📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_ســیوسـوم
هـمـه فـن حـریـف
آن روز که با بچه های بسیج محلشان رفتیم پادگان اسلحه ام 16و کلاشینکف را #تدریس کرد.بعد از کلاس از من پرسید:تدریسم چطور بود😁؟گفتم خیلی #تپق زدی😒.روان صحبت نمی کنی.
#گفت باورت می شود من تا حالا #فارسی #تدریس نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی را که همیشه به عربی می گویم پیدا نمی کردم بگویم.☝️
گفتم:مگر به #عربی تدریس می کنی؟گفت #حاج_قاسم گفته هرکس #مترجم با خودش می برد #سرکلاس،اصلا کلاس نرود.☝️
با نیروهای مقاومت کار کرده بودو عربی را کمی از آنها و کمی هم از یکی از دوستان #خوزستانی اش که عربی تدریس می کردیاد گرفته بود👌🍃.عربی محاوره ای را خوب صحبت می کرد و می فهمید.
در ایام ماه مبارک #رمضان سال 1391قسمت هایی از یک سریال را که تلویزیون #الشرقیه عراق پخش می کرد می دیدم👀.چون در سریال به عربی محلی تکلم می کردند ،خیلی چیزها را نمی فهمیدم😒.چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم .یک بار که در همان ایام آمده بود #تبریز سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم #ترجمه کند📄.چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روزچندتا اصطلاح #عربی محلی هم از #محمودرضا یاد گرفتم آن روزها آموزش محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم🤗 و #لهجه های شامی،عراقی ،خلیجی و مصری را باهم مقایسه می کردم.یک بار به او گفتم لهجه ی عراقی را خیلی دوست دارم😍 و کم و بیش می فهمم ولی عربی لبنانی ها را اصلا نمی فهمم😶 و علاقه ای هم به یادگیری اش ندارم .گفت اتفاقا #عربی_لبنانی ها و سوری ها خیلی شیرین است☺️.و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسی شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است.کتابی بود به نام قصه الانشا الاطفال،مخصوص آموزش عربی در مدارس #سوریه.من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که درآن شرکت می کردم و به دست آوردا بودم.📝
#محمودرضا نسخه ی اصلی اش را از #سوریه آورد و داد به من.
من هم در قبالش یکی از #کتاب های خودم را به او دادم.📗
🍂 #قسمت_ســیوچـهـارم
پـلـه پـلـه تا مـیـدان تـکلـیف
غیر از من،هیچ کدام از #اعضای_خانواده را از #تصمیمش برای #اعزام به #سوریه #مطلع نکرده بود و تا آخر نکرد😒.حضور مستشاری بچه های سپاه اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود.برای همین #محمودرضا به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت.☝️
آن اوایل برای #خداحافظی می آمد #تبریز و به من می گفت که مثلا فردا یا #دو روز دیگر #عازم هستم.☺️🚶
حضورش در سوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جدا به او #افتخار می کردم،کسی نباید فکر کند پشت سر این #رفتن ها #تفکری نبوده،من قدم به قدم رشد فکری مخصوصا #محمودرضا و رسیدنش به #پختگی را از سال های نوجوانی دیده بودم.👌
همیشه #غبطه می خوردم به موقعیتی که او برای #مجاهدت داشت و من نداشتم.😔
من هیچ گاه بابت رفتارهایش ممانعتی نکردم،حتی به ذهنم هم خطور نکرد❌.اعتقاد داشتم اهدافی که #محمودرضا برای آن می رود،بزرگتر از ما و همه چیز و حتی خود #محمودرضاست.❤️
هر بار که برای خداحافظی می آمد تبریز،به او می گفتم:برو کار را #درست انجام بده و جای مرا هم خالی کن و خدا انشالله حافظ است🍃.این اواخر به او میگفتم: #مواظب_خودت_باش.😔
#ادامه_دارد
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_ســیوپـنـجم
آبــروی جـمـهـورے اسـلامے مـیـرود
#خودش تعریف میکردبه سوری هاتوپ۱۰۶داده بودیم💣 مدت هابو نظامی های ارتش #سوریه نقطه ای را باسلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودندولی نمی توانستند #بزنند.☹️
روزی که آمدم #توپ رابه آنهاآموزش بدهم بنابوداولین #شلیک راهم #خودم انجام بدهم تا آنها ببینند.🙂
می گفت به #نظامی های #سوری گفتم همان نقطه ای راکه نمیتوانید بزنید همان جا راهدف قرارمی دهیم.😉
می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم #خداکندبه #هدف بخورد.🙁
#اگرنخوردآبروی #جمهوری_اسلامی_می رود.😞
برداشت من این است که #محمودرضا آنجا به خودش بعنوان #نماینده_جمهوری_اسلامی نگاه می کرد🙂✌️.می گفت #شلیک_کردم وبه هدف موردنظر#اصابت کردبلافاصله از #بی سیم هاصدای #فریاد_خوشحالی #بلندشد.✌️😍
می گفت #نظامی های ارتش سوریه دورما #حلقه زدنند.چنددقیقه بعد سروکله #فرمانده شان هم پیداشد.😊
آمدازمن #پرسید شما #درجه تان چیست فکرمی کردمن آدم مهمی هستم😐.گفتم من ازنیروهای #مردمی هستم.می گفت بعدازاصابت توپ به هدف توی دلم #گفتم #خدایا_شکرت که #آبروی #جمهوری #اسلامی نرفت.این جمله اش راهیچوقت #فراموش نمی کنم.☺️☝️
🍂 #قسمت_ســیوشـشم
از مـیـدان نـظامـے تا مـیـدان سـیاسـے
درباره وضعیت #سوریه از او سوال می کردم،یک بار بحث کشید به #رفتن یا #ماندن_بشاراسد.🍃
#پرسیدم با این اوضاع به نظرت بشاراسد #رفتنی است یا #می ماند؟🤔 #گفت اگر #تا۲۰۱۴بماند بعد از آن حتما در #انتخابات #رای می آورد⚡️ در #فضای رسانه زده آن روز که #جـو کاملا #علیه_اسد بود و آمریکایی ها و وابستگان منطقه ای اش #شدیدا به #رفتن او اسرار داشتند🍃،انتظار چنین جوابی را نداشتم،گفتم از کجا معلوم تا۲۰۱۴بماند؟🤔
#گفت اگر ارتش #سوریه کاملا به #اسد پشت کند باز هم #حمایت #ارتشش را دارد🙂. می گفت مردم الان متوجه #اهمیت_امنیت شده اند، و در انتخابات #قطعا به بشار اسد #رای خواهند داد.✌️ بیشتر تعجب کردم.
