- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست ویکم ادامه موضوع: سفر کربلا ✴️گفتم: اين دستور آقا به چه علت ب
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیست_و_دوم
موضوع: آزار مومن
✴️در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شب ها با دوستانمان با هم بوديم. شبهاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت وبازرسی داشتیم
❇️ در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقت ها، دوستان خودمان را اذيت مي كرديم! البته تاوان تمام اين اذيتها را در آنجا دادم.
✴️برخي شب هاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت داره الان تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كار مهمي نيست. من
الان مي روم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي!
❇️من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خسخس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده مي شد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم
✴️صوت قران شخصی راازدور شنيدم! يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شب هاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن مي شد. فهميدم كه رفقا مي خواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. مي خواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقاي من فکر مي کنند ترسيده ام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم.
❇️هرچه صداي پاي من نزديك تر مي شد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر مي شد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم.