- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیستم موضوع: سفر کربلا ✴️حسابي به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خ
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیست ویکم
ادامه موضوع: سفر کربلا
✴️گفتم: اين دستور آقا به چه علت بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودي صدام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفر كربلا بروم. در يكي از اين سفرها، يك پيرمرد كر ولال در كاروان ما بود.
❇️مدير كاروان به من گفت: مي تواني اين پيرمرد را مراقبت كني و همراه او باشي⁉️ من هم مثل خيلي هاي ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولاي خودم خلوت داشته باشم، اما با اكراه قبول كردم.
✴️كار از آنچه فكر مي كردم سخت تر بود. اين پيرمرد هوش و ً حواس درست و حسابي نداشت. او را بايد كاملا مراقبت مي كردم. اگر لحظه اي او را رها ميكردم گم مي شد.
❇️خلاصه تمام سفر كربلاي من تحت الشعاع حضور اين پيرمرد شد. اين پيرمرد هر روز با من به حرم مي آمد و برمي گشت. حضور قلب من كم شده بود. چون بايد مراقب اين پيرمرد مي بودم.
✴️روز آخر قصد خريد يك لباس داشت. فروشنده وقتي فهميد كه او متوجه نمي شود، قيمت را چند برابر گفت.
❇️من جلو آمدم و گفتم: چي داري ميگي؟ اين آقا زائر مولاست. چرا اينطوري قيمت ميدي⁉️ اين لباس قيمتش خيلي كمتره.
✴️خلاصه اينكه من لباس را خيلي ارزان تر براي اين پيرمرد خريدم. با هم از مغازه بيرون آمديم. من عصباني و پيرمرد خوشحال بود.
❇️با خودم گفتم: عجب دردسري براي ما درست شد. اين دفعه كربلا اصلا به ما حال نداد. يكباره ديدم پيرمرد ايستاد. رو به حرم كرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بي زباني براي من دعا كرد. جوان پشت ميز گفت: به دعاي اين پيرمرد، آقا امام حسين شفاعت كردند و گناهان پنج سال تورا بخشيدند.
✴️بايد در آن شرايط قرار مي گرفتيد تا بفهميد چقدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در كتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب اين سالها همگي ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست ویکم ادامه موضوع: سفر کربلا ✴️گفتم: اين دستور آقا به چه علت ب
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیست_و_دوم
موضوع: آزار مومن
✴️در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شب ها با دوستانمان با هم بوديم. شبهاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت وبازرسی داشتیم
❇️ در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقت ها، دوستان خودمان را اذيت مي كرديم! البته تاوان تمام اين اذيتها را در آنجا دادم.
✴️برخي شب هاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت داره الان تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كار مهمي نيست. من
الان مي روم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي!
❇️من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خسخس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده مي شد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم
✴️صوت قران شخصی راازدور شنيدم! يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شب هاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن مي شد. فهميدم كه رفقا مي خواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. مي خواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقاي من فکر مي کنند ترسيده ام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم.
❇️هرچه صداي پاي من نزديك تر مي شد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر مي شد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست_و_دوم موضوع: آزار مومن ✴️در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستا
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیست و_سوم
ادامه موضوع: آزار مومن
✴️هرچه صداي پاي من نزديك تر مي شد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر مي شد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم.
❇️تا اينكه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم.
پيرمرد سيد، رد پاي مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد.
✴️وقتي وارد پايگاه شد، حسابي عصباني بود.
❇️ابتدا كتمان كردم، اما بعد، از او معذرت خواهي كردم. او با ناراحتي بيرون رفت. حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم.
✴️نمي دانيد چه حالي بود، وقتي گناه يا اشتباهي را در نامه عملم مي ديدم، خصوصاً وقتي كسي را اذيت كرده بودم، از درون عذاب مي كشيدم. گويي خودم به جاي آن طرف اذيت مي شدم.
❇️از طرفي در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن مي گرفت، طوري كه نيمي از بدنم از حرارت آن داغ مي شد!
✴️وقتي چنين اعمالي را مشاهده مي كردم، به گونه اي آتش را در نزديكي خودم مي ديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت.
❇️همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت.
✴️سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نمي گذرم. او مرا اذيت كرد. او مرا ترساند.
