فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ آجرک الله یا صاحب الزمان
صاحب عزای حضرت مولی بیا
ای بانی شکسته دل روضه ها، بیا
درد فراق تو بخدا می کشد ما را
رحمی نما به حال دل این گداها، بیا
◾️ السلام علیک یا بقیه الله
◾️ امام خوب زمانم تسلیت.
@Modafeaneharaam
✍امام علی علیه السلام
بهره هر کدام شما از زمین،
به اندازه طول و عرض قامت شماست.
📚نهجالبلاغه،خطبه83
@Modafeaneharaam
🔰 خدایا! به عفو تو اُمید دارم
دستم خالی است و کولهپشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای بهامید ضیافت عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر [را] در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
📚برشی از وصیتنامه الهی شهید حاج قاسم سلیمانی
🌙بهمناسبت شبهای قدر
@Modafeaneharaam
🚨مداحی سوزناک میثم مطیعی با لباس عجیبش برای شهدای مدافع حرم در حضور رهبر😔
دختر3 ساله ای وسط مراسم میگه بابامو میخوام و گریه های رهبرانقلاب حفظ الله😭😭😭👇
http://eitaa.com/joinchat/551419918Cc6533406d8
🆘 #شوخی_رهبری_با_همسرشان 💯
یڪی از نزدیڪان #مقام_معظم_رهبری
میگوید : آقا احترام زیادی بــه #همسر
خود میگذارند و ایـن احترام ، جواب
سالها صبر و استقامت همسرشان است!
معظم له درباره همسرشان می فرماید :
«ایشان حتی یک بار هم، از وضع سخت
زندگی و هنگامی ڪه در زندان بـه سر
میبردم ، گله نکرده اند.» یک روز مـن بر
سر سفره ای در کنار رهبر نشسته بودم.
#خانم_ایشان ، هنوز نیامده بودند . وقتی
ایشان آمدند رهبر ما ، با حالت شوخی
و احترام به ایشان فرمودند: .... 😳😱
📛حتما ادامه داستان رو بخونید♨️👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/551419918Cc6533406d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز بیستم ماه رمضان
اللّٰهُمَّ افْتَحْ لِى فِيهِ أَبْوابَ الْجِنانِ، وَأَغْلِقْ عَنِّى فِيهِ أَبْوابَ النِّيرانِ، وَوَفِّقْنِى فِيهِ لِتِلاوَةِ الْقُرْآنِ، يَا مُنْزِلَ السَّكِينَةِ فِى قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ.
خدایا، در این ماه درهای بهشتهایت را به رویم باز کن و درهای آتش دوزخ را به رویم بربند و به تلاوت قرآن موفقم بدار، ای فرو فرستنده آرامش در دل مؤمنان.
@Modafeaneharaam
#سیره_شهدا🦋
🍃اهل کمک کردن بود و از هیچ کار خیری دریغ نمی کرد.بعضی از کار های خیری که انجام میداد،مربوط میشد به کمک و سر کشی به نیازمندانی که خودش می شناخت و گاهی به آنها سر میزد و کمک های نقدی میکرد و اگر خانواده ای نمی توانست برای فرزندش لباسی تهیه کند
باهم دست آن بچه را می گرفتیم و او را به خریده برده و برایش خرید می کردیم.
🍃گاهی هم برای خانواده های بی بضاعت وسایل منزل تهیه می کرد و سعی می کرد تمام این کار ها را کسی متوجه نشود و به صورت ناشناس انجام میداد.حتی در انجمن های خیریه زیادی عضو بود...
✍راوی: دوست شهید
#شهید_بابک_نوری_هریس
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ حتما ببینید!
کلیپی که وصف حال این شبهای ماست،
فدای غربت حسین زمانمان 😔💔
👤#کلیپ حاجمحمود #کریمی ؛ استاد #رائفی_پور
◾ ایام شهادت #امام_علی
@Modafeaneharaam
🏴 شب قدر را در کنار شهدای مدافع حرم قدر بداریم
مراسم احیای شبهای بیست و یکم و بیست سوم ماه مبارک رمضان در قطعه ۵۰ در جوار مزار شهدای فاطمیون برگزار میگردد
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتی از شفا گرفتن یک پسر خردسال مبتلا به سرطان خون در حرم امام رضا(ع) و لحظه احساسی آمدن پسر در برنامه «مثل ماه»
@Modafeaneharaam
سرنوشت عجیب جوانی که آبان ماه ۹۸ عکس شهید حاج قاسم سلیمانی را در خیابان پاره کرد!!
