#راستی_دردهایم_کو؟! 📚
ـــــــــــــــــــــــــــــ
کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کردهام. میروم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشستهاند روی تخت گوشۀ حیاط و چای مینوشند. آفتاب از لابهلای درختان خانه میتابد و رگههای نور، خود را به گلهای باغچه میرسانند. گنجشکها راه خانه را یاد گرفتهاند. مینشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر میکند. بابا خیره به گنجشکها و غرق تماشای آنهاست. صدایم میکند و دستم را میگیرد. دستهای بابا گرماند. گنجشکها را نشانم میدهد. طنین صدایش توی گوشهایم میپیچد و تکرار میشود: «عباس! مثل این گنجشکها پرواز کن...» به حرف بابا گوش میدهم...
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_درهایم_کو
#راستی_دردهایم_کو؟! 📚
ـــــــــــــــــــــــــــــ
کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کردهام. میروم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشستهاند روی تخت گوشۀ حیاط و چای مینوشند. آفتاب از لابهلای درختان خانه میتابد و رگههای نور، خود را به گلهای باغچه میرسانند. گنجشکها راه خانه را یاد گرفتهاند. مینشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر میکند. بابا خیره به گنجشکها و غرق تماشای آنهاست. صدایم میکند و دستم را میگیرد. دستهای بابا گرماند. گنجشکها را نشانم میدهد. طنین صدایش توی گوشهایم میپیچد و تکرار میشود: «عباس! مثل این گنجشکها پرواز کن...» به حرف بابا گوش میدهم...
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_درهایم_کو
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُپنج
امروز با یکی از بچههای دفتر حاجحمید تماس گرفتم که پیغامم را به همکارم، سیدیاسین برسانند و بگویند که به چند تا از فایلهای درس تاکتیک نیاز دارم. حالا که فرمانده با کار عملیاتیام مخالفت کرده، ناگزیرم که تمرکزم را بیشتر روی آموزش بگذارم.
آخر هفته، احمد هم با دستور فرمانده فوج به شیخ نجار میآید. یکروز فرصتی شد که با بچهها برویم و با بچههای نجباء بیشتر آشنا شویم. یکی از فرماندهانشان، «حمودی» است؛ جوانِ خوشپوشِ سبزهی ریزنقشِ شجاعِ تر و فرزی که بوی تند عطرِ خوشبویش، مشام را مینوازد. سهچهار سالی از من کوچکتر است اما همه میگویند جوانِ باتجربهای است. بعضی از نیروهایش همسنوسال خودشاند و بعضیها بزرگترند...
۸۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُشش
هفتهای که در پیش است هفتهی عید است... و امشب تولدم! شبِ هجدهمین روز اردیبهشت. تولد بیست و سه سالگیام را در شیخ نجارم! تولد، هیچگاه شادمانم نکرده. اینجور شبها بیشتر فکریام میکند. تولد، یعنی هشدار این که یکسالِ دیگر از عمر را باختهام؛ هشدار این که قدری دیگر به مرگ نزدیک شدهام؛ اصلا آدمیزاد از وقتی به دنیا میآید دارد میمیرد، دارد میرود به سوی مرگ... اما یکسال بزرگتر شدهام و باید خلوت کنم و ببینم آیا نزدیکتر هم شدهام؟ به اهدافم، به آرمانهایم، به خدایم... و آیا دورتر شدهام؟ از عادتهای رهزن، از هرآنچه که بودهام و باید بشوم... خدایا! مرا دردآشنا کن...
فاطمه صدایش را برایم هدیه فرستاده. دوست داشت که اولین تولدِ پس از عقدمان را کنارش میبودم. آتش دلتنگیام را با عکسهایی که برایم میفرستد، فرومینشانم....
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُهفت
شب تولدم، میروم سراغ حساب و کتاب! از مال دنیا چیزی ندارم که به آن فکر کنم. مینشینم پای دفتر و دستکم؛ وصیتنامهام را که روز اعزام نوشته بودم، میگذارم پیش رویم؛ دوباره میخوانمش... این حرفها را با دلم نوشتهام...
«آخر من کجا و شهدا کجا؟ خجالت میکشم که بخواهم مثل شهدا وصیت کنم؛ من ریزهخوارِ سفره آنان هم نیستم. شهید، شهادت را به چنگ میآورد؛ راه درازی را طی میکند تا به آن مقام میرسد؛ اما من چه؟! سیاهی گناه چهرهام را پوشانده و تنم را لَخت و کسل کرده. حرکت جوهره اصلی انسان است، و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است.