❇️من هم گفتم: به خدا من نمي دانستم كه سيد داخل قبر عبادت مي كند. جوان رو به من گفت: اما وقتي نزديك شدي فهميدي كه مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتي⁉️ ديگه حرفي
براي گفتن نداشتم. خلاصه پس از التماس هاي من، ثواب دو سال عبادت هاي مرا برداشتند و در نامه عمل او قرار دادند تا راضي شود.
✴️دو سال نمازي كه بيشتر به جماعت بود. دو سال عبادت را دادم به خاطر اذيت و آزار يك مؤمن!.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست و_سوم ادامه موضوع: آزار مومن ✴️هرچه صداي پاي من نزديك تر مي ش
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیست_و_چهارم
ادامه موضوع: آزار مومن
✴️دو سال نمازي كه بيشتر به جماعت بود. دو سال عبادت را دادم به خاطر اذيت و آزار يك مؤمن!
٭٭٭
❇️در لابه لاي صفحات اعمال خودم به يك ماجراي ديگر از آزار مؤمنين برخوردم. شخصي از دوستانم بود كه خيلي با هم شوخي مي كرديم و همديگر را سركار مي گذاشتيم. يكبار در يك جمع رسمي با او شوخي كردم و خيلي بد او را ضايع كردم.
✴️خودم هم فهميدم كار بدي كردم، براي همين سريع از او معذرت خواهي كردم. او هم چيزي نگفت. گذشت تا روز آخر كه مي خواستم براي عمل جراحي به بيمارستان بروم.
❇️دوباره به همان دوست دوران جواني زنگ زدم و گفتم: فلاني، من خيلي به تو بد كردم. يكبار جلوي جمع، تو را ضايع كردم. خواهش ميكنم مرا حلال كن. من شايد از اين بيمارستان برنگردم.
✴️بعد در مورد عمل جراحي گفتم و دوباره به او التماس كردم تا اينكه گفت: حلال كردم، انشاءالله كه سالم و خوب برگردي.
❇️آن روز در نامه عملم، همان ماجرا را ديدم. جوان پشت ميز گفت: اين دوست شما همين ديشب از شما راضي شد. اگر رضايت او را نمي گرفتي بايد تمام اعمال خوب خودت را ميدادي تا رضايتش را كسب كني، مگر شوخي است، آبروي يك انسان مؤمن را بردي.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست_و_چهارم ادامه موضوع: آزار مومن ✴️دو سال نمازي كه بيشتر به جما
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیست و_پنجم
موضوع: حسینیه
✴️مي خواستم بنشينم و همان جا زار زار گريه كنم. براي يك شوخي بي مورد دو سال عبادت هايم را دادم. براي يك غيبت بي مورد، بهترين اعمال من محو مي شد. چقدر حساب خدا دقيق است. چقدر كارهاي ناشايست را به حساب شوخي انجام داديم و حالا بايد افسوس بخوريم. در اين زمان، جوان پشت ميز گفت: شخصي اينجاست كه چهار ساله منتظر شماست! اين شخص اعمال خوبي داشته و بايد به بهشت برزخي برود، اما معطل شماست. با تعجب گفتم: از چه كسي حرف ميزنيد⁉️
❇️يكي از پيرمردهاي اُمناي مسجدمان را ديدم كه در مقابلم و در كنار همان جوان ايستاده. خيلي ابراز ارادت كرد و گفت: كجايي⁉️
⬅️چند ساله منتظرت هستم. بعد از كمي صحبت، اين پيرمرد ادامه داد:
✴️زماني كه شما در مسجد و بسيج، مشغول فعاليت فرهنگي بوديد،تهمتي را در جمع به شما زدم. براي همين آمده ام كه حلالم كنيد.
❇️آن صحنه برايم يادآوري شد. من مشغول فعاليت در مسجد بودم. كارهاي فرهنگي بسيج و... اين پيرمرد و چند نفر ديگر در گوشه اي نشسته بود. بعد پشت سر من حرفي زد كه واقعيت نداشت.
✴️او به من تهمت بدي زد. او نيت ما را زير سؤال برد. عجيب تر اينكه، زماني اين تهمت را به من زد كه من ابتداي حضورم در بسيج بود و نوجوان بودم!!
