eitaa logo
- مُهجِه -
106 دنبال‌کننده
939 عکس
622 ویدیو
8 فایل
مهجه یعنی اون خونی که ته قلب هست و فقط باشکافتنش درمیاد . . . [ اَلّذین بَذَلوْا مهجهم دون َالحُسیْن ] فرمود که حسین خون ته قلبش و واسمون داد . . . پیام سنجاقی چک بشه:) -کپی با سلام بر اباعبدالله:) https://daigo.ir/secret/849336744 نظرات و پیشنهادات...
مشاهده در ایتا
دانلود
زینب چگونه این همه منزل پیاده بود؟! جان‌ها فدای زخم و ورم‌های بیشمار حقا که هر مصیبت او نانوشتنی است با صد هزار سطر و قلم‌های بیشمار محسن‌علیخانی •~ا @Mohje_10 ا~•
زینب «سلام الله علیها» ، خلاصه ی زهرا و حیدر است .
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_نونزدهم ادامه موضوع : نجات یک انسان ✴️آماده رفتن شديم. خانواده اين
📚کتاب: موضوع: سفر کربلا ✴️حسابي به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخي هاي بيش از حد و صحبتهاي پشت سر مردم و غيبت ها و... نابود ميشد و اعمال زشت من باقي مي ماند. البته وقتي يك كار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهاي زشت مي شد. ❇️چرا كه در قرآن آمده بود: (اِنَ الحسنات یُذهِبنَ السَیئات)خوبی ها بدی ها رو ازبین می برد ✴️زيارت هاي اهل بيت(ع): بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت. ❇️البته زيارت هاي بامعرفتي که با گناه آلوده نشده بود. ✴️اما خيلي سخت بود. هر روز ما، دقيق بررسي و حسابرسي مي شد. ❇️كوچكترين اعمال مورد بررسي قرار مي گرفت. ✴️همينطور كه اعمال روزانه ام بررسي مي شد، به يكي از روزهاي دوران جواني رسيديم. اواسط دهه هشتاد. ❇️يكباره جوان پشت ميز گفت: به دستور آقا اباعبدالله(ع) پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طي ميشود. ⬅️باتعجب گفتم: يعني چي⁉️ ✴️گفت: يعني پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقي ميماند. نمي دانيد چقدر خوشحال شدم. ❇️اگر در آن شرايط بوديد، لذتي كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس مي كرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب⁉️ گفتم: اين دستور آقا به چه علت بود⁉️
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیستم موضوع: سفر کربلا ✴️حسابي به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خ
📚کتاب: ویکم ادامه موضوع: سفر کربلا ✴️گفتم: اين دستور آقا به چه علت بود؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودي صدام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفر كربلا بروم. در يكي از اين سفرها، يك پيرمرد كر ولال در كاروان ما بود. ❇️مدير كاروان به من گفت: مي تواني اين پيرمرد را مراقبت كني و همراه او باشي⁉️ من هم مثل خيلي هاي ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولاي خودم خلوت داشته باشم، اما با اكراه قبول كردم. ✴️كار از آنچه فكر مي كردم سخت تر بود. اين پيرمرد هوش و ً حواس درست و حسابي نداشت. او را بايد كاملا مراقبت مي كردم. اگر لحظه اي او را رها ميكردم گم مي شد. ❇️خلاصه تمام سفر كربلاي من تحت الشعاع حضور اين پيرمرد شد. اين پيرمرد هر روز با من به حرم مي آمد و برمي گشت. حضور قلب من كم شده بود. چون بايد مراقب اين پيرمرد مي بودم. ✴️روز آخر قصد خريد يك لباس داشت. فروشنده وقتي فهميد كه او متوجه نمي شود، قيمت را چند برابر گفت. ❇️من جلو آمدم و گفتم: چي داري ميگي؟ اين آقا زائر مولاست. چرا اينطوري قيمت ميدي⁉️ اين لباس قيمتش خيلي كمتره. ✴️خلاصه اينكه من لباس را خيلي ارزان تر براي اين پيرمرد خريدم. با هم از مغازه بيرون آمديم. من عصباني و پيرمرد خوشحال بود. ❇️با خودم گفتم: عجب دردسري براي ما درست شد. اين دفعه كربلا اصلا به ما حال نداد. يكباره ديدم پيرمرد ايستاد. رو به حرم كرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بي زباني براي من دعا كرد. جوان پشت ميز گفت: به دعاي اين پيرمرد، آقا امام حسين شفاعت كردند و گناهان پنج سال تورا بخشيدند. ✴️بايد در آن شرايط قرار مي گرفتيد تا بفهميد چقدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در كتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب اين سالها همگي ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
‌°• ‌کام من شد به خاک تو شیرین تربت کربلا مگر رطبی..؟!