سکونم مرا بیچاره کرده؛ در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی، دست و پایم را اسیر خود کرده. انسان کر میشود، کور میشود، نفهم میشود، گنگ میشود و باز هم زندگی میکند. بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی، و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را انسان بیهوش نمیکِشد؛ انسان خواب نمیفهمد. درد را انسان با هوش و بیدار میفهمد.
راستی...! دردهایم کو؟
چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بیهوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا! تو هوشیارمان کن! تو مرا بیدار کن. صدای العطش میشنوم؛ صدای حرم میآید؛ گوش عالم کر است... خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد...
مرضی بالاتر از این؟! چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم؟ روحمان از بین رفته، سرگرم بازیچه دنیاییم. الذین هم فی خوض یلعبون ما هستیم. مردهام، تو دوباره مرا حیات ببخش. خوابم، تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته رقیه(سلامالله علیها)، به حرمت نگاه خستهی زینب(سلامالله علیها)، به حرمت چشمان نگران حضرت ولیعصر(عجلالله) به ما حرکت بده...»
....
#وصیتنامه
۸۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُهشت
عید را بهانه کردم و با سیدنصرتالله تماس گرفتم. زود رفتم سر اصل مطلب و خواهش کردم که به فرماندهانِ اینجا سفارش کند که بگذارند بروم به خط مقدم... سیدنصرتالله، سروتهِ بحث را با شوخی جمع میکرد! گمانم این بود که اصلا خودش به فرماندهان سفارش کرده که نگذارند جلو بروم! میگفت خدا را شکر که نمیگذارند بروی!
امروز دائم خاطرات اربعین، جلوی چشمم رژه میرفتند. هنوز ششماه از آخرین زیارتم نگذشته. میشود دوباره، حرم روزیام شود؟ دوباره، مثل پارسال بروم توی موکبها و مشتری بطلبم تا دستی بکشم به پاهای تاولزده و خستهی زائرها...
یاد خانواده عراقی توی ذهنم جان میگیرد که در شبی بارانی، در کنارِ خانهای مجلل، کارتنی روی زمین انداخته بودند و با یک پتو سر میکردند. نگاهشان که دائم اینسو و آنسو میچرخید مشکوکمان کرده بود! شک تا خواست ریشه بگیرد، پدر خانواده همان یک پتو را هم برداشت و داد به زائری که کمی آنسوتر، در کناره راه قصد آرمیدن داشت. جلو رفتم. فهمیدم اینها که بیپتو روی کارتنی نشستهاند، صاحب همان خانه مجلل هستند! خانهشان را داده بودند به انبوه زائرها و خودشان زیر باران عشق میکردند! چه کلاسِ درسی است زیرِ بارانِ نیمهشب مسیرِ عشق؛ مشقِ فروختن امنِ عیش به بهایی که میارزد...
....
۸۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودونه
... حاجقاسم، شبِ عملیات آزادسازی نبل و الزهراء، پشت خط مقدم بود و خودش از اولین کسانی بود که پس از چندسال محاصره، قدم بر خاک نبل گذاشت. مردم نبل، هنوز خاطره تکرارنشدنیِ آن حضور را به خاطر دارند...
وسط این فکرهای شیرین، دلم میگیرد که شاید طراحان پشتپرده و حامیان ناآرام کردن سوریه و حصر نُبُل، نوبِل صلح هم بگیرند!
تا نبل، فقط یک مسیرِ باریکِ خطرناک وجود دارد که دو طرفش، مسلحین به کمین مدافعان نشستهاند و هر لحظه ممکن است دستشان برود روی ماشه. در مسیر باز ویرانهها خود را به نمایش گذاشتهاند. بسیاری از مناطق در طول مسیر، از آدمها خالی است. تیر و ترکشها، هیچ دیواری را بینصیب نگذاشتهاند. کوچههای خرابآبادی را میبینیم که روزی روزگاری، از صدای بازی کودکان پر میشده و چه بسا که قدمهای عاشقان را میزبانی میکرده است؛ اما حالا...
از دل حیاطِ آن ساختمانهای ویران درختهای سرسبز، سرک میکشند. و باز در دل میگویم، آنها که ریشهدارند میمانند. ....
۹۹
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صد
... آن سوی دژبانی نُبل، جریانِ گرمِ حیات را میتوان با چشم دید. ما که به منطقه رفتیم، هنوز وقتِ مردم خوش بود. میگویند سرمای یکساعته، گرمای هفتادساله را میبرد. حالا انگار نه انگار که گرمای آتشِ جنگ و حصر، چند سال این منطقه را آزرده است. از تماشای به راه بودن زندگی مردم، دلگرم شدیم و خوشوقت شدیم از آزادی مردم... شیعیان نبل که رنج چند سال محاصره را تحمل کرده بودند، حالا دارند با آزادی زندگی میکنند. درخت مقاومت، اینجا، وسط زمستان ثمر داده بود و حالا هم در بهار، مردم روبهراهند.