❇️آدم خوبي بود. اما من نامه اعمالم خيلي خالي شده بود.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست و_پنجم موضوع: حسینیه ✴️مي خواستم بنشينم و همان جا زار زار گري
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیست_و_ششم
ادامه موضوع: حسینیه
✴️آدم خوبي بود. اما من نامه اعمالم خيلي خالي شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: درسته ايشان آدم خوبي است، اما من همينطوري نمي گذرم. دست من خالي است. هر چه ميتواني از او بگير.
❇️جوان هم رو به من كرد و گفت: اين بنده خدا يك وقف انجام داده كه خيلي بابركت بوده و ثواب زيادي برايش مي آيد.
✴️او يك حسينيه را در شهرستان شما، خالصانه براي رضاي خدا ساخته كه مردم از آنجا استفاده مي كنند. اگر بخواهي ثواب كل حسينيه اش را از او ميگيرم و در نامه عمل شما ميگذارم تا او را ببخشي.
❇️با خودم گفتم:(ثواب ساخت يك حسينيه به خاطر يك تهمت⁉️
خيلي خوبه.) بنده خدا اين پيرمرد، خيلي ناراحت و افسرده شد، اما چاره اي نداشت. ثواب يك وقف بزرگ را به خاطر يك تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخي. براي تهمت به يك نوجوان، يك
حسينيه را كه بااخلاص وقف كرده بود، داد و رفت!
✴️اما تمام حواس من در آن لحظه به اين بود كه وقتي كسي به خاطر تهمت به يك نوجوان، يك چنين خيراتي را از دست مي دهد، پس ما كه هر روز و هرشب پشت سر ديگران مشغول قضاوت كردن و حرف زدن هستيم چه عاقبتي خواهيم داشت⁉️ ما كه به راحتي پشت سر مسئولين و دوستان و آشنايان خودمان هرچه ميخواهيم ميگوييم...
⬅️باز جوان پشت ميز به عظمت آبروي مؤمن اشاره كرد.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست_و_ششم ادامه موضوع: حسینیه ✴️آدم خوبي بود. اما من نامه اعمالم
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیست_و_هفتم
موضوع: اعجاز اشک
✴️ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه مي کردم.
انگار هيچ اراده اي از خودم نداشتم. هيچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه مي کردم.
❇️يکي آمد و دو سال نمازهاي من را برد! ديگري آمد و قسمتي از کارهاي خير مرا برداشت. بعدي...
✴️بلاتشبيه شبيه يک گوسفند که هيچ اراده اي ندارد و فقط نگاه مي کند، من هم فقط نگاه مي کردم.
❇️چون هيچگونه دفاعي در مقابل ديگران نميشد کرد. در دنيا، انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع مي کند و با گرفتن وکيل و... خود را تاحدودي از اتهامات تبرئه مي کند.
✴️اما اينجا... مگر مي شود چيزي گفت؟! فقط نگاه مي کردم. حتي آنچه در فکر انسان بوده براي همه نمايان است، چه رسد به اعمال انسان. براي همين هيچکس نميتواند بي دليل از خود دفاع کند.
❇️درکتاب اعمال خودم چقدر گناهاني را ديدم که مصداق اين ضرب المثل بود: آش نخورده و دهن سوخته.
✴️شخصي در مقابل من غيبت کرده يا تهمت زده و من هم در گناه او شريک شده بودم. چقدر گناهاني را ديدم که هيچ لذتي برايم نداشت و فقط سرافکندگي برايم ايجاد کرد.خيلي سخت بود.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست_و_هفتم موضوع: اعجاز اشک ✴️ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیست_و_هشتم
ادامه موضوع: اعجاز اشک
✴️خيلي سخت بود. خيلي. حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت.
❇️اما زماني که بررسي اعمال من انجام مي شد و نقايص کارهايم را مي ديدم، گرماي شديدي از سمت چپ به سوي من مي آمد! حرارتي که نزديک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما...
✴️اين حرارت تمام بدنم را مي سوزاند، طوري که قابل تحمل نبود.
❇️همه جاي بدنم مي سوخت، بجز صورت و سينه و کف دست هايم!
✴️براي من جاي تعجب بود. چرا اين سه قسمت بدنم نمي سوزد⁉️
❇️لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهميدم.
