eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️🍃 بـدون عـطــر... بـدون بـرق...✨ بـدون زر...💍 بـا عـشـق...😍 بــه یـاد بـانـوی دمـشـق🍃 در امــن و امـان😁 سـر مـیـکنـم #چـادر "مـادرم"را😍 و قـدرش را میـدانـم...😌 #مـــدافعــان‌چــادریم👌✌️ @modageaneharaam
👆 #تلنـــگـــر ⁉⁉ ❌تبرج و خودنمایے ممنوع چادر مادرم زهرا(س) بازیچه نیست😔 👈روزهاے عجیبی شده…… 😔 #زمانه الڪ برداشته و سخت درحال الک ڪردن است.. لحظه اے هم صبر نمےکند❗️ 😔یڪ روز”#چادر” را الک کرد و امروز دارد “چادرے ها”را الڪ مےکند❗️ 👈بانوی چادرے دانه هاے الک زمانه ،ریز است مبادا #حیا و #عفت و #نجابتت الک شود و تو بمانے و … @modadeaneharaam
#ریحانه_مادرانہ💞 ☝️آن زمانےڪہ دڱر محشرڪبرے باشد هرڪسے بهرشفا روے بہ هرجا باشد دل❤️ من در پےِ آسودگےو عیش و طرب تا بہ دستم نخےاز #چادر🍃 زهرا باشد @modafeaneharaam
💔🍂 یاد خادم الحسین مدافع حرم بخیر،💔 ڪه در وصیتنامه اش نوشته بود: "در تشییع جنازه ام همه زنان با باشند."☝️🍂 خیالت راحت! نگران حجابم نباش❤️ وصیتت تاج بندگے من است برادرم✌️ @modafeaneharaam
🍃🌹🌹🌹🍃 وصیت شهیـد امیـر سیاوشـے: در تشییع جنازه‌ی من همه‌ی خانم ها با بیایند☺️👌❤️ @modafeaneharaam
|🍃🙈| خونریزی شَدیدی داشت... داخِلِ اتاق ِ عمل ، دکتر اِشاره کرد که چآدُرم رو در بیارم تا راحت تر مَجروح رو جابه جا کنم... گوشه ی چآدُرم رو گرفت و بُریده بُریده گفت: "مَن دارَم میرَم که چآدُرت رو در نیاری..." چآدُرم تو مشتش بود که شَهید شد...:) به روایت پَرستارِ جنگ:) ♥️✨
⭕️ بسیجی را وسط خیابان،لخت می کردند نمرودیان پوش! 🔻غسل شهادت میدادند، با بنزین درون باک! مادر و دختر را با هم شهید کردند!.. 🔻جماعت فتنه و موج سبز آل امیه،از آن همه آشوب و جنایت عذرخواهی نکردند! ای جماعت پست! 🔻شرمنده که نگذاشتیم کلاس های آموزش بمب کنار جاده ای ریگی در خیابان کارگر شمالی برگزار شود! 🔻شرمنده که نگذاشتیم و یاران از منافقین به تغییر نام دهند و در تهران ترور کور کنند! 🔻شرمنده که ابو وهب(حسین همدانی) فرمانده لشگر محمد (ص) گوش به فرمان BBC نبود! وقتی هم که در سوریه شهید شد،مارچ پیروزی را اول همین BBC نواخت! چون او سرباز خوب خمینی بود که سرباز مانده بود و به خاطر صندلی، ترک پست نکرده بود! شرمنده که شهید مهدی نوروزی،قبل از اینکه در سامرا بلای جان شود،اول بساط فتنه گران ساختمان قیطریه را بر هم زد!همانی که میگفتند رژیم برای سرکوب از لبنان آورده! ما چند کشته باید بدهیم؟از سر چند زن باید بکشید؟چند عاشورا باید هلهله کنید؟چند مسجد و حسینیه در آتش نفاق شما باید بسوزد؟ که بی حساب شویم؟ پیکر بعضی شهدای مدافع حرم را روی ضربات چاقویی که در 88 خورده بودند شناسایی کردند! آفرین یکجا به درد خانواده شهدا خوردید! سفاکان داعش جایی زخم زدند که قبلاً زخم زده بودید! ای از داعش،رذل تر ها! 🔻از جمجه شکافته شده شهید علی رضا ستاری بگویم یا آن بیست و سه بسیجی دیگر که با کالیبر اسلحه غیر سازمانی شهید شدند و قصور از ماست که نامی از ایشان نمیبریم! در فاو شهید گمنام نداده ایم،که در تهران هم شهید گمنام بدهیم! درد، برای اهل غیرت است! از داغ فکه و ام الرصاص و مجنون و طلائیه تا داغ قنیطره و خان طومان به سینه ماست! از داغ سر قطع شده ابراهیم همت تا پیکر بازنگشته مهدی باکری در دفاع مقدس، تا سر قطع شده عبدالله اسکندری، تا پیکر بازنگشته حاج عباس اللهی از مدافعان حرم را تا آخر تاریخ به سینه میکشیم! هنوز ما نمرده ایم که انقلاب را با فتنه هایتان زمین گیر کنید! شهید میگوید: ما تا آخرین قطره خونمان میایستیم شما هم بایستید.. @Modafeaneharaam