اما او این حرف ها رو خیلی با #اطمینان می زد. این روز ها #تحلیل هایش مدام یادم می افتد.💔
#بصیرت_سیاسی داشت و درباره اوضاع سیاسی در حد خودش آدم مطلعی بود و #تحلیل داشت.👌☺️
#ادامه_دارد
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_ســیوهـفـتم
تکفیر عـلـیه مـدل مـقـاومـت شـیـعی
یک بار از #محمودرضا پرسیدم دولت #سوریه موضعش درباره مقاومت چیست🍃؟اصلا می شود #سوریه را داخل #جبهه_مقاومت به حساب آورد🤔؟گفت وقتی #آزاد سازی یکی از #مناطق در سوریه علی رغم تلاش #ارتش به مشکل برخورده بود🍃.
رزمندگان#حزب الله وارد شدند ک همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به #آزاد شدن منطقه شد.✌️
می گفت خود #بشاراسد از این رزمنده ها #دعوت کرده بود که بروند پیش او☝️.
همیشه وقتی از او سوال می کردم #هدف از جنگ در سوریه چیست؟می گفت:#هدف این است که #مدل مقاومت #ضد_صهیونیستی در #منطقه را که #شیعی است #عوض کنند.☺️✌️
این همه #سلاح ،#تروریست ،#امکانات و پول که ریخته اند آنجا برای همین است.☝️
می خواهند مدل مقاومت #شیعی در برابر اسرائیل را با مقاومت #تکفیری سلفی_جایگزین کنند.⚡️
یک بار گفتم خب بعدش چطور می شود؟مقاومت سلفی می خواهدبا اسرائیل چه کند؟🤔
#گفت نمی دانم اما کشورهایی که از #تکفیری ها #حمایت می کنند نمی خواهند چیزی به نام مقاومت #شیعی در برابر #اسرائیل وجود داشته باشد.😒
🍂#قسمت_ســیوهـشـتم
هیـچ جـاگـیـر نـمـے آیـنـد
از #شیعیان گشورهای لبنان،عراق،و سوریه و ...#دوستانی داشت وگاهی درباره شان چیزهایی می گفت:یک بار پرسیدم شیعه های #لبنان_بهترند☝️ یا#عراق؟گفت شیعه های #لبنان #مطیع و #ولایت پذیرترند☺️👌،شیعیان #عراق هم در #جنگیدن و #شجاعت بی نظریند🙂✌️.دلشان هم خیلی با#اهل_بیت است.❤️
طوری که تا پیش شان نام #حسین(ع)وزینب(ع) را می بری ،#طاقتشان را از دست می دهند.🙁😢
گفتم #شیعه های_ایران کجای کار هستند؟#گفت_شیعه های #ایران #هیچ_جای_دنیا_گیر_نمی آیند.😍☝️
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_چـهـلوسـوم
عـدالـت،حـتی براے سـربـازهـای سـورے
#حاج_مصطفی محمدی،فرمانده تیپ مکانیزه ی امام زمان(عج)
تعریف می کرد.
ماه #رمضان بود و ما در #سوریه بودیم که یکی از افسران ارشدسوری به ضیافت #افطار دعوتمان کرد🍃.با تعدادی از رزمندگان از جمله #شهید_بیضایی به میهمانی رفتیم.🚶
خیلی هم #تشنه بودیم .دو سه دقیقه بیشتر تا #افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم.😋
اما #محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم😐 ،رزمندگان #لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم #مصرّ بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.
#شهید_بیضایی به من گفت:شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و #افطارتان را بخورید.☝️
بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم.
بعد از افطار گفت:اگر خاطرت باشد این #افسر قبلا هم یک بار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود.🌹
آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده ی #غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت #گرسنگی آنرا با ولع می خورند😔.امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این #سربازها بدهند،من آن #افطاری را نمی خورم.💔
🍂 #قسمت_چـهـلوچـهـارم
شـوخ و جـدے
اهل #شوخی بود😁،زیاد اما #حدو_حدود نگه می داشت گاهی هم کاملا جدی بود👌 ،#سهیل_کریمی هنرمند #مستند ساز بسیجی، در #حلب با #محمودرضا بود.
وقتی برای #تشیع_پیکرمحمودرضا به #تبریز آمد شب در منزل #حاج بهزاد پروین قدس تعریف می کرد:#محمودرضا شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی #کار می رفت،خیلی#جدی می شد.☝️
یک بارمشغول #گرا گرفتن بود. چند #لبنانی آنجا بودند که مدام به پرو پای ما میپیچیدند.
#محمودرضا یکهو قاطی کرد،برگشت به من گفت:حاج #سهیل!اینها را #بزن بروند کنار.😑
پدر من را در آورده اند😒. هوا تاریک بود و#باسَلَفی ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم.
من دست به یقه شدم و یکی دوتا از این #لبنانی ها را گرفتم هُل دادم🏃.یکی آمد #گفت: بابا اینی که زدی #همکار تو بود.
گفتم #هــمـکار_چـیه؟ بعد فهمیدیم محمد دبوق بوده. آمدم گرفتم #بوسیدمش😘 و #حسین(محمودرضا) را نشان دادم و گفتم مقصر این بود!😁این به من گفت اینها را دور کن.شما جلوی #دیدش را گرفته بودید.
داشت گرا می گرفت.توی #کارش_جدی بود.همانقدر که #شوخ بود #وارد_کار که می شد خیلی #جدی می شد #محمودرضا گاهی عالم و آدم را سرکار میگزاشت😂 گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی می کرد.😏 حتی در محل کارش بخاطر یکی از این شوخی ها #توبیخ شده بود،اما هیچوقت با من ک #برادرش بودم شوخی نمی کرد.از چیزهایی که هنوز هم #یاد_آوریش مرا #شرمنده می کند،یکی همین مسئله است.😔
من فقط #سه سال بزرگتر بودم اما #محمودرضا حق #ادب را #ادا میکرد باهم ک بودیم خیلی بگو بخند می کردیم. ☺️
خیلی پیش می آمدکه درباره کارش یا از سوریه ومسائل معمولی و از سر کار گزاشتن هایش تعریف می کرد و #میخندیدیم.🙂
اما هیچوقت نشدحتی #شوخی_کوچکی با من بکند و #بخندد.
