💔🍂🍂
🕊پـــاڪـ نگـهشــان دار،
#چشمـــهایت را مےگـــویـــم؛
این چشـم ها ،فرش زیــر پاے #مهــدے است💔👌
#پــاڪ نگهشـــان دار...‼️🕊
@modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی فـوتبال داعـــ👹ـــش
با #ســـر بریـده....😭😭
شهدا شرمندهایم 😔
فراموش نکنیم هنوز هم کسانی هستند که جان خود را کف دست گرفته و برای حفظ جان ما میجنگند 😔💔
@Modafeaneharaam
لباس گرم
❄️زمستان بود. جایی که بودند هوا به شدت سرد بود و برف زیادی می بارید🌨. خیلی سرمایی بود. کلی لباس گرم با خودش برد. از کلاه و شال گرفته تا جوراب و کاپشن.
اما توی تمام عکس هایی که برایم می فرستاد، لباس درست و حسابی تنش نبود.😳
می پرسیدم: چرا خوب لباس نمی پوشی؟ خدای نکرده سرما می خوری.😪
جواب می داد: می پوشم. حواسم هست.😊
❄️مرخصی که آمد، گفت برایم لباس گرم بگذار. هر چقدر که می توانی.
پرسیدم: پس آن لباس هایی که با خودت بردی چه؟
گفت: بچه هایی رو دیدم که پدرانشون رو در جنگ از دست داده بودند و توی برف و سرما ❄️ کار می کردند آن هم بدون لباس گرم😔. همه لباس های گرمم را به آن ها دادم. دلم طاقت نیاورد من احساس سرما نکنم ولی اون ها از سرما بلرزند...
شهیـد مدافـع حـرم حجـت الاسلام محمـد پورهنگ🌹🍃
@modafeaneharaam
4_6030471152617391546.m4a
6.42M
سورهے ضحی🌺🍃
با صداے شهیــد قـارے محسن حاجی حسنـے👌🌹🍃
برخورد آیت الله خامنه ای با یک دوست دختر و پسر‼️‼️
به گزارش تپلک به نقل از سیما فان-سیمافان ، یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت👇
یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند.😓
آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد😨. ولی برخلاف تصور آنها آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد☺️و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟(البته آقا می دانست)؛ آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم.
آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود : بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید💍. آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، ومن هم آمادگی دارم که شخصاً خطبه عقد شما را بخوانم🌹
آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار ، همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند✨❤️
آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند😍
با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.🌸🌸
(منبع: نشریه ماه تمام ،شماره ۳،ص۱۷).
در این جاست که تفاوت ها معلوم می شود !☝️
@Modafeaneharaam
ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺪ مصطفی ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ توضیح ﻣﻴﺪﺍﺩ...👀
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺷﺐ ﻗﺒﻠﺶ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ...😓
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﮔﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.🙁ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﻟﻴﺴﺖ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ...ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ؛😨 ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ:ﺳﯿﺪ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﻔﺮﺳﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: «ﻭﺍﺳﻪ ﺷﻤﺎ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻢ.☺️
ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ.»
ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ. ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻡ. 🍃
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺳﯿﺪ ﺟﺎﻥ، ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟»
ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟»
ﮔﻔﺘﻢ: «ﺁﺭﻩ»😊
ﮔﻔﺖ: «ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯼ. ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﯾﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﯽ، ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ. ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯽ.☺️ ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ! ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺳﺮ ﻧﺰﺩﯼ؛ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﯿﺎ☺️🍃
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺳﯿﺪ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ😍ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﺬﮐﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﻤﻴﺪﺍﺩ. ﻫﺮ ﮐﯽ ﺟﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﻮﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ.....
خاطره از یکی از نیروهای شهید سید مصطفی صدر زاده
@modafeaneharaam
به نام پدید آورنده حضرت مادر😇
داستان ما درمورد یه دختر خانم 15ساله😁😈👻یکمی شیطونه که دوره متوسطه رو توی خوابگاه 😐به سر میبرد.
اما یکم براش خسته کننده بود که یه دختر یکم شلخته😷😹😼 شیطون بخواد سر ساعت کاراشو انجام بده .
تایکم گذشت و اینا بس که گریه و زاری کرد😭بالاخره راضی کرد خانوادرو که مدرسشو انتقال بدن🙃.مدرسشو انتقال دادن و رفت یه مدرسه نزدیک روزانه .
😈بالاخره به آرزوش رسید .
روزاول تو اون مدرسه رسید دوستای دیگشم تو مدرسه بودن خلاصه وارد حیاط مدرسه شد.
بادختری روبرو شد به نام لیلا 😍یه دختر یکمی تپل و بانمک .
😑😶😐اما یکم بد بد نگا میکردن .ولی دلیل نامعلوم بود .