✴️من از نوجواني در هيئت و جلسات فرهنگي مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصيه ميکرد که وقتي براي آقا امام حسين (ع)و يا حضرت زهرا (ع) و اهل بيت(ع):اشک مي ريزي، قدر اين اشک را بدان. اشک بر اين بزرگان، قيمتي است و ارزش آن را در قیامت می فهمیم
❇️پدرم از بزرگان و اهل منبر شنيده بود که اين اشک را به سينه و صورت خود بکشيد و اين کار را مي کرد. من نيز وقتي در مجالس
اهل بيت(ع):گريه مي کردم. اشک خود را به صورت و سينه ام مي کشيدم. حالا فهميدم که چرا اين سه عضو بدنم نمي سوزد!
✴️نکته ديگري که در آن وادي شاهد بودم بحث اشک و توبه بر درگاه الهي بود. من دقت کردم که برخي گناهاني که مرتکب شده بودم در کتاب اعمالم نيست!
❇️بعد از اينکه انسان از گناهي توبه ميکند و ديگر سمتش نمي رود،ً گناهاني که قبلاً مرتکب شده کاملا از اعمالش حذف مي شود.
✴️آنجا رحمت خدا را به خوبي حس کردم. حتي اگر کسي حق الناس بدهکار است اما از طلبکار خود بي اطلاع است، با دادن رد مظالم برطرف مي شود. اما حق الناسي که صاحبش را بشناسد بايد در دنيا برگرداند. حتي اگر يک بچه از ما طلبکار باشد و در دنيا حلال نکرده باشد، بايد در آن وادي صبر کنيم تا بيايد و حلال کند.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست_و_هشتم ادامه موضوع: اعجاز اشک ✴️خيلي سخت بود. خيلي. حساب و کت
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیست_و_نهم
موضوع:بیت المال
✴️از ابتداي جواني و از زماني كه خودم را شناختم، به حق الناس و بيت المال بسيار اهميت مي دادم.
❇️پدرم خيلي به من توصيه ميكرد كه مراقب بيت المال باش. مبادا خودت را گرفتار كني. از طرفي من پاي منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب اين مطالب را مي شنيدم.
✴️لذا وقتي در سپاه مشغول به كار شدم، سعي می كردم در ساعاتي كه در محل كار حضور دارم، به كار شخصي مشغول نشوم. اگر در طي روز كار شخصي داشتم و يا تماس تلفني شخصي داشتم، به همان ميزان و كمي بيشتر، اضافه كاري بدون حقوق انجام مي دادم كه مشكلي ايجاد نشود. با خودم مي گفتم: حقوق كمتر ببرم و حلال باشد خيلي بهتر است. از طرفي در محل كار نيز تلاش ميكردم كه كارهاي مراجعين را به دقت و با رضايت انجام دهم.
❇️اين موارد را در نامه عملم مي ديدم. جوان پشت ميز به من گفت:
خدا را شكر كن كه بيت المال برگردن نداري وگرنه بايد رضايت تمام مردم ايران را كسب مي كردي!
✴️اتفاقاً در همانجا كساني را مي ديدم كه شديداً گرفتار هستند. گرفتار رضايت تمام مردم، گرفتار بيت المال. اين را هم بار ديگر اشاره کنم که بُعد زمان و مكان در آنجا وجود نداشت.
❇️يعني به راحتي مي توانستم كساني را كه قبل از من فوت كرده اند ببينم، يا كساني را كه بعد از من قرار بود بيايند!
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست_و_نهم موضوع:بیت المال ✴️از ابتداي جواني و از زماني كه خودم را
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_سی_و_یکم
ادامه موضوع: بیت المال
✴️واقعاً ترسيدم. با خودم گفتم: من تازه نيت خير داشتم. من از كتاب ها استفاده شخصي نكردم. به منزل نبرده بودم، بلكه به واحد ديگري بردم كه بيشتر استفاده شود، خدا به داد كساني برسد كه
بيت المال را ملك شخصي خود كرده اند!!!
❇️در همان زمان، يكي از دوستان همكارم را ديدم. ايشان از بچه هاي بااخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود.
✴️او مبلغي را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخي از اقلام را براي واحد خودشان خريداري كند. اما اين مبلغ را به جایُ قرار دادن در كمد اداره، در جيب خودش گذاشت!
