فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریمحرمی🖤🏴
دلتنگ حرمتم به کی بگم🌱
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت21
#زینب
از ساعت ۵ صبح بعد از نماز گردان حسابی و سخت مشغول اموزش بود و قرار بود برن جلو خط مقدم.
قرار بود اول زخمی های گردان های جلو و خط مقدم و بفرستن عقب و با ماشین ها نیرو های جون گرفته جدید برن جلو.
هر فرمانده با نیرو هاش قسمتی بودن و اموزش می دادن.
ساعت11 ظهر بود و بچه ها شب ساعت10 باید می رفتن جلو.
من و محمد هم که کاری نداشتیم انجام بدیم روی یکی از خاکریز ها نشسته بودم و محمد هم توی بغلم داشت شیر شو می خورد.
یعنی الان کمیل من کجاست؟
توی کدوم گردانه!؟
نامه های من به دست ش رسیده؟
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
اشکام اروم اروم روی گونه هام چکیدن.
چی می شد امشب منم می رفتم جلو و کمیل و پیدا می کردم!
ولی چون عملیات بود و خطرناک فرمانده قبول نکرد منو بفرسته میون اون همه توپ و تانک که معلوم نیست هر کدوم از اون توپ و تانک های سرخ گوگله و باروت ش قراره به جون کدوم یکی از رزمنده ها بشینه و دعوت حق و لبیک بگه!
نماز ظهر بود و هر کدوم یه طرف پراکنده شده بودن و وضو می گرفتن.
تک تک نماز شونو خوندن و منم روی همین خاک ریز خوندم.
فرمانده یه ربع وقت استراحت و ناهار داد.
اما بیشتری ها یا داشتن وصیت نامه می نوشتن یا نامه!
پستچی همه رو جمع کرد و تا بفرسته عقب برسه به دست خانواده هاشون.
کسی چه می دونست شاید این اخرین نامه هاشون باشه!
مثل باقی شهدای دیگه.
تا خود ساعت 12 اردوگاه شلوغ بود و کنار مقر فرماندهی رفت و امد.
امید خودشو بهم رسوند و دوتا نامه داد دستم و گفت:
- دختر خاله این مال منه اینم مال امیر ندادیم دست پستچی اگه شهید شدیم خودت برسون دست خانواده هامون اگر هم سالم برگشتیم هیچ بمونه پیشت!
اخمی کردم و گفتم:
- برو بابا بچه این چیه!شهادت برای تو رنج سنی داره هنوز کوچولویی.
یه نگاهی به خودش کرد و گفت:
- بابا من مرد شدم مرد من 13 سالمه
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت22
#زینب
پوفی کشیدم و نامه ها رو از دست ش گرفتم .
البته که نمی تونستم بهش بگم بچه!
چه بسا که 13 ساله های ما الان هر کدوم مثل یه مرد توی جبهه ها می جنگیدن!
اینا بچه نیستن!
اما طاقت شنیدن کلمه شهادت از دهن امید رو نداشتم.
خاله می فهمید حتما سکته می کرد!
جون ش به جون امید وصل بود البته که امید خیلی خاله رو می خواست و ور دست ش بود محال بود کاری بگه و امید نگه چشم!
از خاک ریز پایین اومدم سمت قسمت اشپزخونه رفتم.
محمد توی بغلم جا به جا کردم و به رزمنده های اشپز نگاه کردم.
با دیدن من جون گرفتن و یکی ش گفت:
- ابجی بلدی غذا درست کنی؟
سری تکون دادم وگفتم:
- غذا های من توی روستا تک بوده فقط محمد و چیکار کنم؟
یکی از رزمنده ها گفت:
- مثل قدیم ببندش به کمرت ابجی.
فکر خوبی بود .
یه روسری رو به حالت حاصی بستم دور کمرم و محمد و امید بلند کرد از توی اون روسری رد کرد.
حالا دیگه به کمرم بسته بود و راحت تر بودم.
با دستای کوچولو ش لباس مو گرفته بود و سرشو به کمرم تکیه داده بود.