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_چـهـلوهـفـتـم
اسـتـاد آمـوزش هـاے فـشـرده
چندباری درباره رفتنم به #سوریه با #محمودرضاصحبت کردم.🙂
اما هربار که #حرفش می شد #دلیل می آورد که نیازی به #نیروی_مردمی نداریم😒 نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم گفت #جنگ_سوریه جنگ شهری است☝️ و پیچیدگی های خودش را دارد.☹️
انجا به نیروی #متخصص نیاز داریم👌. #محمودرضا مربی #جنگ_افزار بود همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هردلیلی #سلاح بردارم #محمودرضا #کنارم هست که می تواند سریع مرا آماده کند.✌️
وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم حالا اگر روزی به وروی نیروی مردمی نیاز بود😕 و #اعزامی در کاربود،چند روز طول می کشد به یکی مثل من #آموزش بدهی؟😕
#گفت:دوهفته . فکر کردم دارد #شوخی می کند چون همیشه از #پیچیدگی #جنگیدن در #سوریه می گفت.☹️
توقع داشتم بگوید مثلا #دوماه باید آموزش ببینی.😐
بعد از #شهادتش که داشتم این حرف ها را برای یکی از #همسنگرهایش نقل می کردم. #گفت:دوهفته را خیلی #زیاد گفته، #محمودرضا نیروی #صفر را #دو روزه آموزش داده بود👌 و از او یک نیروی تک #تیرانداز درست کرده بود،💪فهمیدم مرا #پیچانده!هر بار که حرف #سوریه رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد.😒🙂
🍂 #قسمت_چـهـلوهـشـتـم
رمـز و راز شـهـادت
آبان 1392بعد از #تشیع_پیکرمطهرشهیدمحمدحسین_مرادی💔 در #مجیدیه با #محمودرضا راه افتادیم سمت #گلزارشهدای_چیذر که به مراسم #تدفین برسیم.جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود😔 من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم برای همین چند دقیقه از #محمودرضا جدا شدم🍃.خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت.چند دقیقه ای تقلا می کردم جلوتر بروم اما وقتی دیدم نمی شود منصرف شدم و برگشتم عقب پیش #محمودرضا.☹️
#محمودرضا کاملا دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار.🙁
زیپ کافشنش را بخاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین.😒
دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.🍃
یک سماور بزرگ چند متر آن طرفتر گذاشته بودند جلوی امامزاده.🕌
رفتم دوتا چای گرفتم یکی از چای ها را آوردم و به #محمودرضا تعارف کردم🙂 با دست اشاره کرد که نمی خواهد ک چایی را نگرفت.☹️
ایستادم کنارش چند دقیقه ای توی همین حالت بود.#سرش را کاملا #پایین انداخت طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت توی لباسش را نگاه می کرد😒.نمی دانم چرا #احساس کردم توی #دلش با #شهید_مرادی حرف می زند.😔
#فکر اینکه #نکند_شهید بعدی #محمودرضا باشد یک لحظه #مثله برق از #ذهنم رد شد.😢
#دقیقا_همین_طور هم شد.#شهید بعدی #سوریه #محمودرضا بود😭 که دو ماه بعد در منطقه #قاسمیه به #یاران_شهیدش ملحق شد🕊.حالت آن روزش در #گلزار_شهدای_چیذر مدام جلوی #چشمم است و یادم نمی رود.😔💔
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_چـهـلونـهـم
خـودم مـی روم
روزی که برای پیکر #شهیدوالامقام،#محمدحسین_مرادی تهران بودم،برای همان شب بلیت برگشت قطار به تبریز گرفته بودم.☹️
شام را آن شب مهمان #محمودرضا بودم.بعد از شام،محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن🍃.نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم.نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.🙂
داشتیم درباره آموزش زبان انگلیسی بحث می کردیم که گوشی #محمودرضا زنگ خورد،محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد📲.ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت،رفت آن طرف تر ایستاد و مشغول صحبت شد.😕
وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر می گشت سمت ماشین،من هم پیاده شدم.☹️دیدم #سرش_پایین است و اخم هایش رفته توی هم.😐
حدس زدم که #تماس از #سوریه بوده.نزدیک که شد پرسیدم:از آن طرف بود؟بدون اینکه بگوید بله یا نه،#گفت:فردا ساعت ده صبح می روم.😒گفتم :سوریه؟گفت بله.گفتم:تو که همه اش دو سه روز است برگشته ای🙁؟گفت هر چه #زحمت_کشیده بودیم بر #باد رفته.آمده اند جلو و مواضع را گرفته اند.😒باید برگردم.اگر نروم،بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست و همین طور از این حرفها زد.🙁
گفتم:
واقعا می خواهی فردا بروی؟تازه برگشته ای.اقلآ چند روزی پیش خانواده باش😔 و به زن و بچه برس،بعدآ می روی.😒
#محمودرضا با اینکه مرد خانواده بودو می دانست که من چه می گویم ،اما اصرار می کردباید برود🙂.اعصابش با آن تماس خرد شده بود.چند وقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم😒.نهایتآ به او گفتم با عجله تصمیم گیری نکندو امشب را فکر کند.روز بعد برود و با هم سنگرهایش صحبت کند🍃 که شخص دیگری برود.آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید،ولی آنقدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند.🙂
بعد از #شهادتش،برادرخانمش راجع به ان شب برایم گفت؟بعد از رفتن تو،توی راه که داشتیم برمی گشتیم ،من به #محمودرضا گفتم اصلا گوشی ات📲 را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم دربیاور.🙂
بیا دست زن و بچه ات را بگیر چندوقتی برو تبریز.کاری هم به کار کسی نداشته باش☺️.آن طرف که نمی توانند برای تو ماموریت بزنند.
اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد🙂 آن طرف...اینها را که گفتم #محمودرضا گفت:هیچ کس #نمی تواند #مرا_بفرستد سوریه.
