکرم هم نمی رسید که این مسافری که تازه از زیارت آقا امام رضا (ع) آمده، #شهادتش را آقا امضا کرده و دوباره راهی سفرِ 😔 #شهیده_ترور_راضیه_کشاورز🌷 #سالروز_شهادت🕊 @Modafeaneharaam
بود جهاد نيمه شب تماس گرفت☎️ با من وگفت كه اماده شوم و به چندنفر ديگر از دوستانمان كه از افراد مورداعتماد جهاد بودند بگويم حاضرشوند ميخواهيم برويم جايي.🚶 ساعت نزديك ٢:٣٠،٣صبح بود در محلي كه قرار گذاشته بوديم همه جمع شديم همه نگاه ها به دهان جهاد بود تا بازشود بگويد كه چرا مارا اينجا جمع كرده.!! جهاد بعد از چند دقيقه گفت بچه ها سوار شويد ماهم بدون اينكه چيزي بپرسيم سوار شديم🚙.در راه كسي حرف نزد و چيزي از او نپرسيد.ديديم در خانه اي ايستاد كه از ظاهر كوچه معلوم بود افراد ساكن در اينجا وضع خوبي ندارند از ماشين پياده شد وماهم همين طور نگاهش ميكرديم👀،بسته اي از صندوق عقب ماشين دراورد و به من داد وگفت برو در ان خانه و اين را بده وبيا گفتم جهاد اين چيه؟!گفت كمي خوراكي هست برو😊…چند قدم كه رفتم برگشتم وبا تعجب نگاهش كردم😳،او هم مرا نگاه كرد ويك لبخند زد وگفت راه برو ديگر☺️….رفتم سمت در ودر را زدم كسي امد جلوي در وبدون اينكه از من سوالي بكند بسته را گرفت وتشكر كرد🌹 و رفت داخل خانه…اون لحظه بود كه فهميدم جهاد قبلا هم اينكار را ميكرده و براي ان ها چيزي ميفرستاده و ما بيخبر بوديم ،اون لحظه بود كه فهميدم خودش براي اينكه ممكن بود كسي بشناسدش نيامد بسته رابدهد🍃 حتي تا قبل از شهادتش چند نفر خيلي اندك كه به او خيلي نزديك بودن از خانواده اش اين را ميدانستند و ان هم فقط بخاطر اينكه ماه رمضان كه مي امد ديروقت از خانه مي امد بيرون و دير هم برميگشت ان ها خبردار باشند و نگرانش نشوند بعد از بود كه همه فهميدند اون بوده است 🌺 @Modafeaneharaam
مسجد که میرفتم ، چند باری دیدمش... خیلی ازش خوشم می اومد چون مرد بودن💪 را در اون می دیدم... برای رسیدن بهش چله گرفتم ساده زیست بود ، طوریکه خرید عروسی اش فقط یه حلقه 4500 تومنی بود ...💍 مهریه ام 14 سکه و یه سفر حج بود که یه سال بعد ازدواجمون داد؛ -ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد.☝️ هیچ وقت بهم نمی گفت عاشقتم... میگفت #خیلی_دوستت_دارم ♥️ میگفت اگه عاشقت باشم به زمین می چسبم.... من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون می دیدم که برایش ماندن چقدر سخت است ...😞 برای #شهادتش چله گرفتم چون خیلی دوستش داشتم و میخواستم به آنچه که دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود🌸 ✨همسر شهید برای رسیدن و ازدواج با مهدی عسگری چله میگیرد ، ده سال بعد برای رسیدن مهدی به خدا چله می گیرد ... 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک #صلوات🌷 @Modafeaneharaam
🔻مادر شهید 🔰همه می‌دانستند #من_ومجید رابطه‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا مریم خانم☺️ و #پدرش را آقا افضل صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او #داداش_مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیک بودیم💞 که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر #شهادتش🕊 پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم❌ لحظه‌ای مرا تنها👤 نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم🏡 بردند که کسی برای گفتن #خبرشهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتا دور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم😔 این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت📵 بی‌قرار بودم. یکی از دخترهایم درگوشی همسرش #خبر_شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود😭 او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد🚷 آخر از تناقضات حرف‌ هایشان و #شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم #مجید_من هم شهید شده🕊 است. #شهید_مجید_قربانخانی🌹 @Modafeaneharaam
کفش #زوار امام حسین (ع) را #واکس میزد بعد از #شهادتش معلوم شد "سردار سپاه" است.✨🌱 #سردار_شهید_هادی_کجباف🌹 #یادش_باصلوات🌴 @Modafeaneharaam