شروع کردم به پخت و پز و چون فرز بودم سریع اماده اش کردم.
بلاخره بعد از دوساعت همه چیز اماده بود و کلی ازم تشکر کردن.
البته که وظیفه ام بود.
سمت چادر فرماندهی رفتم و خسته نه باشید ی رو به فرمانده ها گفتم.
امید از پشتم محمد و در اورد بچه ام خواب بود.
روسری رو دور کمرم وا کردم و محمد و گرفتم سر جاش خوابوندم و به امید گفتم:
- امید برو از اشپزخونه اینو پر اب جوش کن بیار محمد شیر نخورد خوابید بلند شه گرسنه است.
سری تکون داد و سه تا لاک شو گرفت و رفت.
نشستم کنار محمد و رو به فرمانده گفتم:
- راه نداره من امشب برم جلو؟
فرمانده گفت:
-گفتم بهت که خواهر من دختر من نمی شه!عملیاته سخته با چهار تا بمب و موشک تمام نمی شه جنگ به تمام معناست به صغیر و کبیر رحم نمی کنن دسته دسته شهید و زخمی میارن اونجا جای زن و بچه و دختر نیست!
سری تکون دادم راست می گفت پس کوتاه اومدم.
حدود یک ساعت محمد بیدار شد و دستشو مک می زد این یعنی اینکه گرسنه اشه!
لاک شیر شو برداشتم و توی دهن ش گذاشتم شروع کرد به خوردن و با دستش پاشو می گرفت میاورد بالا بازی می کرد.
هم غذا رو می خواست هم بازی.
باید حتما تست می کردم ببینم شنوایی ش سالمه یا نه!
رو بروم وسط چادر نشوندمش و به رزمنده سمت چپی اشاره کردم.
که با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت نگاهش کرد و به راستی اشاره کردم که اون با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت این یکی رو نگاه کرد.
خودم دست زدم که بهم نگاه کرد و خندید و دست زد.
قربون صدقه اش رفتم و دستامو باز کردم که چهار دست و پا با ذوق خودشو بهم رسوند و خودشو انداخت تو بغلم.
بغلش کردم و صورت شو بوسه بارون کردم.
غروب بود که چند تا امبولانس و تویتا زخمی ها و شهدا رو از خط مقدم فرستادن عقب.
محمد و بغل کردم و سمت تویتا و اتوبوس رفتم.
شهدا رو که مستقیم فرستادن عقب تر.
چند تا از زخمی ها هم شهید شده بودن که اونا رو هم فرستادیم عقب چند تایی وعض شون وخیم بود و بغضی ها هم نه!
محمد وجفتم نشوندم و سریع دست به کار شدم.
۵ نفری بودن که امید به زنده بودن شون نبود با دیدن تک تک شون حالم بد شده بود و اشکام مدام سر می خورد روی گونه ام.
با پشت دست اشکامو پاک کردم و لعنتی زیر لب به صدام فرستادم.
پهلوی رزمنده رو بستم تا جلوی خون ریزی شدید و بگیرم.
حدود15 سالش بود و بیهوش بود اما گاهی از درد ناله می کرد لباش خشک شده بود و رنگ ش زرد زرد شده بود.
نمی دونستم جلوی خون ریزی پهلو رو بگیرم یا جلوی خون ریزی تیر های توی کتف ش رو.
سه تا تیر خورده بود و اصلا وعضیت خوبی نداشت.
خر خر می کرد و نفس می کشید.
با دیدن ش حس می کردم دارم غذا می کشم و بدتر گریه می کردم.
یهو قلب ش نزد.
وحشت زده نگاهش کردم سرمو نزدیک قلب ش بردم نمی زد نبظ ش نمی زد رنگ گردن ش نمی زد.
دستمو روی قلب ش گذاشتم و تند تند فشار دادم اما هیچی به هیچی!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت23
#زینب
هق زدم و چفیه دور گردن شو روی صورت ش کشیدم.
دو تا از رزمنده ها اومدن و این شهید رو هم سمت مابقی ماشین هایی بردن که بقیه شهدا توشون بود.