#من_خودم_دارم_می_روم😊✌️
🍂 #قسمت_پـنـجـاه
تاسـوعای زینـبے
شب #تاسوعا پیامک زده بود📲 که سلام ،در بهترین ساعات عمرم به یادت هستم.جایت خالی.😞
یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم .گفت:امروز منطقه ی #اطراف_حرم حضرت #زینب(ع)را به طور کامل #پاکسازی کردیم☺️ ک #تکفیری ها را که قبلا تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند🙁 و حرم را با خمپاره می زدند،تا شعاع چند کیلومتری #دور کردیم.💪
بعد گفت:امروز از منطقه ای که قبلا دست تکفیری ها بود وارد حرم شدیم✌️ .از #امشب هم #چراغ های #حرم را شب ها روشن می کنیم.☺️
از اینکه در شب #تاسوعا این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی #خوشحال بود☺️.ارادتش به حضرت زینب توصیف نشدنی بود.❤️
بعد از #شهادتش در صفحه ی شخصی ام در فیس بوک چیزی دراین باره نوشته بودم.برادربزرگوارم آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود📲 که بد از پاکسازی آن منطقه ،#محمودرضا را در حالی که مقابل حرم #حضرت_زینب ایستاده بود و با اشک نجوا می کرد دیده بود.😢
#محمودرضا در سفر ماقبل آخرش به #سوریه چندتا #سوغاتی با خودش آورده بود.🍃
به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور.یک کوله پشتی پر از سوغاتی آورده بود.#پرچم_جبهه ی_النصره که از مقرشان کنده بود🙂،#سربندهای تکفیری ها،نامه ای که تکفیری ها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند واز این چیزا !
یادم هست یکی از سوغاتیهایش #متبرک بود.🙂
#پرچم کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته بود:
#«کُلناعباسُک_یابطلةکربلا«لبیک_یازینب»✌️❤️
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂# قسمت_پـنـجاهوسـوم
شـهـادت دسـت خـود مـاسـت
چندماه قبل از #شهادت #محمودرضا یک شب خواب #شهیدهمت را دیدم.👀
دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند #سردارخبیر نشان می دهد.☝️
با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتامنتظر #حاج_همت هستند تا با او #دست بدهند،ایستاده ام.
حاج #همت با قدم های تند آمدو رسید کنار تویوتا.🚕
من دستم را جلو بردم،دستش را گرفتم و بغلش کردم.✋
هنوز #دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم:دست ما را هم بگیرید.💔
منظورم #شفاعت برای باز شدن باب #شهادت بود.🕊
#حاج همت #گفت:دست من #نیست و دستم را رها کرد.😒
از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست #شهدا در برآوردن چنین #حاجتی باز نباشد.❗️
فکر می کردم اگر چنین چیزی دست #شهدا نیست پس دست چه کسی است❓
تا اینکه یک شب که در منزل #محمودرضا مهمان بودم،#خوابم را برای او تعریف کردم.
خیلی مطمن #گفت:راست می گوید دست او نیست.☝️
بیشتر #تعجب کردم ،بعد گفت:من در #سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین می گویم هرکس #شهید شده،خواسته که #شهید بشود.👌🕊
#شهادت_شهید_فقط_دست_خودش_است.☝️
🍂# قسمت_پـنـجاهوچـهـارم
شـهـیـد زنـده
این اواخر وقتی از او #عکس می گرفتم📸آن قدر به #شهادتش_یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه می کردم با خود می گفتم این #عکس_آخر است☺️🕊.
بارها این از ذهنم خطور کرده بود.تقریبآ پنج شش ماه آخر هرچه #عکس از او #می گرفتم بعدآ از #حافظه #دوربین_پاک می کردم📷.
دلم نمی آمد عکسی از او گرفته باشم که #عکس آخر باشد😔.
با خود می گفتم ان شاالله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از اوعکس می گیرم.👌
یکی از عکس هایش را خیلی #دوست_داشتم.❤️
هدفون بزرگی روی گوش هایش بود و داشت فایلی را گوش می کرد.🎧
تا چند روز قبل از #شهادتش این عکس را نگه داشته بودم.اما آن را هم #حذف کردم.😒
دوست داشتم که هنوز باشد اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است.🕊
به خاطر #حذف کردن آن عکس #تآسف نمی خورم.به همه ی ساعات اندکی که #چندماه قبل از #شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که در کنارش بودم #افتخار می کنم.👌🍃
همیشه حواسم بود که کنار #شهیدزنده_ای_هستم که روی #خاک_قدم می زند.🚶
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_پـنـجاهوپـنـجـم
رشـتـه تـعـلـقـات را بـایـد بـریـد
درون خودش،با خودش #کلنجار می رفت.
برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی #خصوصی که حرف می زدیم حرفهای #دلش به زبانش می آمد.🍃
هربار که از #سوریه بر می گشت و می نشستیم به حرف زدن ،حرف هایش بیشتر بوی #رفتن می داد.🕊
اگر توی حرف هایش دقیق می شدی می توانستی بفهمی که انگار هرروز دارد قدمی را #کامل می کند.👌
آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم #گفت:جان فشانی اصلا #آسان نیست.☝️
بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس #تکفیری ها👹 می دویده و توی همین چند متر،#دخـتـرش آمد #جلوی #چشمش.😔
بعد گفت:اینطوری که ما #آسان درباره #شهدا حرف می زنیم و گوییم مثلا فلانی #جانش را #کف #دست گرفته بود یا فلانی جان #فشانی کرد،این قدرها هم #آسان_نیست.👌
#تعلقات_مانع است.من #شاهد بودم که #محمودرضا چطور در عرض یکی دوسال قبل از #شهادتش برای بریدن رشته #تعلقاتش تمرین می کرد.🍃
واقعا روی خودش #کار کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی #محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی می بخشید☺️داشت رشته #تعلقاتش را می برید،ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بودو چطور بی #تعلق شده بود🕊.
🍂 #قسمت_پـنـجاهوشـشـم
رفـتنـش فـاش شـده بـود
این اواخر اگر کسی #حواسش_جمع بود،می توانست بفهمد که #محمودرضا_آماده_رفتن شده است.🕊🍃
از #نوجوانی در حال و هوای #جهاد و #شهادت بود،اما این رفت و آمدها ی سال های #آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود.👌
من از اینکه آدمی مثل او #عاقبت در این راه #شهید می شود و این #شهادت هم #نزدیک است،مطمئن بودم☝️.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سکناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است.🍃
همیشه آدم در چنین مواقعی با #شوخی و #تکه پراندن می پیچاند😁.یک بار که با #خانواده اش آمده بود #تبریز و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:نگذار برود.☝️
این،این دفعه برود #شهید می شود.🕊💔
گفتم:از #کجا این طور مطمئن می گویی؟گفت:از #چهره اش_پیداست.😞
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_پـنـجاهوهـفـتم
نـگـذارکـاربـزرگـم را خـراب کـنـنـد
بار آخری که در اسلامشهر دیدمش #نگران بود که بعد از #شهادتش کسی #شماتتی بکند.⚡️
به ویژه در #حق_رهبر_عزیزانقلاب.😞
#می گفت: می ترسم بعد از ما پشت #سرآقا حرفی زده شود.😔
#محمودرضاخیلی هوشیار بود.فکر همه جای بعد از #شهادتش را کرده بود.☺️
جنس نگرانیش را می دانستم.