اهمیت بسیاری به حجاب می داد☺️👌 و حتی در فیلمی که بعد از شهادتش منتشر شد گفته بود « اگر خدا لطف کرد و #شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه #بی‌حجابی ها و آنها که ترویج بی حجابی می کنند را در آن دنیا خواهم گرفت☝️☝️☝️» حتی نحوه تزئین ماشین عروسی‌مان🚗 به گونه ای بود که قسمت شیشه جلو سمت عروس را دسته گل چسبانده بود💐😍☺️ و به این شکل گل ها مانع دیده شدن من در ماشین بودند.😌😌 برای آقا جواد مهم بود که به مجالس شادی حلال برود☝️ و مراسم عروسی خودمان با مولودی خوانی طی شد😊و خاطرم است که برخی می گفتند، عروسی جواد به مجلس ختم صلوات شبیه است😁 ولی برای جواد مهم کاری بود که برای خداپسند باشد و برایش صحبت های مردم اهمیت نداشت.🍃 تربیت فاطمه را به من سپرده بود و می گفت از تربیت دخترمان شانه خالی نمی کنم ولی مادر بهتر می تواند دختر را تربیت کند👌و از همان دو سالگی به فاطمه یاد داده بود که با روسری و #چادر بیرون برود.☺️👌❤️ شهیـد مدافـع حـرم #جـواد_محـمدے @modafeanehsraam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆شلمچه از دید #شهید_سید_مجتبی_علمدار 🔹اگه زمین #کل_ارض_کربلا هست شلمچه خود #قتلگاه هست😔 🔸خاک #شلمچه بوی خاک #چادر مادر رو میده😭 @modafeaneharaam
❤️❤️❤️ رضاخان هم اگر میدید تو با چه زیبایـے😍 جهان پر میشد از قانون ☺️ ❤️ @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📌بعد از نماز ظهر بود حدود ساعت ۲ بعد از ظهر کوچه ها خیلی خلوت بود من و کمیل روبروی کوچه زیر سایه یک درخت مشغول صحبت کردن بودیم ناگهان دیدم که کمیل رنگش پرید و سرش را پایین انداخت😓😓 چند لحظه ای بود که سرش پایین بود سرش را بالا اورد و گفت مهدی همین جا بمان من گفتم چی شده گفت: گفتم همین جا بمان ، جلو نیا☝️ 🔍 به پشت سر خودم نگاه کردم و دیدم که خانم و آقایی در حال نزدیک شدن به ما هستند مردی ورزش کار ودرشت اندام بود 💪 با خودم گفتم فکر کنم کمیل هوس کتک خوردن کرده همچنانکه کمیل جلو می‌رفت من خودم را برای کتک خوردن آماده کردم گفتم کمیل تو ورزشکاری من چی بگم من که کتکه رو خوردم😢😢🤕 به سمت آنها رفت ومن هم پشت‌ سر او حرکت کردم🚶🚶 به آنها رسید سلام کرده همین طوری که سرش پایین بود گفت ببخشید میشه خواهشی از شما بکنم؟ 🇮🇷 اجازه بدهید چند لحظه ای به همسر شما نگاه کنم و از اون لذت ببرم....... آن مرد به شدت عصبانی شدو گفت: حرف دهنت را به فهم.😡😡😡😡 کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد... 🇮🇷اجازه بدهید چند لحظه به همسر شما نگاه کنم از اون لذت ببرم. مرد به شدت عصبانی شده و سیلی محکمی به صورت کمیل زد😤😤😤 ، کمیل دوباره در خواست خودش را تکرار کرد و این دفعه سیلی محکم تری به صورت کمیل زد👊 همسرش گفت نه به سر پایینت نه به این حرفات خجالت بکش😠چرا همچین درخواستی می کنی؟ کمیل گفت نمیدونستم اگر ازشما اجازه بگیرم شما ناراحت میشوید و الا مثل دیگران که بدون اجازه از همسر شما لذت می بردند من هم لذّت می‌بردم... جوان به شدت عصبانی شد محکمی با دست چپ به صورت کمیل زد😔😞 🔶آن لحظه کمیل دستشو جای سیلی گذاشت و نشست روی زمین شروع به گریه کردن کرد 😭😭😭 💦 فکر کنم یادش افتاد به شایدم باخودش میگفت مادر من مردم جوانم ورزشکارم ولی شما ... 