انچه خواهید دید شما را شوکه خواهد کرد!!!
ببینید در لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/1954611317C3485a786d2
⭕️ اگر میخواید راجع به من صحبت کنید من نمونم
♨️ به دعوت سردار سلیمانی رفته بودم لبنان. شبی با سردار حجازی به دیدن سید حسن نصرالله رفتیم. برق نگاه و علاقهای که از چشمان سیدحسن پیدا بود برایم خیلی شبیه به رفتار رهبر معظم انقلاب آمد. انگار همان محبت و رفاقت و دوستی دو طرفه اینجا هم بود.
🔻داشتیم میگفتیم که ما به آقای حجازی به عنوان فرمانده مدیونیم و ایشان ولی نعمت ما هستند که سید حسن لبخندی زد و گفت: « ایشان فرمانده ما هم هستند و خیلی از تقوا و مدیریت ایشان استفاده میکنیم».
🔴 سید حسن میخواست صحبتها و تعریفهایش را ادامه دهد که سردار حجازی بلند شد برود. گفت: «اگر میخواید راجع به من صحبت کنید من نمونم».
🔹بار اولش نبود که شکسته نفسی میکرد.
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حاج قاسم سلیمانی: به حقّ همین حسین بادپا که عظمتش اینه که به عشق دفاع از حریم خواهر [امام] حسین (ع) اشک ریخت و التماس کرد و جان خودش را جانانه و آگاهانه در راه خدا تقدیم کرد،
از خدا میخواهیم؛ همه جامعه ما و پیران ما، جوانان ما و زنان ما را حسین بادپا گونه به بار آورد ...
🌙 بهمناسبت ماه مبارک رمضان و سالروز شهادت شهید بادپا
@Modafeaneharaam
AwACAgQAAx0CUyYOlAACMOFiYrVG1u9Ih4u8_L0JVhrImvyfwAACHw8AAgXXyVFDQU1bmjIU0CQE.oga
546.5K
علی (ع) چگونه بود؟
صوت: امام موسی صدر
@Modafeaneharaam
👈 یکسال احیا گرفتن
#شهید_هاشمی_نژاد یک سال شب ها را احیا می گرفت تا حقیقت شب قدر را درک کرده باشد...
از ایشان پرسیدند در این یک سال چه از خداوند متعال طلب کردی؟
فرمودند: #شهادت_فی_سبیل_الله
#شهید_سیدعبدالکریم_هاشمی_نژاد
#ماه_مبارک_رمضان
@Modafeaneharaam
✅ سالروز تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با استفاده از پاسداران کمیته انقلاب اسلامی، بر همه دلیر مردان پاسدار و سپاهیان اسلام مبارک باد.
🍀⚘🍀⚘🍀⚘🍀⚘🌺🌾🌺🌾🌺🌾🌺💐💐💐💐💐💐💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری فراز «سُبْحانَكَ يَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ يَا رَبِّ». از دعای جوشن کبیر
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_هشتاد_و_سوم : فصل
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_هشتاد_و_پنجم : اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ...
دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
ـ همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ... اشک امانم نمی داد ...
ـ صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...
ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_هشتاد_و_ششم : دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
ـ آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...
ـ پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
ـ با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_هشتاد_و_پنجم : او
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_هشتاد_و_هفتم : بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ...
- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
ـ یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ...
ـ توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ...
ـ شرمنده ...
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
ـ شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...
و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ...
ـ بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...
خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ...
ـ راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ...
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
ـ بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...
.
🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_هشتاد_و_هشتم : پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ...
اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ...
ـ یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ...
فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...
با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ...
ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟ ...
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ...
ـ کدوم پوستر؟ ...
چرخیدم سمت الهام ...
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ...
ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ..
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان سردار دلها در وصف شهادت طلبی امام علی علیه السلام
@Modafeaneharaam