#نگران این بود که مثل #زمان_جنگ کسانی بگویند که جواب #خون این #جوان ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها.☹️
نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم.
گفتم:این طوری فکر نکن ،مطمن باش چنین اتفاقی نمی افتد.وقتی این را گفتم برگشت گفت:#من_می_خواهم_کار_بزرگی_انجام_بدهم.✌️
#نباید حرفی زده شود که #ارزش آن را #پایین بیاورد...چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.بی اختیار گفتم:#خون_شهدای ما مثل خون #سیدالشهدا است.💔
#صاحبش_خداست.☝️
#خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.گفت
#به_هیچ_کس_اجازه_نده #پشت #سرآقاحرف بزند.☝️
خودش #این_طور بود.دیده بودم که وقتی کسی حرف #نامربوطی درباره #آقا می زد.
اخم هایش می رفت توی هم.😞
اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد.جواب می داد و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت.🙂
🍂 #قسمت_پـنـجاهوهـشـتم
کـجـا دفـن شـوم؟
تهران ،ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.📲
#محمودرضا بود.خوش و بش کردیم ک پرسید کجایی؟از صبح برای کاری #تهران بودم.گفتم کارم تمام شده ترمینالم،دارم برمی گردم تبریز.☺️
گفت:کی وقت داری درباره یک #موضوعی حرف بزنیم.گفتم الان.گفت الان نمی شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید.🙂
اصرار کردم که بگوید.گفت:موضوع #مهمی است .باید در فرصت مناسبی بگویم.رسیدی #تبریز ،وقت کردی زنگ بزن.🙂
#قبول کردم و خداحافظی کردیم.بعد از اینکه قطع کردیم #ذهنم_درگیر حرف #محمودرضا شد.با او تماس گرفتم📲 و گفتم تماسش نگرانم کرده😒 .گفت:می توانی بیایی اینجا؟گفتم من فردا صبح باید تبریز باشم.اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی،بگو الان😒.گفت من دوباره دارم می روم.اما قبل از رفتن چندتا چیز هست که باید به تو بگویم.بعد گفت اگر من #شهید شدم💔 چیزهایی هست که #نگرانم می کند.🍃
گفتم یعنی چه؟گفت:این #دفعه_رفتنم بادفعات قبل #فرق دارد.گفتم تو همیشه رفتنت فرق دارد.گفت یکی دوتا مسئله هست که باید قبل رفتن روشن بشود👌.مثلا من #شهید شدم کجا باید #دفن شوم؟گیر کرده ام. توی این مسئله گفتم #صبر کن.🙂
من تا یک ساعت دیگر #خانه شما هستم گفت بخاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟گفتم بایدبیاییم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقا چه می گویی☹️، گفت نه تو برو تبریز بعدا حرف می زنیم گفتم می آیم.از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلام شهر،وقتی رسیدم همه چیز در خانه #محمودرضا عادی بود🙂 #پذیرایی همسرش بازی #دختر_دوساله اش، بساط چای، شام، تلوزیون🖥 روشن،پتوهای ساده ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود #محمودرضا.همه چیز مثه همیشه توی این خانه #معمولی ، #عادی بود🙂 .هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی خورد.
نشستیم.منتظر ماندم تا #محمودرضا سر صحبت را باز کند ولی #محمودرضا حرفی نمی زد😕.دو سه ساعت تمام منتظر ماندم.چای خوردیم.حتی شام خوردیم اما همه حرف ها کاملا عادی بود.بالاخره صبرم تمام شد.و گفتم نصفه شب شد!نمی خواهی درباره چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم؟#گفت من گیر کرده ام.☹️
نمی دانم #شهید شدم محل #دفنم باید #تبریز باشد یا #تهران!گفتم این چه حرفی است؟!ول کن این حرفها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده☺️.زمان جنگ اگر #زرمنده های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان #صدام_تهران بود!😒
بدون اینکه تغیری در حالتش ایجاد بشود،با آرامش توضیح داد که #اگرتبریز دفن بشود#همسر و فرزندش برای آمدن به تبریز به #زحمت می افتند😔.و اگر #تهران دفن شود ،#پدرومادر_اذیت می شوند هرچند همیشه قبل از #سوریه رفتن هایش احتمال #شهادتش بود💔،اما اینبار خیلی #جدی_حرف می زد.ول کن نبود.از من می خواست کمکش کنم.🙁
نمی خواستم این حرف ها کش بیاید.برای همین به او #قول دادم که اگر #شهید شد من این مسئله را #حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد.🍃💔
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_شـصتوسـوم
خـبـر آمـد...
#محمودرضا حدود ساعت #سه_و_نیم بعد از ظهر ، در روز #میلاد_رسول_اکرم(ص) و#امام_صادق(ع)به #شهادت رسید.🕊🍃
روز #شهادتش روز #عید و #تعطیل بود.من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم.
ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از #همسنگرهای نزدیکش که در سوریه مجروح شده🤕 بود،#تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:«من همانی هستم که با #محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.»🏥
بعدگفت:«تو در تهران یک کلاسی می رفتی،هنوز هم آن کلاس را میروی. »
منظورش کلاس مکالمه عربی بود که میرفتم و با #محمودرضا قبلا درباره آن صحبت کرده بودم .او از #محمودرضا شنیده بود.تماس آن برادر با من غیر منتظره بود.☝️
#چیزی_دردلم گذشت. یادم افتاد که به #محمودرضا گفته بودم،شماره تماس من را به یکی از بچه های خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است📲،اما با این همه حرفی از #محمودرضا نبود. بعد ازگپ کوتاهی قطع کردم ،تلفن را که قطع کردم به #فکر فرو رفتم🤔، اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم.
دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود، که #برادر خانم #محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت #محمودرضا در سوریه #مجروح شده و او را به #ایران آورده اند🚑.تا گفت مجروح شده، #قضیه را فهمیدم . گفتم #«مجروحیتش چقدر است؟» #گفت: «تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران،اینجا میبینی.» این را گفت #مطمن شدم #محمودرضا_شهید شده است🕊💔.منتظر بودم خودش این را بگوید . دیدم نمی گوید یا نمی خواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف می زند، قبل از خداحافظی گفتم: #«صبرکن!تو داری خبر#مجروحیت به من می دهی یا #شهادت؟»🕊 گفت: «حالا شما پدر و مادر را بیاورید»
گفتم:#«حاجی! برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید تهران.»☝️
از او خواستم که اگر خبر#شهادت دارد بگوید چون من از قبل منتظراین خبر بوده ام.😞 گفت:«طاقتش را داری؟» گفتم:«طاقت نمی خواهد #شهید شده؟»🕊😔
تایید کرد و گفت: #«بله #محمودرضا_شهید شده» گفتم: #«مـبـارکـش_بــاشــد»❤️
بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم ،تا شروع به صحبت کرد داخل خانه #صدای_گریه_بلند شد...😭😭
🍂 #قسمت_شـصـتوچـهارم
مجـروح،مـثل حسـین(ع)و زهـرا(س)
در یکی از روزهای بعد از #شهادت #محمدحسین_مرادی، #محمودرضا #لبتاب را آورد 💻و تصاویری را که دقایقی بعد از اصابت تیر به #شهید #محمدحسین_مرادی خودش از او گرفته بود نشانم داد.👀
دوتا گلوله به پهلوی چپش خورده😔 بود دوکمه های پیراهنش باز بود و خون پهلویش زیر پیراهن سفید را رنگین کرده بود 😭چشم هایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود.💔
از #محمودرضا پرسیدم #چیزی_هم_میگفت اینجا؟#گفت تا #«نفس داشت #میگفت_یازینــب..._لبیک_یاحـسـین...»✌️✌️
درست #دو ماه بعد، پیکر خود #محمودرضا آمد.
در #معراج شهدا در حال انتقال به #بهشت_زهرا(س)بود رفتم که ببینمش👀، پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس و دیدمش.لباس های رزمش هنوز #سرتاپا_خون😭.
اما زخم های #پیکرش به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود .💔
پیکر به بهشت زهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشیع فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببندند #بازوی_چپ_محمودرضا تقریبا از بدن #جدا شده بود😭😭😭 و به زور بند بود روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و امواج انفجار داغان شده بود،😭😭 #پهلوی چپش هم پر از ترکش های ریز و درشت بود😔😔،بعداشمردم، روی #پیراهنش۲۵تا ترکش خورده بود💔.
#ساق پای چپش شکسته بود.
#شمردم۱۰تا ترکش هم به پایش گرفته بود.😔 اما باهمه این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم،#زیبا بود و #زیباتر از این نمی شد که بشود!👌🌹🍃
عمیقا #غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت.
سخت احساس کردم #حقیر شده ام در برابرش. بی اختیار زیر لب گفتم:#«ماشاالله برادر! ای ولله حقا که شبیح #حسین(ع)شده ای»👌🕊
اما با آن همه زخم در #پهلو بیشتر #شبیه_زهــرا(س). چه می گویم؟....😭💔
هیچ کس نمی دانست #حرف آخری داشته یا نه. رزمنده هایی که موقع #شهادت کنارش بودند ، هیچ کدام #ایرانی نبودند اما بچه های خودمان که بعدا رسیده بودند می گفتند #نفس های آخرش بود که رسیدیم ، حرفی نمی زد، نمیدانم ، شاید وقتی داخل آن کانال باموج انفجار به #دیوار خورده بود #«یازهرا» گفته باشد.😔
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_شـصتوپـنـجم
بـرای عـلی اکـبـر
#محمودرضا قد بلندی داشت.پیکرش توی تابوتی که در #معراج شهدا برای تشییع آماده شده بود #جا نگرفت.💔
رفتند تابوت دیگری بیاورند.رفقایش در این فاصله نشستند بالای سرش.
یکی از بچه ها خواست که #روضه بخواند.💔
#گفت:محمودرضا دهه #محرم گاهی که کارش زیاد بود.همه #ده شب را نمی توانست #هیئت بیاید.😔
اما شب #روضه_علی_اکبر حتما می آمد و دم #علی #علی میگرفت😭.این را که گفت دیگر نتوانست ادامه بدهد و زد زیر #گریه.😭😭💔
🍂 #قسمت_شـصـتوشـشم
شـکـوه آن پـیـکر
بعد از #شهادتش دوجا عمیقا در مقابلش #بیچاره شدم.😔
#بار_اول وقتی در #معراج #شهدا بالای #پیکرش رفتم و او را در لباس رزم که سرتاپا #خونی بود💔 و در اثر اصابت #ترکش ها پاره پاره شده بود😭،دیدم و #بار_دوم وقتی #تابوتش را در #پرچم_جمهوری_اسلامی پیچیدن و روی دست های #مردم اسلامشهر بالا رفت.😭😭
واقعا #حسادت کردم به او و از عمق وجودم احساس #حقارت کردم.😔
فکرش را نمی کردم #برادری که #سه سال از خودم کوچیکتر بود یک روز کاری کند که این طور در برابرش احساس #حقارت کنم💔 و منظره تابوتش در پرچم #جمهوری اسلامی مرا بشکند.💔
#دوماه قبل از آن در مراسم تشیع پیکر مطهر شهید #محمدحسین مرادی وقتی توی ماشینش به طرف #گلزار_شهدای چیذر می رفتیم گفت :#شهادت شهید مرادی خیلی ها را #خجالت زده کرد.🍃
#نپرسیدم چرا اینطور می گوید و #منظورش چیست.ولی #شهادت خودش حقآ مرا #خجالت زده کرد.😔💔
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_شـصتونـهم
مـجـنـون
بعد از #شهادتش_دو نفر از رزمندگان عراقی جبهه مقاومت آمدند تبریز برای #زیارت_مزار_محمود.💔
رزمندگان عراقی و سوری، #محمودرضا را در #سوریه با #اسم مستعارش #حسین صدا میزدند.🙂
یکی از این دو رزمنده عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرف هایش می گفت:#«حسین_مجنون» و منظورش این بود که #محمودرضا_دیوانه بود☹️! در بین راه پرسیدم منظورش از اینکه می گوید #حسین_مجنون چیست؟🤔
#گفت:«ما دریکی از درگیری ها در سوریه #دو تا #شهید دادیم💔 که به خاطر شدت درگیری موفق نشدیم پیکرهایشان را برداریم و بیاوریم عقب😞. تکفیری ها پیشروی کردند و پیکر شهدا روی زمین ماند😢. برای همین #روحیه مان را از دست داده بودیم . #حسین وقتی دید ما اینطور هستیم و نمی جنگیم😒،#رفت ماشینی راکه آنجا بود روشن کرد و راه افتاد به سمت #تکفیری ها💪. ما از این کاری که #حسین کرد #تعجب کردیم😐. هر چه داد زدیم که #نرود، گوش نکرد و رفت. داشتیم نگاهش میکردیم و هرلحظه منتظر بودیم که اتفاقی برایش بیفتد 🙁. #حسین رفت و #پیکر_شهدا را برداشت و کشید داخل ماشین و با خودش آورد✌️. کارش #دیوانگی بود اما این کار را برای#روحیه ما انجام داد. »🙂
🍂 #قسمت_هـفـتـاد
سـلام بـر شـهـادت
چند هفته بعد از #شهادت،🕊
یکی از هم #سنگرهایش جمله ای را به زبان #عربی برایم $پیامک کرد که اولش #نوشته بود:این،سخنی از #محمودرضاست.☺️
#جمله این بود«#اذاکانَ_المُنادی_زینب_علیه_سلام_فاهلا_بِالشَهاد»
#یعنی اگر دعوت کننده #زینب است،پس #سلام_بر_شهادت.💔💔
#چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که #دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت.📲
از او پرسیدم:این حرف را #محمودرضا کجا زده؟گفت #آخرین باری که #تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم،این جمله را #اول_کلاس روی #تخته سیاه نوشت.🍃
من هم آن را #توی_دفترم یادداشت کردم.📝
تاریخ کلاس را پرسیدم،گفت #۲۷آذر بود.حساب کردم،#۳۲روز قبل از #شهادتش بود.🕊🕊
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
خاطرهای پرمحتوا از #شهید_مدافع_حرم مصطفی صدرزاده🌹
کار کردن برای خدا با زبان روزه و تنی خسته...