4_6019174718614018329.mp3
4.82M
خالیه جام حسین .
تا که پرسیدم زِ قلبم عشق چیست ؟ در جَوابم این‌چنین گفت و گریست لیلی و مجنون فَقط افسانه‌اند..! عِشق در دست حُسین بن علی است🤍 •~ا @Mohje_10 ا~•
دستگیری زِ گدا گردنِ هر ارباب است کارِ ما دستِ تو آقاست؛ اباعبدالله •~ا @Mohje_10 ا~•
__
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شُهداء دعا داشتند؛ اِدعا نَداشتند نیایش داشتند؛ نَمایش نَداشتند حَیا داشتند؛ ریا نداشتند رَسم داشتند؛ اِسم نَداشتند ۲۹ دی ماه مُصادف با سالروز شَهادت ، شهید بیضایی هست🕊🤍 ۱۰ صلوات سَهم هَر یک از ما به نیت شهید والا مَقام مَحمود رِضا بیضایی
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست ویکم ادامه موضوع: سفر کربلا ✴️گفتم: اين دستور آقا به چه علت ب
📚کتاب: موضوع: آزار مومن ✴️در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شب ها با دوستانمان با هم بوديم. شبهاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت وبازرسی داشتیم ❇️ در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقت ها، دوستان خودمان را اذيت مي كرديم! البته تاوان تمام اين اذيتها را در آنجا دادم. ✴️برخي شب هاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت داره الان تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كار مهمي نيست. من الان مي روم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي! ❇️من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خسخس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده مي شد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم ✴️صوت قران شخصی راازدور شنيدم! يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شب هاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن مي شد. فهميدم كه رفقا مي خواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. مي خواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقاي من فکر مي کنند ترسيده ام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم. ❇️هرچه صداي پاي من نزديك تر مي شد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر مي شد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم.
- مُهجِه -
📚کتاب: #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیست_و_دوم موضوع: آزار مومن ✴️در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستا
📚کتاب: و_سوم ادامه موضوع: آزار مومن ✴️هرچه صداي پاي من نزديك تر مي شد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر مي شد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم. ❇️تا اينكه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم. پيرمرد سيد، رد پاي مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. ✴️وقتي وارد پايگاه شد، حسابي عصباني بود. ❇️ابتدا كتمان كردم، اما بعد، از او معذرت خواهي كردم. او با ناراحتي بيرون رفت. حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم. ✴️نمي دانيد چه حالي بود، وقتي گناه يا اشتباهي را در نامه عملم مي ديدم، خصوصاً وقتي كسي را اذيت كرده بودم، از درون عذاب مي كشيدم. گويي خودم به جاي آن طرف اذيت مي شدم. ❇️از طرفي در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن مي گرفت، طوري كه نيمي از بدنم از حرارت آن داغ مي شد! ✴️وقتي چنين اعمالي را مشاهده مي كردم، به گونه اي آتش را در نزديكي خودم مي ديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت. ❇️همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت. ✴️سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نمي گذرم. او مرا اذيت كرد. او مرا ترساند. ❇️من هم گفتم: به خدا من نمي دانستم كه سيد داخل قبر عبادت مي كند. جوان رو به من گفت: اما وقتي نزديك شدي فهميدي كه مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتي⁉️ ديگه حرفي براي گفتن نداشتم. خلاصه پس از التماس هاي من، ثواب دو سال عبادت هاي مرا برداشتند و در نامه عمل او قرار دادند تا راضي شود. ✴️دو سال نمازي كه بيشتر به جماعت بود. دو سال عبادت را دادم به خاطر اذيت و آزار يك مؤمن!.