مےگفٺ:ازخداخواستم...!
اینقدربہمنمشغلہبده؛
کہحتےفکرگناههمنکنم💔:)!
#حاجقاسم🌿
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
⸤•🌵🦕•⸣
صبوࢪباشدختࢪفصلِموفقیتِتو
هممیࢪسہ ، تسلیمنشو🥑🗒 :)^^
▹ ⋅—⋅—·–⋅—⋅–⋅ 𖧷 ⋅–⋅—⋅—·–⋅—⋅ ◃.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
تو تنها کسی هستی که وقتی یواشکی
باهاش حرف میزنم، نمیترسم کسی بشنوه :)
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرتاسـلام 💪🏻
➦ #tiktok☁️🥢
───────ꨄ︎
گدرتتتتتتت
اصلادردایتوبهمنممربوطه
رفیـقتوحقنداری
ناراحتیتوباهامتقسیمنکنی🧡💊!
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
•تُـــــو• دوستداشتنیتَرین
نُسخهِایهَستیکهِمیشَودپیچید..!
بهِدستوپای •زندگــــی• مَن
تاهِیقَدبِکشیتوی •لَحظـــهِهایَم•
وحالمراخــوبتَرکنی :)!🙃💙
#اللهم_ارزقنا🥲.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
◖💚🔗◗
پسرحیدرکرار کجایی اقا
خبری بهترازخبرامدنت نیست
ای توصدرهمه اخبار کجایی آقا
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
••[ 🦋🚶🏻]••
اِنتظـارِفرجتشيۅهِديرينہۍمـاست(:
مهرِتۅتـابہاَبدهمسفرِسينہۍمـاست...
#امام_زمان♥️
-.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
"ظهورمهدیِفاطمهنیازمندبه
انقلابِدرونیشیعیاناست..🍂!".
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
من همون کاکتوسی بودم..
که دلش بغل میخواست!
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
منم کوچه نشین عشق حسین
دیونه ی بین الحرمین . . .
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
تکیه کردم بهِ خودم چون دِگران
رَهگذَرند! ˘˘ 🤎✨.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
«☺️🌱»
انقدرگِلهنکن!
خداحکمتهمهکارهارومیدونه
فقطمرتببهشبگو:
ایکهمراخواندهایراهنشانمبده🌱
#خداجونم
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت1
#زینب
بغچه رو برداشتم و چادر گل دارمو سرم کردم دوباره کشیک دادم بی بی نبود.
اقاجون هم که حتما رفته بود باز توی روستا و تا شب نمی یومد.
سمت قسمت باغ پا تند کردم و از درخت های زردالو گذشتم تا رسیدم به در پشتی.
ای وای قفل بود.
اخ اقا جون از دست تو چرا قفل کردی اخه!
حالا من چطوری برم؟کمیل منتظرمه.
نکنه دیر کنم بره؟
نگاهی به اطراف انداختم.
باید از دیوار بلوکی بالا می رفتم چاره ای نبود.
چادر مو جمع کردم توی بغلم و بغچه رو گذاشتم روی دیوار.
از دیوار همون طور که کمیل یادم داده بوه بالا رفتم و نشستم روی لبه دیوار و بغچه رو بلند کردم و پریدم.
اخ پام.
با صورتی جمع شده از درد سریع راه افتادم و ده دقیقه بعد رسیدم به رودخونه.
چون هوا سرد بود کسی نبود و همیشه این قسمت کلا کسی نمی یومد.
نگاهی به جای همیشگی مون انداختم کمیل نبود!
نزدیک بود گریه ام بگیره!
بعد دو روز قرار بود ببنمش اه که باز دیر اومدم.
برگشتم برم که با دیدن کمیل پشت سرم چون یهویی اومده بود ترسیده هینی کشیدم و نگاهش کردم.
لبخند مهربون ش طبق معمول روی لب هاش جا خوش کرده بود و خندید و گفت:
- سلام خانوم خانوما!
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام اقا فکر کردم رفتی!
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- دلم برات تنگ شده شده بود شده تا شب می نشستم اما باید می دیدمت و می رفتم .
سرمو زیر انداختم تا ذوق مو نبینه!
خنده ی ارومی کرد و گفت:
- زینب بانو این چیه توی دستت؟
سر بلند کردم و دست ش دادم و گفتم:
- نون محلی با عسل و این چیزا خودم برات پختم که بخوری جون بگیری رزمنده خوب اموزش بدی بفرستی جبهه شر این صدام رو کم کنن.
ازم گرفت و گفت:
- نون ی که شما بپزی خوردن داره بانو جان.
قدم زنان باهم راه افتادیم اما بین راه کمیل مدام سرفه می کرد.
دستشو گرفتم که متوجه داغ ی ش شدم.
نگران گفتم:
- سرما خوردی اقا؟
سری تکون داد و گفت:
- بعله خانوم دکتر.
چون دکتر بودم گاهی با خنده خانوم دکتر صدام می کرد.
اخمی کردم و گفتم:
- شما نباید به من بگی؟چیکار کردی مریض شدی ؟
کمیل خودشو مظلوم کرد و روی تخته سنگی نشست و گفت:
- هیچی .
نشستم رو بروش و گفتم:
-که هیچی؟
خنده ای کرد و گفت:
- نمی تونم بهت دروغ هم بگم! مجبور بودم برای کار بری تهران تا صبح نمی تونستم صبر کنم کار شخصی هم بود با ماشین گردان نمی تونستم برم حق و ناس بود یا موتور رفتم و بر گشتم توی این سرما سرما خوردم چیزی نیست خوب می شم خانوم دکتر.
با چشای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- چی!کمیل دیونه شدی توی این سرما رفتی تا تهران و برگشتی؟اخ کمیل از دست تو.
بلند شد و از بین یکی از درخت ها یه ساک نظامی در اورد و اومد نشست باز کرد و یه دست لباس نظامی در اورد داد بهم و گفت:
- سفارشاتت اماده شده بود رفتم بیارم خانوم فکر کنم اندازه ات باشه.
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
- کل راه و به خاطر سفارشات من رفتی؟
سری تکون داد و لباسا رو بغل کردم و گفتم:
- قول می دم به بهترین شکل ازشون مراقبت کنم .
بلند شدیم تا یکم قدم بزنیم.
اما نگاه های کمیل و حرف هاش یکم ناراحت کننده بود.
مدام بهم نگاه می کرد و حرف از دلتنگی می زد.
باید برمی گشتم دیگه که گفت:
- راستی زینب بانو.
بهش نگاه کردم و گفت:
- صیغه ای که خوندیم8 ماه ش هنوز مونده بعد 8 ماه تمامه.
سری تکون دادم و گفتم:
- می دونم چرا یاد اون افتادی اقا؟
لب زد:
- همین جوری خانوم گفتم بدونی.
سری تکون دادم و گفتم:
- دفعه بعدی کی میای ببینمت؟
س
لبخند غمگینی زد و گفت:
- می فهمی خودت امروز پیش علی خان بودم بازم قبول نکرد فقط زینب به پام می مونی دیگه؟
متعجب سری تکون دادم و گفتم:
- معلومه می که می مونم اقا تو مرد ترین مرد زندگی منی!
لبخند رضایت بخشی زد و تا یه جایی باهام اومد و دستی براش تکون دادم و سمت عمارت دویدم.
داشتم سمت دیوار سمت چپی می رفتم که با دیدن سهند سریع پشت دیوار قایم شدم.