رفتیم روی ارتفاع و شهر را تماشا کردیم. یکی از بچهها گفت برویم و چیزی بخوریم. رفتیم به یک بستنیفروشی و دلی از عزا درآوردیم. بیشتر از خود بستنی، از این که بستنیفروشی آن هم با این کیفیت(!) به راه است، خوشحال شدیم. ....
۱۰۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوسه
عصر، مسئولان نظامی برایمان عیدی میفرستند. دو تا اُدکلن توی یک جعبه زیبا؛ هدیهای است که به درد ما متأهلها میخورد. میگذارمش بین وسایلم که با خودم ببرم برای فاطمه... از آن شبِ آخر بودن در کنار فاطمه، ماه یکبار دور زمین گشته و من بارها به دور معشوق...
رحیم آنقدر عاشق شاورماهای نیرب شده که رفت و با پنجاه تا ساندویچ برگشت!
یکی از متفاوتترین نیمهشعبانهای زندگیام را تجربه میکنم. اذان را که روی پشتبامِ مقر میگویم، نیمهشعبانِ متفاوتم شروع میشود... آرزوی آمدن فرمانده، با در خانه نشستن، نمیسازد. امسال به اندازه وسعم، حرکت کردهام. آمدهام تا بگویم که آمادهایم برای فرمانبرداری از شما...
مقر تلعزان را با یک موتور برق روشن نگهمیداریم و آخر شبها که آن را خاموش میکنیم، تاریکی، چادر سیاهش را میکشد روی سرمان... امشب اما ماه، برایم چراغ میشود: والقمر اذا تلیها... مفاتیح احمد را برداشتهام و زیر نور ماه، با او که مرا میشناسد و میشنود، نجوا میکنم... «اللهم... و تغمدنی فی هذه اللیله بسابغ کرامتک...» خدایا امشب مرا غرقهی دریای کرامتت کن...
۱۰۳
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهار
...مقر خلصه را به نیروهایی که از استان کرمانشاه آمدهاند تحویل میدهیم و برمیگردیم به مقر تیپ در تلعزان. رحیم، امیر و احمد هم هستند. امروز، فرمانده دیگری به عنوان فرمانده فوج به منطقه آمد. نام جهادیاش جواد است. با خودش از ایران، عرقیجات هم آورده که همان اول، چشم بعضی از بچهها را میگیرد!
آموزشهای تیراندازی را همچنان در منطقه «بلاس» ادامه میدهیم. در آموزش، مهمترین اصل ارتباط گرفتن است؛ اما ناهمزبانی، کارمان را دشوار کرده است. از همان لحظهای که وارد فرودگاه دمشق شدم، این کمبود را احساس کردم.
اینجا و آنجا گوش تیز میکردم و کلمههای پرکاربرد را به ذهنم میسپردم که به وقتش استفاده کنم! هر کلمه بیشتر، مساوی بود با ارتباط بیشتر! حق کلمه را ادا میکردم! دوست داشتم با نیروهای مقاومت ارتباط کلامی برقرار کنم و البته هرآنچه را که در این چند سال آموخته بودم، به آنها بگویم. یکروز در منطقه بلاس، کار با یک اسلحه را آموزش میدادم. برای صحبت کردن از جزئیات اسلحه، کلمات عربی توی ذهنم ته میکشیدند! باز متوسل میشدم به زبان بدن!
آخر هر جملهای و اشارهای میگفتم:«معلوم؟ معلوم؟» گاهی از چهرهها میشد فهمید که نیروها درست منظورم را نگرفتهاند اما میگفتند معلوم! و من باز دست و پا شکسته ادامه میدادم! رزمندههای جوان عراقی، بازیگوشی میکردند. با اعتماد به نفس و با حرارت حرف میزدم و از قناصه میگفتم که ناگهان همه روی زمین خیز رفتند! اشاره کردم که یعنی چه شده؟ نمیدانستم چه کلمهای گفتهام که به جای «توجه کن»، «خیز برو» معنی میداده!
خندهام را خوردم! به روی خودم نیاوردم و طبیعیاش کردم:«میخواستم ببینم بیدارید یا نه! قُم! بلند شید!» آموزش که تمام شد، با بچهها به زباندانیام خندیدیم؛ اشک بچهها درآمده بود! کنار این خندهها اما من همچنان از ندانستن زبان رنج میبرم....