روز اول بایه اردو شروع شد تو یه پژوهش سرا .براآشنایی بد نبود کم کم آشناشدبابچه ها و بالیلا حسابی گرم گرفت .😊😉
خب یه موضوع دیگم بود که دختر داستان ما رک و یه رو زبون بود حرفشو قورت نمیداداصلا😁😁😬😬.
یه دختر دیگم تو کلاس بود به اسم سعیده بایه قد نسبت به بقیه بلند 😬
راسیتش سعیده خانم ازخود اصفهان اومده بود یکم ادعاش میشد .گنده گویی میکرد😼.
یه روزم دعواشون شد واشک سعیده رو درآورد .اما بعد یه موضوعی رو فهمید که سعیده بچه طلاقه😔😔😔😔😭راسیتش رواین موضوع یکم که نه خیلی پشیمون شد.
دنبال راه حل بود تاکه گذشت وکم کم باسعیده هم صمیمی شد😍
وباهم حسابی جورشده بودن .
دختر داستان ما درس خونم بود اما وقتی مدرسش عوض شد معدلش از18وخورده ایی اومد16😞.
اینم ماجرا ها داره .
فاطمه .لیلا.سعیده.😈😈😈✌️شده بودن یه اکیپ 😂.
وای وای وای 😂یه اسمیم داشت اکیپشون .
ام الفساد😈👻
ام الفساد اسم اکیپشون بود😂😂😂
خدامیدونه که چه شیطونیایی که نمیکردن ازارایش تو مدرسه بگیر تا گوشی بردن پیچوندن کلاس و رفتن تو حیاط 😂.
خلاصه روزا به بطالت میگذشت .
ازشکایت معلما سر کلاس تا شکایت از حجاب .
😂یه باری بود به دلایلی یه معلم دینی مرد چندوقتی اومد سر کلاسشون😈
وای که ام الفسادیون چه تیکه هایی که نمیپروندن بش .😐
خلاصه یه بارم لیلا فیلم عروسی داییشو اورد تو مدرسه که ببینیم چی پوشیده😂😂😂واویلا مدیر فهمید خلاصه اونم مثل بقیه گذشت .
اما دوران خوبی بود .ودوسال گذشت😭حالا دیگه وقت جدایی بود .😔.
اما ارتباط داشتیم بازم تا اینکه رفت دبیرستان و انتخاب رشته کرد .
رفت رشته خیاطی دختر داستان ما👗👕.
خلاصه اونجا بعد از دوسال دوستای مدرسه گذشتشو دید😍
وای مرجان 😂الان دیگه واویلا تر بود .
سال تحصیلی شروع شد یکم اروم تر شده بود چون یه سال بزرگ تر شده بود😇الان 16سالش بود .
اما شیطنت هاشو مگه میشد که ترک کنه .
اما یه دبیر خیاطی داشتن کع خیلی هواشو داشت .ومهربون بود😇😇😇😇😍.
یه زن مومن و باحال و خوب
خلاصه بازم افت تحصیلی😁😬😅😅
.زنگای ورزش بزن و برقص وای وای
زنگای نماز دیونه بازی .فرار کردن از کلاس با کلی التماس از دبیر پرورشی برای کارای الکی .😉😉😉
خلاصه شیطونی 😈ها بدتر ادامه داشت .
چهارشنبه هاکه عروسیمون بود😜😂😂😂😂وای ساعت یازده تعطیل میشدیم
میرفتیم توی دستشویی و ارایشو واینا💅😻.
یواشکی از مدرسه میرفتیم بیرون و مقصد پارک بود میرفتیم و یکم دیوونه بازی بعدم خونه خلاصه دیوونه بازیا ادامه داشت .😷🤕😂😂😁😁😁😬😬😬😀😁😃😄🙃😊😇😆😆
تااین که سال تحصیلی تمام شد دوری ازاون فضا یکم برام سخت بود اما ماجرای جدید یه جورایی از محرم همون سال شروع شد .
من با کمی ارایش روسری مدل لبنانی و چادر عربی😁😍😍😍😍😍😍😍
وای که چقد خوشگل میشدم
وقتی میرفتم بیرون همه بهم میگفتن چه خوشگل شدی .شبیه عربا شدی😬😍😂😇.
چادر خیلی بهت میاد
خب منم جو گیر میشدم الکی تو روستا چادر میپوشیدم اما!باآرایش ولی خارج ازروستا😁😬مانتوی بلند و کمی ارایش .
خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه تصمیم گرفتم که برم رشته ارایشگری🙃😈☺️ و مدرسه نرم .
خلاصه این نقشم گرفت مدرسه نرفتم و رفتم ارایشگری یه مدتی رفتم یه دوماهی اما .