❇️او روز بعد، در اثر سانحه رانندگي درگذشت. حالا وقتي مرا در آن وادي ديد، به سراغم آمد و گفت: (خانواده فكر كردند كه اين پول براي من است و آن را هزينه كرده اند. تو رو خدا برو و به آنها بگو اين پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اينجا گرفتارم. تو رو خدا براي من كاري بكن.)
✴️تازه فهميدم كه چرا برخي بزرگان اينقدر در مورد بيت المال حساس هستند. راست ميگويند كه مرگ خبر نمي كند.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_سی_و_یکم ادامه موضوع: بیت المال ✴️واقعاً ترسيدم. با خودم گفتم: من
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_سی_و_دوم
موضوع:صدقه
✴️در ميان روزهايي كه بررسي اعمال آنها انجام شد، يكي از روزها براي من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه مي شديم.
❇️يعني ماهيت اتفاقات و علت برخي وقايع را می فهميديم. چيزي كه امروزه به اسم شانس بيان مي شود، اصلا آنجا مورد تأييد نبود، بلكه تمام اتفاقات زندگي به واسطة برخي علت ها رخ مي داد.
✴️روزي در دوران جواني با اعضاي سپاه به اردوي آموزشي رفتيم. كلاس هاي روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نميدانيد كه چقدر بچه هاي هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند
❇️وداخل چادرها خوابيده بودند، من و يكي از رفقا مي رفتيم و با اذيت كردن، آنها را از خواب بيدار مي كرديم!
✴️براي همين يك چادر كوچك، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه جدا كردند.
❇️شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم چادر خودمان كه بخوابيم. البته بگذريم از اينكه هرچه ثواب و اعمال خير داشتم، به خاطر اين كارها از دست دادم!
✴️وقتي در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يك نفر سر جاي من خوابيده!
❇️من يك بالش مخصوص براي خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، براي خودم يك رختخواب قشنگ درست كرده بودم.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_سی_و_دوم موضوع:صدقه ✴️در ميان روزهايي كه بررسي اعمال آنها انجام شد
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_سی وسوم
ادامه موضوع: صدقه
✴️من يك بالش مخصوص براي خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، براي خودم يك رختخواب قشنگ درست كرده بودم.
❇️چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه كسي جاي من خوابيده، فكر كردم يكي از بچه ها مي خواهد من را اذيت كند، لذا همينطوركه پوتين پايم بود، جلو آمدم و يك لگد به شخص خواب زدم!
✴️يكباره ديدم حاج آقا... كه امام جماعت اردوگاه بود از جا پريد و قلبش را گرفته و داد ميزد: كي بود؟ چي شد⁉️
❇️وحشت كردم. سريع از چادر آمدم بيرون. بعدها فهميدم كه حاج آقا جاي خواب نداشته و بچه ها براي اينكه مرا اذيت كنند، به حاج آقا گفتند كه اين جاي حاضر و آماده براي شماست!
✴️اما لگد خيلي بدي زده بودم. بنده خدا يك دستش به قلبش بود و يك دستش به پشتش!
❇️حاج آقا آمد از چادر بيرون و باعصبانيت گفت: الهي پات بشكنه، مگه من چيكار كردم كه اينجوري لگد زدي⁉️
✴️جلو رفتم و گفتم: حاج آقا غلط كردم. ببخشيد. من با كسي ديگهً شما را اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود كه پوتين پايم كردم و ممكن است ضربه شديد شود.
❇️خلاصه اون شب خيلي معذرت خواهي كردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برويد بخوابيد، من تو ماشين ميخوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو برمي دارم.
✴️چراغ برداشتم و رفتم توي چادر، همين كه بالش رو برداشتم، ديدم يك عقرب به بزرگي كف دست زير بالش من قرار دارد!
❇️حاج آقا هم داخل شد و هر طوري بود عقرب رو كشتيم. حاجي نگاهي به من كرد و گفت: جان مرا نجات دادي، اما بد لگدي زدي،هنوز درد دارم. من هم رفتم داخل ماشين خوابيدم. روز بعد اردو تمام
شد و برگشتيم.
✴️روز بعد، من درحين تمرين در باشگاه ورزش هاي رزمي، پايم شكست.