۱۰۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_سه
این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید دانشگاه امام حسین(ع)، آموزش مربیگری میبینیم؛ آموزش تخصصی مربیگری جنگافزار. گذراندن این دوره، مقدمه تدریس جنگافزار در دانشگاه است. کار با قناصه را اینجا بهتر و بیشتر یاد گرفتهام؛ به کارم میآید.
مهرداد، دوستم در این دوره، همراه من است. آموزشها، فشردهاند و نفسگیر و البته کاربردی. کمبود پتو باعث شده که من و مهرداد در این سرمای استخوانسوز با یک پتو بخوابیم. بچهها دستمان میاندازند. من کناره پنجره میخوابم و مهرداد کنار من. پنجرهها انگار راه فرارِ اندوه از زیر سقفها هستند!
چند روزی از زمان یکهفتهای دوره میگذرد و فاطمه را ندیدهام. اینجا موبایل درست آنتن نمیدهد. فقط یکی دو نقطه است که تهمانده امواج به آنجا میرسد! بچهها این یکی دو نقطه را شناسایی کردهاند و هرکس آنجا میایستد میدانیم که دارد تماس میگیرد!
من البته موبایلم را با خودم نیاوردهام. دارم به خودم یاد میدهم که کمتر با او تماس بگیرم. دوستم مهرداد انگار فهمیده باشد؛ سر به سرم میگذارد و میگوید شما تازه به هم رسیدهاید، چرا به نامزدت زنگ نمیزنی و احوالش را بپرسی؟ دم غروب، دستم را میگیرد که بیا برویم به نقطه اتصال! همراهش میروم تا بالای تپه.
با تعجب میپرسد که پس چرا ایستادهای؟ میگویم که موبایلم را نیاوردهام. بهانهها را از دستم میگیرد: بفرما! این هم گوشی من! زنگ بزن! این را میگوید و چند قدمی دورتر میرود و به من پشت میکند که راحت حرف بزنم.
به فاطمه زنگ میزنم. صدای مشتاقش از آن سوی خط، ضربان قلبم را تندتر میکند. حالش را میپرسم و حالم را میگویم؛ و میگویم که گوشی دوستم را گرفتهام. طولِ تماسمان به یک دقیقه هم نمیرسد.
برمیگردم پیش مهرداد که نشسته و غروب را تماشا میکند. سر میچرخاند و مرا پشت سرش میبیند، چشمهایش گرد میشود:«همین؟ سی ثانیه؟» چه بگویم در جوابش! دستم را میگیرد که بنشینم کنارش. چشمهای دوتامان غروب را در افق قاب میگیرد.
میپرسد:«بین تو و نامزدت مشکلی پیش اومده؟» حرف دلم را میزنم
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
🌷 شهید عباس دانشگر:
... درد را, انسان بی هوش نمیکشد, انسان خواب نمیفهمد, درد را, انسان با هوش و بیدار میفهمد. راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده ام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم
قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟
آیا مست زندگی نیستیم؟
خدایا! تو هوشیارمان کن! تو مرا بیدار کن. صدای العطش میشنوم؛ صدای حرم میآید؛ گوش عالم کر است...
خیام میسوزد، اما دلمان آتش نمیگیرد. مرضی بالاتر از این؟! چرا درمانی برایش جستوجو نمیکنیم؟
روحمان از بین رفته، سرگرم بازیچۀ دنیاییم. ((الَّذِينَ هُمْ فِي خَوْضٍ يَلْعَبُونَ)) 🔸️ ما هستیم. مردهام، تو مرا دوباره حیات ببخش. خوابم، تو بیدارم کن.
خدایا! بهحرمت پای خسته رقیه(سلامالله علیها)، بهحرمت نگاه خستۀ زینب(سلامالله علیها)، بهحرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر(عجلالله)، به ما حرکت بده.
💔💔💔💔💔😔😔😔😔😔
🔸️ همانا که به بازیچه دنیا فرورفتهاند. (طور، ۱۲)
┄┅┅┅┅┅┅┅┄❅🇵🇸❅┄┅┅┅┅┅┅┅┄
#طرح_ارسالی
#راستی_دردهایم_کو
#غزه #فلسطین🇵🇸
#حمایت_از_مردم_مظلوم_غزه
#حمایت_جهانی
#مرگبراسرائیل👊
#رژیم_کودک_کش #قدس
#غزه #غزه_تموت_جوعاً #غزه_از_گرسنگی_میمیرد
🗣 صــــدای مــــردم مــــظلوم غــــزه باشــــیم
🌷🇵🇸
💠 @shahiddaneshgar
🌷 @shahiddaneshgar_pic