دیدم یه حسی و درونم کم دارم 😔دیدم هرکاری بکنم نمیشه نه😅
تا اینکه نشستم یکم فکرامو کردم دیدم که یه روزی جلو آینم 😍😍😍وای راسی راسی که چقدر حجاب و چادر بهم میومد اماباآرایش😳
خلاصه یهویی باچادر رفتم بیرون مامانم خوشحال داداشم که نگو بابام کف کرده بود😈😈دوس داشتم .
اما یه چادری واقعی نه .
تا اینکه باهمین روال گذشت قرار شد برم مشهد اولین سفرم باقطاربود🚝🚊رفتم مشهد خیلی بهم چسبید بعد از 13سال نرفتن بالاخره قسمتم شد😢😢😢😢
خلاصه منم که کرم پودر و ریملم به جونم بسته بود .
گذشت .برگشتم از سفر 😔
یه جورایی خیلی چیزارو مدیون امام رضام ❤️
سه ماه بعد دوباره قسمتم شد و رفتم مشهد این بار
من فاطمه
یه دختر اروم شده بودم
ارایش دیگه برام معنی نداشت حتی کرم پودر و این آشغالارو دنبالمم نبرده بودم .
حالا شده بودم فاطمه خانم😇😇😇
نمازام و سعی میکردم بخونم
چندروزی ازاقامت تو مشهد میگذشت رفتم جلوی آینه آماده شدم تو آینه یه نگاهی کردم و نفس عمیق و راحتی کشیدم از ظاهر خودم راضی بودم سادع و خوب
رفتیم کع بریم حرم❤️❤️
توراه حرم یه خانم مانتویی چاق😡باده جور آرایش .
دنیا روسرم خراب شد یه چیز بزرگ بزرگ تو گلوم گیر کرد نفسم بالا نمیومد
فقط شنیدم که اه این دختترو یه جوری روسری سرش کرده داره خفه میشه .😡
فقط برگشتم نگاهش کردم و چشمامو بستم
اما هزارتا محجیه اون اطراف بود چرا من😭
مامانم یه حرف خوبی زد
گفت که خودش بس که بی لیاقته این حرف و زده .
یکم دلم اروم شد
رفتیم تو صحن انقلاب نگاهم که به گنبد افتاد فقط اشکام میومد پایین😭.
اما یه حسی دلمو قرص و محکم میکرد نمیزاشت که گریه کنم .
رفتیم هتل یه ماجرای دیگه یه اردوی دانش آموزی پسرونه اومدن تو هتل ما .
چندروز بعدش دیدم که پرسنل خانم هتل اومد درمورد یه خاستگاری باهام حرف زد.
شوکه شدم
من فاطمه16ساله انگار که داشتم به آرزوم میرسیدم
همونی که میخواستم بود انگار .
یه اقاسید😍طلبه👳♀ومدافع حرم😍
که معاون اون مدرسه بود
واقعا همونی که میخواستم بود
تو ذهنم فقط این بود که میشه یعنی .
فرداش که این مطرح شد قرار شد کع ما برگردیم خونه.
شماره خودمونو دادیم خلاصه دوهفته گذشت خبری نشد😔دست به دامن حضرت زینب شدم و خواستم که ناامیدم نکنه .
موضوعاتی پیش اومد کع هنوزم یکمی ناراحتم میکنه .
خلاصه از 13سالگی خاستگارای رنگارنگ اما این بار این مورد بارنگ متفاوت😍.اما نشد😔
اما من شدم یه دختر محکم تر و قوی تر وخودساخته تر .
که تمام رفیقام تنهام گذاشتن 😔
اما همدمم شد حضرت مادرو دخترش زینب.
اهل بیت
اینا بهترینای عالمن برام .
تنها کسایی که تنهام نذاشتن بعد ازخدا.
😇😇😇😇😇😇😇😇😇
کم کم شدم یه چادری واقعی بایه حجاب کامل .
شدم همون فاطمه خانم واقعی 😇اما الان 17ساله.
به نظر خودم که 17سالم کم سنی نیست .
خلاصه خیلی هارو شناختم
تلخی هایی چشیدم
اشکایی ریختم .
کم کم مجنون حسین شدم
اما دریغ که دیر فهمیدم و اربعین نصیبم نشد امسال
اما دلم خیلی خیلی امید واره چون
میگم حتما امام حسین میخواد اتفاقای قشنگتری رو برام رقم بزنه و کربلامو امضا کنه .
امید دارم که حتما اون جوون مومنی که برای ازدواج در نظر دارم
کسی که تمام سرمایش ایمانش باشه و سرباز امام زمان باشه
بسیجی مخلص
تا که بتونم یه زندگی باعطر و بوی علی و فاطمه رو باهاش شروع کنم
اما دریغ که این روزا چشماشونو روی منه دختری کع تو ی روستا بزرگ شدم بستن
چرا تصورادما از روستا یه خرابه و ویرونه بدونه امکاناته اما نه این اشتباهه .