خدایا این چندمی بود که جلوی من جون می داد.
می ترسیدم سمت بعدی ها برم و باز جلوی چشام پر پر بشن!
با گریه بلند شدم و سمت بعدی رفتم تیر توی گردن ش خورده بود و گفتن اوضاع ش خیلی وخیمه.
تا چند دقیقه پیش صدای خرخر گلوش همه جا رو برداشته و حالا ساکت بود.
با رنگی پریده نبظ شو گرفتم.
چشامو روی هم فشار دادم نمی زد!
نبظ نمی زد و شهید شده بود.
دستای خونی مو جلوی صورت ام گرفتم و صدای گریه ام همه جا رو پر کرد.
با ناله های یه رزمنده دیگه سریع سمت ش رفتم و تند تند دستمو به چشام کشیدم تا بتونم خوب ببینمش.
تیر توی پاش خورده بود.
سریع دست به کار شدم و تیر رو در اوردم و پانسمان کردم.
خداروشکر حالش خوب بود و بچه ها توی چادر بردن ش.
به بقیه هم تک تک رسیدگی کردم و اخرین نفرات هم توی ماشین امبولانس بود که همه اشون شهید شده بودن.
چشمای تمام رزمنده ها سرخ بود.
مگه می شد این همه شهید اینجا با شه و کسی گریه نکنه؟
محمد و بغل کردم و از ماشینن پایین اومدم و رو به امید و دو تا رزمنده ی دیگه گفتم:
- همه شهید شدن.
با سر پایین سری تکون دادن و در امبولانس و بستن!
صدای نوحه و مداحی پادگان رو پر کرده بود و همه به سینه می زدن .
گردان جدید که قرار بود برن خط مقدم به صف شده بودن تا سوار ماشین ها بشن و گردان که از خط مقدم اومده بود داشت جایگزین گردان می شد.
سمت چادر فرماندهی می رفتم و کارم تمام شده بود.
با دیدن فردی قلبم ایستاد.
ناباورانه نگاهم روش خیره و ثابت مونده بود.
نکنه خودش نیست؟
بهت زده بهش چشم دوخته بودم و اونم همین طور.
خدایا واقعا خودشه؟کمیله؟
قدمی جلو رفتم و با بهت با صدایی که خودم به روز شنیدم لب زدم:
- کمیل اومده کمیل من!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت24
#زینب
از خیره بودن نگاهم روش سر بلند کردم و با دیدن ام لبخندی زد.
قدمی جلو اومد و زمزمه وار اسممو صدا زد که یهو بوووووووووم.
یه بمب دقیقا وسط مون خورد و با محمد پرت شدم عقب تنها کاری که کردم این بود که دستمو دورش حلقه کنم تا چیزیش نشه!
بعد از اون چند تا انفجار هوایی دیگه هم رخ داد که اردوگاه پر از گرد و غبار شد نمی دونم چقدر همون طور افتاده بودم که بلاخره گرد و غبار کمرنگ تر شد و چهره کمیل توی ذهن ام نقش بست.
سریع محمد و بغل کردم و بلند شدم با دو دویدم سمت در چادر که دقیقا کمیل اونجا وایساده بود.
با دیدن ش که روی زمین بیهوش بود و از پاش خون می یومد محمد و توی بغلم روی پام رها کردم و دو دستی توی سر خودم زدم.
وحشت کرده بودم و نمی دونستم چیکار کنم.
جیغ می کشیدم و به سرم می کوبیدم و گریه می کردم.
اطراف مون پر شد از رزمنده و فرمانده داشت باهام حرف می زد.
اما من فقط خیره به کمیل ام بودم.
کمیل من ترکش خورده بود.
با دادی که فرمانده زد به خودم لرزیدم و بهش نگاه کردم.
با داد ادامه داد:
- اروووووووم اروممممممم هیچی نیست!دو تا ترکش ساده است توی پاش که راحت می تونی درش بیاری همین!
کمی به خودم اومدم که ادامه داد:
- یه نگاه به این بچه بنداز انقدر گریه کرده داره هق میزنه انقدر گریه نکن ترسیده بغلش کن.
نگاهمو به محمد که روبروم روی زمین بود و زار زار گریه می کرد دوختم.
دستای بی جون ام سمت ش بردم و بغلش کردم .
اروم شد و ولی هنوز هق هق می کرد.
روی پام نشوندمش و بهش نگاه کردم.
وقتی دید ارومم ساکت شد و با اون چشای مظلوم ش بهم نگاه کرد.
بوسه ای به سرش زدم و به کمیل نگاه کردم.
فرمانده گفت:
- چیزی نیست چون پرت شده از هوش رفته الان بهوش میاد چیزی نیست!
رزمنده ها بلند ش کردن و توی چادر بردن ش.
بلند شدم و محمد و بغل کردم توی چادر رفتم.
محمد و جفتم نشوندم و وسایل و برداشتم.
ترکش ها رو و در اوردم و پانسمان کردم اب به صورت کمیل پاچیدم که چشماش و وا کرد.
دستشو به سرش گرفت و گفت:
- زینبم.
همین کافی بود تا باز اشکام راه بیفته.
نگاهم به صورت محمد که لباش برچیده شده بود و اماده گریه کردن بود افتاب.
خودمو کنترل کردم و و توی بغلم نشوندمش.
با صدای لرزونی رو به کمیل گفتم:
- ج...انم.
لبخندی زد و چشاشو بست نیم خیز شد و بعد نشست.
صورت ش از درد جمع شده بود.
اما خیلی زود اخم ش وا شد و خندید.
با خنده گفت:
- خوبی خانم؟گریه کردی؟
سری تکون دادم و به محمد نگاه کرد که داشت با اون چشای درشت ش بهش نگاه می کرد.
دستاشو برای محمد باز کرد و که محمد از بغلم در اومد و چهار دست و پا رفت سمتش کمیل بغلش کرد با چشای گرد شده بهش نگاه کردم.
کمیل سر بلند کرد و گفت:
- دورت بگردم چی شده؟چرا اینطور نگاهم می کنی خانم؟
متعجب گفتم:
- محمد بغل هیچکس نمی مونه!هیچکس جز من.
کمیل خندید و محمد و بوسید و گفت:
- اخه من بابا ش ام دیگه.
سری تکون دادم و محمد و ازش گرفتم و گفتم:
- دراز بکش دوتا ترکش خوردی.
دستشو به چادر گرفت و بلند شد و گفت:
- خودت می گی دو تا ترکش دو تا تیر نخوردم که خانم جان.
بلند شدم و با حرص زمزمه کردم:
- کمیل چیکار می کنی بشین ببینم کمیل با توام.
با قدم های کج و کوله سمت در چادر رفت و از چادر زد بیرون.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت25
#زینب
با غرغر پشت سرش راه افتادم و تا خواستم از چادر برم بیرون صدای انفجار دقیقا نزدیک چادر اومد و با محمد افتادیم زمین.
وحشت زده بلند شدم و دویدم بیرون.
کمیل روی زمین افتاده بود و سرفه می کرد.
با دیدن پاش که حالا چند تا ترکش دیگه هم مهمون ش شده بود چشام تر شد .
اخ کمیل چرا به حرفم گوش ندادی.
جیغ و داد کردم و کمک خواستم دو تا از رزمنده ها سریع اومدن و کمیل و اوردن داخل.
محمد و نشوندم و کمیل با صورتم جمع شده یه دستی محمد و بغل کرد و توی بغلش خوابوند و گفت:
- می بینی باباجون این عراقی های بی پدر امروز با بابات لج کردن هر چی بمبه جلوی بابات می ترکونن.
سریع دست به کار شدم و ترک ش ها رو در اوردم که اخ کمیل پیچید.
با گریه گفتم:
- ببین چند بار بهت گفتم نرو .
لب شو گاز گرفت و گفت:
- ببخشید خانم خواستم برم کمک.
اشکامو پاک کردم و ۳ تا جای دیگه پاشو هم پانسمان کردم.
حالا دیگه نمی تونست بلند بشه و خیالم راحت بود از بابت ش.