😭😭😭😭💔 🔺من به جوان گفتم حالا سیلی میزنی بزن ولی چرا با دست چپ زدی😭 یادش اوردی که در کوچه ها مادرش را زدند😭 در حالی که مادر ۱۸ ساله بود و او فقط یک نوجوان بود💔💔 🔻این جوان حیرت زده به کمیل نگاه می کرد نمیدانست چه کند همسرش گفت: این که می گویند (سلام الله علیها) هست؟ و من گفتم بله... یادش اوردی حضرت زهرا ( سلام الله علیها )را زدند😔 وقتی این را شنید روی زانوهایش افتاد و از کمیل عذر خواهی کرد کمیل او را در آغوش گرفت وهر دو شروع به گریه کردند😭😭 کمیل به او گفت تورو خدا دیگر کاری نکن آن خاطرات دوباره زنده شود از همسرت بخواه که همیشه با باشد وان جوان گفت قول می‌دهم که هیچ وقت دیگر چنین چیزی تکرار نشود☝️ چند سالی گذشت کمیل شهید شد والان تشیع جنازه کمیل هست همچنانکه دم در خانه شهید ایستاده بودم دیدم که همان جوان می آید ولی نشناختمش پیش من آمد و گفت : کمیل چه شده است ؟ تصادف کرده ؟ گفتم ، شده است🕊🕊 گفت ، کجا ؟ گفتم ، سوریه گفت ، مگر میگذارند کسی برود ؟ گفتم ، بله پاسدارها میروند گفت ، مگر او پاسدار بود ؟ گفتم ، بله اوحدود ۴ سال است که پاسدار است🍃 گفت ، سوریه بوده ؟ 📌 گفتم بله و ناگهان ناخواسته گفتم: سوریه حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) دختر همان کسی که در کوچه‌ها سیلی خورده 😔💔 گریه اش گرفت وبا کنده های زانو افتاد روی زمین😭 خیره خیره بعکس شهید نگاه می کرد و گفت: کمیل من به قول خودم عمل کردم توروخدا کمکم کن مثل تو شهیدشم😔 📝 اری شهدا همیشه در همه جا تاثیر گذارند.... کمیل قربانی🌹 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 همایش دختران انقلاب در ورزشگاه بزرگ امام رضای مشهد با حضور دختران و همسران شهدا و دختران عفیف و محجبه ‌🌸 و سرکار خانم الهام چرخنده بازیگری که رو به عنوان پوشش انتخاب کردند و رهبر به ایشون لقب الهام زهرایی دادند♥️ با اجرای زنده‌ی حامد زمانی🎤 بله ما اومدیم "ورزشگاه" اونم با حجاب برتر👌 دم همه‌ی چادری‌ها گرم✌️ @Modafeaneharaam
رضاخان هم اگر میدید تو با #چادر چه زیبایی 😌 جهان پر میشد از قانون #چادرهای_اجباری 😍 روز #حجاب گرامی باد ♥️ @Modafeaneharaam
همسر شهید: به عنوان یک وصیت📩 همیشه به من می‌گفت: «درست است که ما از حضرت زینب دفاع می‌کنیم اما شما فکر نکنید که نشستید و کاری نمی‌توانید انجام دهید❗️ نه بزرگترین کار دست شماست ما از حریم حضرت زینب دفاع می‌کنیم شما از چادر مادرش کنید».☝️ همیشه به جوانان می‌گفتند که مراقب حضرت زهرا(س) باشید و روی تاکید خاصی داشت و امیدوارم به کمک خون پاک این شهید پیروی راه این بزرگوار باشم.🍃 شهید مدافع حرم سید حکیم حسینی🌹 🕊 @Modafeaneharaam
برای خواهرانی که ، میگن میخواهیم "مدافع حرم" باشیم؛میگم.... : میدونی مخفف #چادر چیه⁉️👇👇 #چهــره_آسمانـی_دختر_رسول_الله (صلوات الله علیه و آله خواهرم..... آره با توام!☺️ جنگ هنوز ادامه داره . . .😞💥 فقط این بار تویی ک خط مقدم جبهه‌ای!✌️ یه وقت.... شرمنده ی باکری ها و همت ها نشی😔 نمیخواد خون بدی❗️نمیخواد جون بدی چادرت رو سفت بچسب‼️ همین وسلام✋ @Modafeaneharaam
یاد خادم الحسین مدافع حرم #شهیدامیرسیاوشے بخیر،😔 که در وصیتنامه اش نوشته بود: "در تشییع جنازه ام همه زنان با #چادر باشند."☝️ خیالت راحت! نگران حجابم نباش❤️ وصیتت تاج‌بندگی‌من است‌برادرم✌️ @Modafeaneharaam