اما ممکنه آینده ایی رو دختر روستایی برای همسرش بسازه که شاید یه دختر شهر نشین نتونه
قصد توهین نیست اما باید قبول کنیم که درگیر ظواهر شدیم افسوس 😔
اما من میدونم که به زودی یه همسر مومن خدا بهم میده که بتونم درکنارش واسه دینم تلاش کنم .😍😍
وانشاالله که میخوام بشم طلبه آینده .
همیشه فکر میکردم ماجرای خاصی ندارم برای تحولم
شاید جالب نباشه
اما الان که دست به قلم شدم
میبینم اول خدا بعد امام رضا و بعد مادرم زهرا و دخترش زینب خیلی کمکم کردن اما
مثل همیشه بی منت
ومن مدیون این اهل بیت هستم
امیدوارم بتونم روزی کاری برای دینم بکنم .
والبته کمکای شهید عزیز اقامحسن حججی
دائم تو مسیر مزار شهدا موندم.mp3
7.04M
دائم تو مسیر مزار شهدا موندم
رفتن رفقا دونه دونه و جاموندم💔
حرفای زیادی تو دل واموندم...💔
مداحی سید رضا نریمانی🍃
@modafeaneharaam
عاشقانه های همسرشهید❤️
قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارت حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂
روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد و دل میکردم. از او خواستم که
همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓
البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم
سرباز خود حضرت زینب(س)،قرار است مرد
آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌
از سفر که برگشتیم،محمد جواد به خواستگاری من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به
کار بود.😊تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود.حتی از جوانی و
زمانیکه محصل بود،در تابستانهایش کار میکرد.تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس
💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد.بعد از آن شروع کرد به ساختن
همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست.
سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و
طرح کاشی ها همه وهمه به سلیقهء من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار
است در این خانه بمانی...نه من....😔
آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به شوق دیدار تو در زمان ظهور
امام زمان (عج)😍😌
شهید مدافع حرم محمد جواد قربانی 🍃🌺🍃
@modaeaneharaam
برشےاز #ڪتاب ســــربلنــد❤️🍂
هر وقت ڪارش جایی گیر مےکرد☝️ و تیرش به سنگ میخورد😞،زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم☺️. داشتم غذا درست میکردم😊،زنگ میزد که: مامان یه #یـــس برام بخون☺️.کارم رو رها میکردم و مینشستم جَلدی برایش میخواندم.میخواست زمینیرا که پدرش بهش داده بود،بفروشد و جای دیگری خانه بخرد🏡.چهل سورهی حشر برایش نذر کردم❤️.سیهشتمی را که خواندم به فروش رفت.
وقتی میآمد خانهمان و میدید دارم قرآن میخوانم😃، به خانمش میگفت😒: ببین مامانم داره قرآن میخونه که #شهید نشم💔😔. خون خونش رو میخورد😔 و میگفت:همین که میان اسمم رو بنویسن،خط میزنن😭 میگن #حججے نه.گریه میکرد😔 و میگفت:نکنه کسی رفته و چیزی گفته،بابا حرفی نزده باشه؟!💔😔
راوے:مادرشهید
#محسݩحججے💔
#شهیــدبےســــر
@modafeaneharaam
ابووصال
کتاب طلبه دانشجو #شهید مدافعحرم #محمدرضادهقانامیری
#قسمتچهلوسوم
دوست با معرفت
ساعت دوازده شب بود🌙 که متوجه شدم من حال خوشی ندارم🤕. سریع خودش را رساند و با موتورش🏍 آمد دنبالم. تا نیمه شب مرا در خیابان ها چرخاند و گپ زد تا حالم بهتر شود☺️. هوا سرد شد❄️ و یک تیشرت فقط تنش بود، داشت میلرزید اما خم به ابرو نیاورد و گلهای نکرد 😔
بیشتر از اینکه به فکر خودش باشد به فکر دیگران بود. از معرفت چیزی کم نمیزاشت👌
راوی:دوستشهید
#ادامهدارد...
@modafeaneharaam
ابووصال
کتاب طلبه دانشجو #شهید مدافعحرم #محمدرضادهقانامیری
#قسمتچهلوچهارم
دوست وفادار
بعد از اتمام دوره خادمی، رفاقتمان در شبکههای اجتماعی ادامه داشت. در دانشگاه تهران کنگرهی ملی شهدای دانشجو برگزارشد و همان جمع دوستان خادم در دوکوهه را دعوت کردند🍃 تا در این کنگره باز هم به انر خادمی برسند.
من متاسفانه نتوانستم خودم را برسانم😔 خیلی منتظرمن بود. برنامه که تمام شد عکسهای ان را برایم فرستاد👀 که بگوید جایم خالی بوده و مرا فراموش نکرده است🌹🍃
راوی:دوستشهید
#ادامهدارد...
@modafeaneharaam