تا خود شب طول کشید تا دوباره ارامش به گردان برگرده و همه چیز راست و ریست بشه.
الحمدالله محمد پیش کمیل اروم گرفته بود و کلی شیرین زبونی می کرد براش و منم اومده بودم توی چادری که چند تا رزمنده زخمی شده بود و کاری لازم و انجام دادم.
وسایل و جمع کردم که امید اومد داخل و گفت:
- ابجی اقا کمیل می گه بیا محمد گرسنشه دستشو خورد.
انقدر همه بهم گفته بودم ابجی امید هم به جای دختر خاله می گفت ابجی!
سری تکون دادم و وسایل مو جمع کردم و از چادر بیرون اومدم.
سمت چادر فرماندهی رفتم فرمانده ها نشسته بودن و هر کدوم به کاری مشغول بود.
کمیل با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- اومدی خانم؟بیا که اقا محمد حسابی بی تابه.
یه کاسه توپ از توی قابلمه برداشتم و نشستم محمد و بغل کردم و اروم اروم شروع کردم بهش دادن.
کمیل زل زده بود به دوتایی مون و با لبخند نگاهمون می کرد.
لبخندی متقابل بهش زدم که گفت:
- نمی خوای بهم بگی چجوری اومدی جبهه؟
یا فکرش خنده ام گرفت و گفتم:
- شانسی شد به خدا کمیل.
مشتاق نگاهم کرد که گفتم:
- نامه اتو دیدم اون شب اومدن خاستگاری گفتم باید برم پیش کمیل!
لباس بسیجی هامو پوشیدم و و با ذغآل برای خودم ریش و ابرو های کلفت کشبدم و تا پیش پایگاه بسیج تون دویدم.
در که زدم یکی از رزمنده ها باز کرد و گفت بلاخره نمی دونم امیر نمی دونم رسید نگو می خواستن قایمکی بیان که خانواده ها نفهمن ومنتظر اخرین نفر بودن و چون هم سن و سال من بوده فکر کردن منم و همه سوار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت26
#زینب
و فکر کردن منم و همه سوار شدن.
وقتی رسیدیم به اتوبوس های جبهه پزشک نیاز داشتن من صدامو کلفت کردم نفهمید عجله داشت و اومدیم اما وسط راه بمب خورد و جیغ زدم فهمیدن دخترم!
کمیل خندید و گفت:
- عجب خانم زرنگی!
خندیدم و گفتم:
- دست پروده ام اقا کمیل!
چند روزی بود که اوضاع اروم بود و به از جبهه برگشتیم شهر خرمشهر تا که بعد بریم ابادان.
کمیل با پرس و جو یه خونه توی ابادان پیدا کرد و سوار تاکسی که پیکان بود شدیم و کمیل ادرس و به راننده داد.
راننده از سر و وعض کمیل فهمید از جبهه اومدیم و سر بحث و با کمیل باز کرد.
چون تمام خاکی بودیم فکر کرد خونه های ما هم جنگ زده شده و مهاجرت کردیم.
ماشین که وایساد کمیل و صدا کردم:
- اقا میای محمد و بگیری پیاده بشم.
سریع پیاده شد و درو باز کرد.
محمد که خواب بود و از توی بغلم گرفت و پیاده شدم.
دو تا ساک و از پشت ماشین دراورد و در خونه رو با کلید باز کرد.
با دیدن خونه تعجب کردم.
یه خونه که حیاط ش خیلی خیلی بزرگ بود!
یه خونه نوساز هم وسط این حیاط.
البته نه معلوم بود کسی بهش نرسیده و خاک همه جا رو برداشته بود.
متعجب رو به کمیل کردم و گفتم:
- کی خونه به این خوبی رو داده به ما؟
کمیل درو بست با پاش و گفت:
- ارث پدری منه کلید ش دست یه بند خدایی امانت بوده پدر و مادر من خرمشهر بودن ولی به خاطر کار پدرم اومدن تهران بعد شهادت شون هم کهومن اومدم دهات شما پیش خاله ام.
