eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
و زخمِ هر شکستِ من، حضور یک جوانه شد...🌱 -ایرج جنتی عطایی
واقعا دل‌تنگم نه. نمیتونم با هیچی سرمو گرم کنم. زندگیم مختل شده... -آقای اباعبدالله بطلب تا بیام دورت بگرم:)'💔
لكنك‌دخلت‌عروقي ؛ تواما،واردِرگ‌هایم‌شدے . .
نرسه روزی که خودت بشی دلیل نابودی خودت!
گاهی به آرامشِ ظاهری خودم حسودیم میشه.
.. ‏"يومًا ما ستبدو فخوراً بكل الصعاب التي واجهتها بحياتك !" روزی به تمام سختی هایی که در زندگی متحمل شدی افتخار خواهی کرد. 🫐🌿
گاهی‌لب‌های‌خندان‌بیشتر‌از‌چشم‌های‌گریان درد‌میکشند🖤✨
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 از ساعت ۵ صبح بعد از نماز گردان حسابی و سخت مشغول اموزش بود و قرار بود برن جلو خط مقدم. قرار بود اول زخمی های گردان های جلو و خط مقدم و بفرستن عقب و با ماشین ها نیرو های جون گرفته جدید برن جلو. هر فرمانده با نیرو هاش قسمتی بودن و اموزش می دادن. ساعت11 ظهر بود و بچه ها شب ساعت10 باید می رفتن جلو. من و محمد هم که کاری نداشتیم انجام بدیم روی یکی از خاکریز ها نشسته بودم و محمد هم توی بغلم داشت شیر شو می خورد. یعنی الان کمیل من کجاست؟ توی کدوم گردانه!؟ نامه های من به دست ش رسیده؟ چقدر دلم براش تنگ شده بود. اشکام اروم اروم روی گونه هام چکیدن. چی می شد امشب منم می رفتم جلو و کمیل و پیدا می کردم! ولی چون عملیات بود و خطرناک فرمانده قبول نکرد منو بفرسته میون اون همه توپ و تانک که معلوم نیست هر کدوم از اون توپ و تانک های سرخ گوگله و باروت ش قراره به جون کدوم یکی از رزمنده ها بشینه و دعوت حق و لبیک بگه! نماز ظهر بود و هر کدوم یه طرف پراکنده شده بودن و وضو می گرفتن. تک تک نماز شونو خوندن و منم روی همین خاک ریز خوندم. فرمانده یه ربع وقت استراحت و ناهار داد. اما بیشتری ها یا داشتن وصیت نامه می نوشتن یا نامه! پستچی همه رو جمع کرد و تا بفرسته عقب برسه به دست خانواده هاشون. کسی چه می دونست شاید این اخرین نامه هاشون باشه! مثل باقی شهدای دیگه. تا خود ساعت 12 اردوگاه شلوغ بود و کنار مقر فرماندهی رفت و امد. امید خودشو بهم رسوند و دوتا نامه داد دستم و گفت: - دختر خاله این مال منه اینم مال امیر ندادیم دست پستچی اگه شهید شدیم خودت برسون دست خانواده هامون اگر هم سالم برگشتیم هیچ بمونه پیشت! اخمی کردم و گفتم: - برو بابا بچه این چیه!شهادت برای تو رنج سنی داره هنوز کوچولویی. یه نگاهی به خودش کرد و گفت: - بابا من مرد شدم مرد من 13 سالمه
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 پوفی کشیدم و نامه ها رو از دست ش گرفتم . البته که نمی تونستم بهش بگم بچه! چه بسا که 13 ساله های ما الان هر کدوم مثل یه مرد توی جبهه ها می جنگیدن! اینا بچه نیستن! اما طاقت شنیدن کلمه شهادت از دهن امید رو نداشتم. خاله می فهمید حتما سکته می کرد! جون ش به جون امید وصل بود البته که امید خیلی خاله رو می خواست و ور دست ش بود محال بود کاری بگه و امید نگه چشم! از خاک ریز پایین اومدم سمت قسمت اشپزخونه رفتم. محمد توی بغلم جا به جا کردم و به رزمنده های اشپز نگاه کردم. با دیدن من جون گرفتن و یکی ش گفت: - ابجی بلدی غذا درست کنی؟ سری تکون دادم وگفتم: - غذا های من توی روستا تک بوده فقط محمد و چیکار کنم؟ یکی از رزمنده ها گفت: - مثل قدیم ببندش به کمرت ابجی. فکر خوبی بود . یه روسری رو به حالت حاصی بستم دور کمرم و محمد و امید بلند کرد از توی اون روسری رد کرد. حالا دیگه به کمرم بسته بود و راحت تر بودم. با دستای کوچولو ش لباس مو گرفته بود و سرشو به کمرم تکیه داده بود. شروع کردم به پخت و پز و چون فرز بودم سریع اماده اش کردم. بلاخره بعد از دوساعت همه چیز اماده بود و کلی ازم تشکر کردن. البته که وظیفه ام بود. سمت چادر فرماندهی رفتم و خسته نه باشید ی رو به فرمانده ها گفتم. امید از پشتم محمد و در اورد بچه ام خواب بود. روسری رو دور کمرم وا کردم و محمد و گرفتم سر جاش خوابوندم و به امید گفتم: - امید برو از اشپزخونه اینو پر اب جوش کن بیار محمد شیر نخورد خوابید بلند شه گرسنه است. سری تکون داد و سه تا لاک شو گرفت و رفت. نشستم کنار محمد و رو به فرمانده گفتم: - راه نداره من امشب برم جلو؟ فرمانده گفت: -گفتم بهت که خواهر من دختر من نمی شه!عملیاته سخته با چهار تا بمب و موشک تمام نمی شه جنگ به تمام معناست به صغیر و کبیر رحم نمی کنن دسته دسته شهید و زخمی میارن اونجا جای زن و بچه و دختر نیست! سری تکون دادم راست می گفت پس کوتاه اومدم. حدود یک ساعت محمد بیدار شد و دستشو مک می زد این یعنی اینکه گرسنه اشه! لاک شیر شو برداشتم و توی دهن ش گذاشتم شروع کرد به خوردن و با دستش پاشو می گرفت میاورد بالا بازی می کرد. هم غذا رو می خواست هم بازی. باید حتما تست می کردم ببینم شنوایی ش سالمه یا نه! رو بروم وسط چادر نشوندمش و به رزمنده سمت چپی اشاره کردم. که با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت نگاهش کرد و به راستی اشاره کردم که اون با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت این یکی رو نگاه کرد. خودم دست زدم که بهم نگاه کرد و خندید و دست زد. قربون صدقه اش رفتم و دستامو باز کردم که چهار دست و پا با ذوق خودشو بهم رسوند و خودشو انداخت تو بغلم. بغلش کردم و صورت شو بوسه بارون کردم. غروب بود که چند تا امبولانس و تویتا زخمی ها و شهدا رو از خط مقدم فرستادن عقب. محمد و بغل کردم و سمت تویتا و اتوبوس رفتم. شهدا رو که مستقیم فرستادن عقب تر. چند تا از زخمی ها هم شهید شده بودن که اونا رو هم فرستادیم عقب چند تایی وعض شون وخیم بود و بغضی ها هم نه! محمد وجفتم نشوندم و سریع دست به کار شدم. ۵ نفری بودن که امید به زنده بودن شون نبود با دیدن تک تک شون حالم بد شده بود و اشکام مدام سر می خورد روی گونه ام. با پشت دست اشکامو پاک کردم و لعنتی زیر لب به صدام فرستادم. پهلوی رزمنده رو بستم تا جلوی خون ریزی شدید و بگیرم. حدود15 سالش بود و بیهوش بود اما گاهی از درد ناله می کرد لباش خشک شده بود و رنگ ش زرد زرد شده بود. نمی دونستم جلوی خون ریزی پهلو رو بگیرم یا جلوی خون ریزی تیر های توی کتف ش رو. سه تا تیر خورده بود و اصلا وعضیت خوبی نداشت. خر خر می کرد و نفس می کشید. با دیدن ش حس می کردم دارم غذا می کشم و بدتر گریه می کردم. یهو قلب ش نزد. وحشت زده نگاهش کردم سرمو نزدیک قلب ش بردم نمی زد نبظ ش نمی زد رنگ گردن ش نمی زد. دستمو روی قلب ش گذاشتم و تند تند فشار دادم اما هیچی به هیچی!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 هق زدم و چفیه دور گردن شو روی صورت ش کشیدم. دو تا از رزمنده ها اومدن و این شهید رو هم سمت مابقی ماشین هایی بردن که بقیه شهدا توشون بود. خدایا این چندمی بود که جلوی من جون می داد. می ترسیدم سمت بعدی ها برم و باز جلوی چشام پر پر بشن! با گریه بلند شدم و سمت بعدی رفتم تیر توی گردن ش خورده بود و گفتن اوضاع ش خیلی وخیمه. تا چند دقیقه پیش صدای خرخر گلوش همه جا رو برداشته و حالا ساکت بود. با رنگی پریده نبظ شو گرفتم. چشامو روی هم فشار دادم نمی زد! نبظ نمی زد و شهید شده بود. دستای خونی مو جلوی صورت ام گرفتم و صدای گریه ام همه جا رو پر کرد. با ناله های یه رزمنده دیگه سریع سمت ش رفتم و تند تند دستمو به چشام کشیدم تا بتونم خوب ببینمش. تیر توی پاش خورده بود. سریع دست به کار شدم و تیر رو در اوردم و پانسمان کردم. خداروشکر حالش خوب بود و بچه ها توی چادر بردن ش. به بقیه هم تک تک رسیدگی کردم و اخرین نفرات هم توی ماشین امبولانس بود که همه اشون شهید شده بودن. چشمای تمام رزمنده ها سرخ بود. مگه می شد این همه شهید اینجا با شه و کسی گریه نکنه؟ محمد و بغل کردم و از ماشینن پایین اومدم و رو به امید و دو تا رزمنده ی دیگه گفتم: - همه شهید شدن. با سر پایین سری تکون دادن و در امبولانس و بستن! صدای نوحه و مداحی پادگان رو پر کرده بود و همه به سینه می زدن . گردان جدید که قرار بود برن خط مقدم به صف شده بودن تا سوار ماشین ها بشن و گردان که از خط مقدم اومده بود داشت جایگزین گردان می شد. سمت چادر فرماندهی می رفتم و کارم تمام شده بود. با دیدن فردی قلبم ایستاد. ناباورانه نگاهم روش خیره و ثابت مونده بود. نکنه خودش نیست؟ بهت زده بهش چشم دوخته بودم و اونم همین طور. خدایا واقعا خودشه؟کمیله؟ قدمی جلو رفتم و با بهت با صدایی که خودم به روز شنیدم لب زدم: - کمیل اومده کمیل من!