وقتی "حضرت سکینه" سلام الله علیها روز یازدهم در گودال قتلگاه خود را روی بدن پدر انداخت و عدّه ای از اعراب، با ڪعب نی و تازیانه او را از بدن پدر جدا کردند😔 #نگفت : پدر؛ مرا می زنند!!! بلکه اشک می ریخت و فریاد می زد: پدر!برخیز و ببین که #چادر از سرِ ما کشیدند☝️ زِ روی آتش سوزان کباب بردارید!💔 سکینه را ز روی قبرِ باب بردارید😭 پنجم ربیع‌الاول سالروز وفات #حضرت_سکینه بنت‌الحسین تسلیت باد🏴 @Modafeaneharaam
آقا محمد بسیار قدرشناس و صادق بودند،☝️ به نحوی‌که طی 10 سال زندگی مشترک، هیچ‌گاه از همسرم دروغ نشنیدم. ❤️همچنین وی همواره به دنبال رفاه و آسایش خانواده بودند؛ حتی اگر خود در سختی قرار می‌گرفتند.🌺 همیشه می‌گفتند: از امام حسین (ع) شرم دارم که در به فکر آسایش همسر و خانواده‌ام باشم😔، به همین خاطر هیچ‌گاه با هم کربلا نرفتیم.💔 شهید عبداللهی ارادت ویژه‌ای به حضرت زهرا (س) داشتند و می‌گفتند: ، حضرت زهرا (س) است.👌 اگر مشاهده می‌کردند خانم چادری به زمین می‌خورد، همان‌جا ایستاده و گریه می‌کردند.😢😭آقا محمد علاقه بسیاری به امام رضا (ع) داشتند. مدتی بود که دایم می‌گفتند: دلتنگ زیارت امام رضا (ع) هستم😔، اما می‌ترسم اگر به مشهد بروم از اعزام جا بمانم.😭 رفتند و پیکر مطهر شهید بازگشت. زمانی‌که داخل معراج شهدا بودیم، به یاد حسرت زیارتی که بر دل شهید مانده بود، افتادم.😢 روز خاک‌سپاری که مصادف با شهادت امام رضا (ع) بود، پرچم حرم امام رضا (ع) را برای او آوردند.😭 شهید مدافع حرم مرتضی عبدالهی 🌹 🕊 @Modafeaneharaam
مراسم سومین سالگرد شهید مدافع حرم حسین محرابی🌹 تصویر محمد مهیار با پدرش ☺️ 🕊شهید حسین محرابی، بسیجی حوزه مالک اشتر "گلبهار" که در نبرد با تکفیری‌ها صعودی، صهیونیستی و درراه دفاع از حرم عمه سادات حضرت زینب کبری (س) به درجه رفیع شهادت رسیده است💔 در فرازی از وصیت‌نامه خود آورده است که «هر خانمی که به‌ سر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (ع) خواهم کرد✨ و او را دعا می‌کنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق‌تعالی قرار گیرد.»🌹 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_چهارم 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتر
✍️ 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟» هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر میشینم واسه با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!» 💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل هستند، اما این چه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟ باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟» 💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی ادامه داد :«یه برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار بودن.» سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...» 💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها مون رو دزدیدید!!!» سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!» 💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران و بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند. 💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "" را با صدای بلند می خواندند. اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. 💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این دست و پایم را بند کرده بود. دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت. 💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...» هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. 💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ 💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای می رفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_پنجم 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها
✍️ 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» 💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، را می دیدم که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم! 💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط شون رو می خوان!» از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!» 💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند. مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!» 💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند. مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت. 💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند. باورم نمی شد اینجا است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم. 💠 قرار ما بر بود، نه این شکل از ! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر را؟ گیج که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت. 💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. 💠 اما نه، شعار "" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم. از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. 💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود! از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم. 💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد. تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
🕊🌹🕊 دختران و زنانی که با و حجابشان، خود را از نگاه میپوشانند، مانند شهدایی هستند که را انتخاب کردند. مانند شهدای گمنامی که جنازه شان پیدا نشد...بدنشان را کسی ندید... اما در آسمانها و زمین معروف و شناخته شده هستند...و خریدارشان میشود @Modafeaneharaam
🕊🌺 همیشه را می خواند.ومن و پسرم به او اقتدا می کردیم گاهی مواقع محمد مهدی بر دوش وی سوار میشد و ایشان با اینکه ترکش های زیادی در بدن داشتتند از اول تا آخر نماز او را بر دوش خود نگه می داشتند. علاقه زیادی به داشتند و اجازه نمی دادند محمد مهدی قبل از من وارد یا خارج شوند و به او می گفت: چون مامان برسر دارد به حرمت که هدیه زهرا(ع)است باید او . ۹۴ @Modafeaneharaam
🔴چگونه چادری شدم ؟ «سلمان 10 ماهه بود که به ایران آمدیم. شاید برایتان جالب باشد بدانید تا وقتی در ژاپن بودیم، مثل همسر دوست هندی آقای بابایی، ساری می‌پوشیدم که لباس کاملأ پوشیده‌ای بود. اما همسرم دوست داشت در ایران چادر سر کنم. حالا از کجا باید پیدا می‌کردیم؟! شاید باور نکنید اما همسر برادر آقای بابایی از طریق نامه، طریقه دوخت چادر را به من یاد داد و من با چادری که خودم دوخته بودم، وارد ایران شدم!» 🌹خاطرات خانم ژاپنی مادر شهید محمد بابایی🌷 @Modafeaneharaam
امیر سیاوشی تازه دامادی که دو هفته قبل از عروسی‌اش شهید مدافع حرم شد... در وصیت نامه اش گفته بود: راضی نیستم در تشییع جنازه ام کسی بدون بیاید... @Modafeaneharaam