سری تکون دادم و گفتم:
- یعنی الان اینجا مال ماست؟
سری تکون داد و گفت:
- اره خانم می خواستم اینجا رو به نام ت کنم توی سند ازدواج ولی خوب اقا خان حتی اجازه خاستگاری رو هم هیچوقت به من نداد.
با فکر به بابا حس کردم قلبم توی دهنم زد.
کمیل از چهره ام خوند و گفت:
- نگران نباش من که نمی زارم کسی بلایی سر تو بیاره زینب خانوم.
با حرف هاش گوله گوله ارامش بهم تزریق شد.
وقتی حرفی می زد تا اخر پای حرف ش بود.
سمت خونه رفتیم و کمیل نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- اول یه جایی رو تمیز کنیم این محمد کوچولو مونو بزاریم بعد دست به سر و روی اینجا بکشیم.
باشه ای گفتم و چادر مو در اوردم روی بندی قدیمی گذاشتم.
داخل خونه رفتیم همه جا رو خاک پوشونده بود.
خونه کلی وسایل و لباس و اساس و ظرف و پتو و قالی داشت که همه رو کاملا خاک گرفته بود.
از توی ساک کاپشن نـظامی کمیل رو در اوردم پهن کردم یه گوشه قالی و کمیل نشست محمد و روش گذاشت.
بچه ام اروم خوابیده بود.
کمیل پاچه های شلوار شو بالا زد و استین هاشو هم تا کرد و گفت:
- زینب خانوم بسم الله شما امر کن من انجام بدم می دونی که من همش توی بسیج و پادگان ها بودم خونه داریم زیر صفره!
دست به کمر نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- خوب بیین اقا کمیل جان اول باید همه وسایل و ببریم بیرون بشوریم بعد خونه رو بشوریم بعد حیاط رو.
چشم بلند بالایی گفت و شروع کرد به بلند بلند مداحی خوندن و کار کردن.
حتی فکرش رو هم نمی کردم یه روز اینطوری کنار کمیل باشم بدون ترس و بخوام خونه امون رو تمیز کنم.
هر چی ظرف بود من در اوردم و کمیل بار گاری قدیمی می کرد توی حیاط خالی می کرد بماند که چند تایی ش رو هم شیکوند اقا و هر بار که خرابکاری می کرد برای اینکه من دعواش نکنم می گفت قضا بلا بود فدای سر خانمم.
اخه یکی رو می گن قضا بلا نه 27 تا رو.
در اخرین کابینت و باز کردم که دیدم چند تا تاید و مایع هست.
برشون داشتم و یه گونی رو هم با چاقو چند نصف کردم و زدیم توی اب کف افتادیم به جون اشپزخونه.
هر چقدر در توان مون بود سابیدیم ش تا بلاخره رنگ اصلی ش نمایان شد زیر اون همه خروار خاک و برق انداختیم ش .
کمیل اب توی اشپزخونه رو هدایت کرد سمت پذیرایی و تمام قالی و پشتی و پتو و بالشت و بود و نبود رو انداخت بیرون .
انداخت محکم پرت شون کرده بود دو تا از بالشت ها ترکیده بود و کل پر هاش زده بود بیرون.
کلا نباید دست این کار داد.
اب زده بود به صورت محمد و بیدارش کرده بود گذاشته بودش توی اب ها و محمد هم که عاشق اب اون وسط تاب می خورد و با ذوق روی کف ها می زد.
شاکی به کمیل نگاه کردم که دستی پشت گردن ش کشید و خندید.
نگاه چپی بهش انداختم و محمد که داشت ذوق مرگ می شد و از جا بلند کردم سرما می خورد چیکار می کردم من.
لباس هاشو عوض کردم که کمیل با سر و صدا اومد و با دیدن راه راهک گل از گلم شکفت.
توی اون دست ش هم یه تاب بود که راحت بچه رو توش می زاشتی و بعد هل می دادی .
محمد و ازم گرفت توی راه راهک گذاشت و محمد با ذوق راه رفت و از خوشحالی دست زد که من و کمیل خندیدیم و قربون صدقه اش رفتیم