شهید محمدتقی سالخورده🌹 ماجرای #شال_سبز✨ ✍به روایت #همسر_شهید❤️ 🕊محمدم و شال سبزش ... چندماہ بعدعقدمون من ومحمدم رفتیم بازار من دوتاشال خریدم🛍 یڪیش شال سبز بود ڪہ چندبار هم پوشیدمش و یہ روز محمد بہ من گفت: اون شال سبزت و میدیش بہ من؟ حس خوبی بہ من میده🙂 شما #سیدی و وقتی این شال سبزت هـمراهمہ قوت قلب مے گیرم💖 خودش هـم دوردوزش ڪرد و شد شال گردنش ڪہ هر ماموریتی ڪہ میرفت یا بہ سرش مے بست یا دور گردنش مے انداخت ..🌿 و در ماموریت آخرش هـم هـمون #شال دور گردنش بود ڪہ بعد #شهادتش برام آوردن💔 #پاسدار_مدافع_حـرم #شهید_محمدتقی_سالخورده🌸 @Modafeaneharaam
🔹چه اتفاقی باعث شد که شهید بابک نوری که متحول شوند⁉️ بابک از همون اولشم عاشق امام رضا(ع) بود!❤️ عشق میکرد با آقــا... بابک یه بچهِ فعال و فوق العاده مهربونی بود... از بچگیش حال دلش حال دل بود... با همه قشری میپرید... اصلا یه آدم فوق العاده اجتماعی بود...👌 عاشق خونه وخانواده بود... هم پایه هیئت بود وهم پایه دور دور های دوستانه وفوتبال...⚽️ موقع سربازیش که شد تو اون منطقه ای که خدمت میکرد همه اطارفیانش بچه هیئتی و مذهبی بودن، خصوصا بچه های عزیزِ !🌸 اونجا بابک باتوجه به اینکه خیلی خوش اخلاق و اجتماعی بوده بااونا دوست میشه و کلی باهاشون مَچ میشه... بابک وقتی از نزدیک بااون بچه ها روبه رو میشه متحول میشه...✨ انسانیت رو درک میکنه... سعی میکنه از خودش یه انسان کامل بسازه! بعدها بعد از همه متوجه شدیم که بابک بدون خبر تو زمان خدمت به صورت داوطلبانه میرفته سر مرزهای کردستان...!! از اونجا فکر از حرم حضرت زینب(س) و دفاع از میهن و ناموس کشورش تو ذهنش محکم میشه...👌 و آخر راهش ختم میشه به اینکه رو سنگ مزارش حک میشه؛ 💔🌿 @Modafeaneharaam
📢 🕊🌺 می‌دانستم حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها»، ☝️ در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود👌 تا جائیکه می‌توانست آدم را می‌پیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد. معامله‌ ی خوبی با خدا کرد.🌹 ولادت ۶۰/۹/۱۸ شهادت ۹۲/۱۰/۲۹ زینبیه تله_انفجار @Modafeaneharaam
🌳یكی ازكارهايی که صبـ☀️ـح به انجام آن مبادرت می كرد 👈خواندن بود و استمرار همين زيارت عاشورا‌ها بهانه‌ ی شد🕊🌷 @Modafeaneharaam
🕊🌺 یک روز زنگ زد گفت: با تعدادی دوستان بسیجی و با صفا که هستند در یک جلسه خودمانی که است به نیت شهادت گرفته‌ایم. حدودا ۱۰ یا ۱۲ جوان فوق العاده بودند که الان متوجه شدم خداوند حرف آن‌ها را خرید و من را نخرید. از آن جمع ۳ نفر به شهادت رسیدند. متوجه شدم که خداوند آن جوانان را مورد عنایت قرار داده و از این چله نشینی‌ها نتیجه گرفتند. : 🕊🌺 به که پیش با رفقایش کردند برمی‌گردد؛ یک ، برپا کردند و فقط از اهل بیت (علیهم السلام) شهادت را طلب می‌کرد. دعای هایش این بود که رقم بخورد. یکی از خصوصیات اخلاقی بارز شهید این بود که در زیادی داشت و معتقد بود که هر کاری را باید به نحو شایسته انجام دهد. ۹۴ @Modafeaneharaam
🕊🌺 می‌دانستم حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها»، در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود تا جائیکه می‌توانست را می‌پیچاند که حرفی از زبانش راجع به نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از او داشته باشد همیشه کرد. معامله‌ای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت. و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت! @Modafeaneharaam
یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت می‌کند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد می‌خواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی می‌گفتی؟ چرا اینقدر بی قراری می‌کردی؟چی‌شده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من به‌خاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز می‌خواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر التماس برای چه بوده است !. راوی: مادرشهید 🌷 ‌‎‌‌‌‎ @Modafeaneharaam