برای #شهادت باید تلاش کرد...
باید با تنی خسته برای خدا کار کرد...☝️
📌مصطفی خیلی مقید به #روزه های مستحبی بود.
دهه ی اول ذی الحجه سال ۸۴ را به مدت هشت روز روزه گرفت... ایامی که روزه بود فعالیت کاری بسیـــاری داشت...😞
📌کارهای پایگاه و هیئت ، پست های شب، توان مصطفی را گرفته بود...
📌عصر روز هشتم اومد منزل ، مدام تلفنش زنگ می خورد 📱،اون روز نتونست استراحت کنه ،با ضعف بسیار زیاد و خستگی بلند شد که بره دنبال کاراش😞🚶 ،وکه از پایگاه بسیج تماس گرفتن.
📌ازش خواهش کردم ، روزه هستی بذار بعد از افطار برو الان نزدیک افطاره
📌 #گفت: لطفش به اینه که با زبان روزه برا خــدا قدم برداری☺️ تا دم در دنبالش رفتم شاید از رفتن منصرفش کنم...
📌هنوز در بسته نشده بود که ،یه دفعه صدای مهیبی اومد😨 یه لحظه در رو باز کردم خودم رو بالای سر مصطفی دیدم، که از پله ها پرت شده بود پایین و تمام سروصورتش خونی شده بود😳😱
📌بهش گفتم : دورت بگردم خدا راضی نیست که تو به خودت این همه ریاضت بدی...
📌مصطفی داشت خودش رو برای امتحان های خیلی سخت آماده می کرد که به چنین درجه بالایی برسه🕊 ....
ان شاالله خداوند به ما هم چنین توفیقی عنایت فرماید...🌺
#روایت_از_مادرشهید❤️
@Modafeaneharaam
#شهیدیکه_نحوه_شهادت_خود_را_میدانست💔👇
چندین بار در طول ۱۲سال زندگی مشترکمان، مطلبی را به من یاد آوری می کرد، از بیان این مطلب ناراحت وحتی گریه می کردم،😔 به من #ميگفت: نمی دانم چرا فکر میکنم یابهتر بگم یقین دارم مرگم در ســـــرم است چیزی به سرم میخورد وباعث مرگم می شود 😱،ناراحت میشدم وبهش میگفتم چرا نفوذ بد میزنی عزیزم،❗️
#گفت حاج خانم احساس عجیبی دارم، به وی گفتم چه احساسی ❗️برگشت با آرامش گفت احساس قوی دارم که مرگم درسرم است بعد دو دستش را از روی سکان ماشین برداشت وبه علامت انفجار مانند، گفت یقین دارم سرم منفجر میشود😞
مبهوط شدم بغض گلویم را فـشار میداد گفتم توکه نمی خوای مرا تنها بزاری که گریه امانم را برید و شروع به گریه کردم و با همان حالت گریان گفتم تو خواب میبینی یا رویت میکنی ❓چرا اینقدر با اطمینان از مردنت وشکل مردنت برام میگی، دلمو به درد میاری صدسال زنده باشی برای ساکت شدنم ادامه داد مامان رضا باید حقیقت را پذیرفت😭
روزی همه میرویم ولی ای کاش خدا مرگی باعزت وحرمت نصیبم کنه، ☝️وقتی خبر شهادتش را اعلام کردند خبرهای مختلفی پخش شد بعضی میگفتن سرازبدنش جدا، بعضی میگفتن تیرباران شده....
دیدم صورتش سالم ولی پشت سرش طبق گفته خودش در اثر انفجار متلاشی ومنفجر شده بود😔🌹
شهیدمدافعحرم
#جبار_عراقی
#سالروز_شهادت🕊
@Modafeaneharaam
#خاطره
پاےسفره نشسته بودیم
صداےاذان درومد
ازسر سفره بلندشد
وشروع کردبه وضوگرفتن😊
#گفتیم غذاسرد میشه
#گفت غذارا میشه گرم کرد
ولی نمازاول وقت نمیشود
شروع کرد به نماز خواندن👌
#شهید مدافع حرم حیدر ابراهیم خانی🌹
@Modafeaneharaam
خاطره ای تاثيرگذار :
یکبار با دو سه تا از دوستان در خانه شان بودیم صحبت می کردیم
شهید گفت : تو 48 ساعت میشه امام زمان رو ببینی؟
ما با خنده گفتیم داش حسین چه میگی
#گفت : تاحالا عاشق شدین
خنده مان گرفت
#گفت : جدی میگم ، دیدین یکی عاشق یه دختر میشه لحظه به لحظه و تو هر حالی تو فکر عشقشه اگه نسبت به امام زمان(عج) اینطور باشین خیلی زود می بینیش و ما درک نکردیم شهید حاج حسین علیخانی چه گفت.
اينجاست كه تعدادي بنر را اگر در شهر ميبينيد كه نوشته شده :
عارف گمنام 🌹شهيد حسين عليخاني 🌹
بي حكمت نيست.
@Modafeaneharaam
اخـــــلاص شهید #سیدحکیم 🕊🌺
🍁شب اول رمضان سال 94 ریف ادلب بودیم، تکفیری ها متوجه شده بودن #سیدحیکم فرمانده اون منطقه هست ،
برای همین برای سرش جایزه گذاشتن، من میخواستم اخبار و با #غرور پخش کنم ولی اجازه نداد،😕
#گفت: مثل اینکه هنوز باور نکردی من زن ذلیلم، اگه خانومم متوجه بشه دیگه اجازه نمیده بیام سوریه، گفتم سید اگه برای سر من جایزه میذاشتن به همه عالم میگفتم😅
با خنده بهم گفت:
روزي که #غـــــرور اومد سراغت بدون اون روز نفس میکشی ولی مردی
متوجه شدم نمیخواد اجـــــر عملـــــش کم بشه✅
از اون زمان تا لحظه شهادتش کنارش بودم ولی ندیدم این ماجرا رو برای کسی تعریف کنه
به یاد سردار بی سر منتقم خون زهرا💔
#سیدمحمدحسن_حسینی ( #سیدحکیم )🌹
#شهادت_خرداد_95
#خاطرات_ناب
@Modafeaneharaam
انگشتر عقیقی که حلقه ازدواج شد...
#الگو_برداریاز_ساده_زیستی_شهدا 📢
سر سفره عقد به من گفت:
من که نمی تونم از حلقه طلا استفاده کنم؛💍
سریع انگشتر عقیقی که در دستش بود را به من داد
و #گفت: لطفأ این رو برام بذارید.
انگشتر عقیقش رو به عنوان حلقه براش گذاشتم.💍
#میگفت: طلا برای مرد حرام است و حاضر نیستم که برای لحظه ای هم تو دستم بذارم.
#راویهمسرشهید
شهید مدافع حرم سید رضا طاهر🌹
#شهادت_اردیبهشت۹۵
@Modafeaneharaam
#شهید_مدافع_حرم_مسلم_خیزاب 🕊🌺
سر قبر شهید تورجیزاده که رفتیم
دقایقی با این شهید آهسته درد و دل کرد و #گفت: #آمین بگو؛
من هم دستم را روی قبر شهید گذاشتم
و گفتم هر چه گفته را جدی نگیر😐
اما همسرم دوباره تاکید کرد تو که میدانی من چه میخواهم،
پس دعا کن تا به خواستهام برسم
#جواز شهادتش را از #شهدای #غواص گرفت
مراسم تشییع شهدای #غواص و بازگشت پرستوهای مهاجر به وطن، شهید خیزاب را برای پیوستن به کاروان شهدا هوایی کرده و لحظهشماری میکرد تا به یاران شهیدش بپیوندد.
#نقل_از_همسر_شهید
#شهادت_محرم۹۴
@Modafeaneharaam
#شهیدروح_الله_قربانی
#گفتم براۍشهادت شهیدهمدانی بسیارگریه کردم وناراحت شدم #گفت نبایدبراۍعاقبت بخیرۍادمها ناراحت شوۍچون آنان دربهترین نعمت ها درمحضرخدای خودروزگار مۍگذرانند
@Modafeaneharaam
#شهید_مدافع_حرم_محمدحسین_عزیزآبادی 🕊🌺
#گوشه_اے_از_خصوصیت_اخلاقے
محمدحسین مردی بسیار #خوش #اخلاق و پر #انرژی بود یادمه بابام میگفت هر ماموریتی باهم میرفتیم #محمدحسین اگه می بود #خوش #میگذشت به بچه ها #روحیه میداد تا جایی ک من ازش شناخت داشتم #همیشه #میخندید میگفت دنیارو زیاد #سخت #نگير مهم اون دنیاس #ســــــــــاده زندگی میکرد.
یادمه خونمون رو میخاستیم درست کنیم یکم نیاز ب تعمیر داشت بابام زنگ زد گفت محمدحسین میای #کمک کنی #گفت: اره در ضمن ماه رمضون بود اومد کمکمون ی با زبان روزه!! خیلی #بی_حال شده بود ولی بازم #میخندید.
یادش بخیر تا اسم رفیق میومد بابام محمدحسین رو مثال میزد وقتی خبر شهداتشو دادن خیلی گریه کردم بابام میگفت عزیز آرزوش #شهادت بود جات واقعا خالی شد
#شهادت۹۴/۸/۱۳ #محــــــــــرم
#نحوه_شهادت #تیربه_سینه_مطهر💔
#_نیشابور
@Modafeaneharaam
🍁آمده بود پیش من
چندماهی #حقوق دریافت نکرده بود
#گفت دیگر حقوق مرا واریز #نکنید
#گفتم چرا؟
#گفت: چند روزی #غیبت ازکار داشته ام
شرعا گرفتن این حقوق شبهه ناک است
#شهیدعلۍتمام_زاده
@Modafeaneharaam
گفتمپسکیشیرینی ازدواجتو میخوریم؟
باهمان چهرهخندانومهربان #گفت
انشاءالله فردا باحوریان بهشتی ازدواج میکنم😊وفردایآنروز،بهنداۍسیدالشّهدا علیهالسلام
لبیکگفت وپرکشید😭
#محمودمراداسکندری
💠شهدا از شهادت خود خبر دارند...
یک روزباتعدادی ازرفقا بهمراه محمودرفته بودیم بازار(سوریه) ازابتدای بازارخنده ازلبان محمود نمیرفت خیلی خوشحال بود..😊
برایمان شیرینی خرید...
آخر ازدواج مصطفی نزدیک بود وقراربود وقتی برگشتیم ایران برای جشن ازدواج مصطفی سنگ تمام بگذاریم
یکی ازرفقا به محمودگفت:
پس کی شیرینی ازدواج تورامیخوریم؟؟!
محمودباهمان چهره خندان ومهربان گفت:
انشاءالله فردا باحوریان بهشتی ازدواج میکنم
وفردای آنروز،قبل ازظهر به ندای "سیدالشّهدا"علیه السلام، لبیک گفت وپرکشید...😭
#شهید_محمود_مراد_اسکندریه
@Modafeaneharaam
#خاطره
پاےسفره نشسته بودیم
صداےاذان درومد
ازسر سفره بلندشد
وشروع کردبه وضوگرفتن
#گفتیم غذاسرد میشه
#گفت غذارا میشه گرم کرد
ولی نمازاول وقت نمیشود
شروع کرد به نماز خواندن
#شهید_ابراهیمخانی
@Modafeaneharaam