eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
̎ خنده‌ات می‌برد از سینه دو عالم غم را...💜̎
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 در حالی که اون ور خط با اهو درگیر بود گفت: - کجایی بیشعور الان استاد میاد. اخ دیرم شده بود سریع گفتم: - میام میام الان میام و قطع کردم. وارد پارکینگ شدم که دیدم کلید دار اپارتمان با در پارکینگ گیره وای نکنه باز گیر کرده و درش باز نمی شه؟ سریع سمت ش رفتم و گفتم: - سلام عمو رجب نگو باز در گیر کرده! عمو رجب و مکانیک که در حال ور رفتن با در و سیستم ش بودن گفتن: - اره بازم گیر کرده یکم دیگه حل می شه. به ماشین تکیه دادم که اسانسور وا شد و فرزاد و محمد و اون یکی اومدن بیرون و عجله داشتن. با دیدن ما محمد همون سر جاش وایساد و باز بهم.نگاه کرد همون پسره جلو اومد که فرزاد گفت: - حسن ببین چی شده دیر مون شده! پس اسمش حسن بود! حسن بهمون نزدیک شد و گفت: - چی شده؟ لب زدم: - در قفل کرده. محمد و فرزاد هم با گام های اروم اومدن همین سمت. حسن در ماشین جفتی ماشین من رو باز کرد پس ماشین شون این بود. محمد از کنارم رد شد و زیر لب سلام کرد. اما من حتی جواب ش رو هم ندادم و با مکث توی ماشین نشست. فرزاد جلو اومد و گفت: - سلام ارغوان خانوم خیلی وقته ندیدمت. لبخندی زدم و گفتم: - سلام منم همین طور! سری تکون داد و گفت: - انگار شما هم عجله دارین! به ساعت نگاه کردم و گفتم: - اره داشنگاه دارم. سر تکون داد و گفت: - ما هم همین طور.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 ابرویی بالا انداختم و گفتم: - دانشگاه دارین؟ خندید و گفت: - اره خوب برای بالا رفتن درجه سواد و مدرک هم باید بالا باشه! اهان ی گفتم که گفت: - زندگی چطوره؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - تکراری! با صدای عمو رجب که گفت درست شد سریع خداحافظ ی کردم و سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم. پشت چراغ قرمز وایسادم و کلافه از اینه ماشین به خودم نگاه کردم و چتری هامو مرتب کردم که ماشین تکونی خورد و به جلو پرت شدم و سرم خورد توی شیشه. با درد عقب اومدم و با خیس شدن دستم فهمیدم سرم خون اورده. چنان اعصابم خورد شد که سریع پیاده شدم بیینم کدوم بیشعوری زده به ماشین ام. ماشین جفتیم محمد و فرزاد و حسن بودن که اونا هم پیاده شدن سریع ببینن چی شده! دو تا پسر توی ماشین بودن و انگار نه انگار زدن به ماشین من! پسره پشت فرمون گفت: - اروم خورد چیزی ت شد خوشکله؟ دستمو از روی سرم برداشتم و گفتم: - الان نشونت می دم چیزی ش یا نه. برگشتم و از توی ماشین اچار بزرگ رو در اوردم و سمت ماشین رفتم و کوبیدم روی شیشه جلو که خورد شد افتاد توی ماشین و بعدی شیشه سمت راننده رو خورد کردم که یه تیکه شیشه صورت پسره رو خش انداخت و فریاد ش به اسمون رفت: - دختری وحشی چیکار می کنی یکی این روانی رو بگیره. با مشت دستمو از شیشه شکسته رد کردم و یه مشت محکم پای چشم ش کوبیدم و گفتم: - حالا فهمیدی چیزی م شده یا نه؟دیگه یاد می گیری با یه خانوم درست رفتار کنی. رو به جمعیت که جمع شده بود گفتم: - اقایون خانوما تمام شد بفرماید برید. سوار شدم و حرکت کردم. سریع ماشین و توی پارکینگ پارک کردم که ماشین محمد ام کنار ماشین من پارک شد. دستمالی به سرم گرفتم تا جلوی خون شو بگیره فکر نکنم زیاد عمیق باشه! پیاده شدم که فرزاد گفت: - ارغوان خانم خوبی؟این چه کاری بود کردی؟ کوله امو برداشتم و رو به فرزاد گفتم: - خوبم ممنون حق ش بود. سمت کلاس رفتم و متعجب دیدم اینا هم دارن پشت سرم میان!اخ چقدر احمق ام اومدن کارشناسی بگیرن دیگه پس واحد هامون یکیه! در کلاس و باز کردم و با دیدن استاد پوفی کشیدم. استاد یه پسر جوون 20 و خورده ای ساله بود با استایل شیک! نگاهی بهم انداخت و نگران گفت: - چی شده؟ چه زود پسر خاله شد. با اجازه ای گفتم و داخل رفتم رها و اهو متوجه ام شدن و رها جیغی کشید که واقعا قلب خودم به شخصه وایساد: - یا خدا ارغوان سرت چی شده. روی اولین صندلی نشستم و رها سریع چتری هامو کنار زد و گفت: - کدوم بی ناموسی این بلا رو سرت اورده برم هفت جد شو بیارم جلو چشماش؟ و دستمال رو روی زخمم فشار داد لب زدم: - دو تا تازه به دوران رسیده بودن خودم حساب شونو رسیدم. با صدای استاد اهو کنار رفت: - خانوم صداقت لطفا شما برید کنار من دکترم چک بکنم. اهو و رها کنار رفتن و استاد روی سرم خم شد و نگاهی انداخت و گفت: - چیزی نیست با یه پانسمان اوکی می شه!رها خانوم شما جعبه کمک های اولیه رو بیار لطفا. رها زودی اورد و با دقت اول مواد شست و شو ریخت رو سرم که سوز بدی داد و ایی گفتم. استاد با مهربونی گفت: - اروم با‌‌ش چیزی نیست که! با حس نگاه خیره ای روی خودم فکر کردم استاد چشم باز کردم اما استاد حواس ش به زخمم بود نگاهمو سمت همون جهت چرخوندم که دیدم محمده و وقتی دید فهمیدم سرشو سریع یه جهت دیگه چرخوند. پوزخندی زدم و با صدای استاد نگاهمو بهش دوختم: - تمام شد. نمی دونم چرا اما برای اینکه حرص محمد و در بیارم گفتم: - ممنون استاد زحمت کشیدید. استاد لبخندی زد طوری که هر دختر دبگه ای بود هم قش و ضعف می رفت ولی من از پسرا دیگه خوشم نمی یومد! محبت پدری رو که بابا توی دلم کشت و محبت عشق رو محمد توی قلبم کشت! استاد برگشت سر جاش و گفت: - خوب دانشجو هایی که دیر اومدن لطفا خودتونو معرفی کنید! لب زدم: - ارغوان کیان فر! بعدی محمد بود: - محمد پارسیان. و فرزاد و حسن هم خودشونو معرفی کردن. استاد گفت: - خوب امروز تدریس نمی کنم ولی موضوع مهمی رو می خوام باهاتون در میون بزارم ... که صدای در اومد و استاد نگاهشو به در دوخت و بقیه هم همین طور. در باز شد و سعید گفت: - سلام ببخشید با خانوم کیان فر کار داشتم؟ و پشت سرش هم علی بود. علی و سعید سجاد بوتیک هامو رو اداره می کردن. استاد ابرویی بالا انداخت و گفت: - بفرماید. سعید با ببخشیدی سمتم اومد و با دیدن چسب روی سرم گفت:
- سلام چیزی شده؟این چیه روی سرت؟ سری تکون دادم و گفتم: - سلام چیزی نیست تصادف کردم کی رسیدید؟ علی از دور گفت: - تازه رسیدیم اقا سریع کار و جمع و جور کرد نزاشت بمونیم دو روز. متعجب گفتم: - خوب می موندین حالا نیاز نبود زود بار بزنین برگردین! سعید گفت: - نه دیگه علی و سجاد و بزاری فقط ول می گردن به اندازه کافی هم دور دور کردن اومدم کلید ها رو بگیرم. لب زدم: - فکر نمی کردم به این زودی بیاید کلید ها خونه ان که! سعید گفت: - چیکار کنیم؟بزاریم دانشگاه ت تمام بشه؟ کلید های خونه رو دادم دست سعید و گفتم: - نه نمی خواد الاف بشین برو خونه بردار همه چیز هم هست می خواین اول خونه یه چیزی بخورین بعد برین! ادرس و برات می فرستم. سعید متعجب گفت: - برم خونه ات؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره برین. سری تکون داد و گفت: - مرسی از اعتمادت. و به سرم اشاره کرد و گفت: - مراقب خودت باش فعلا. خداحافظی کردم و بچه ها بیرون رفتن.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 استاد با تک سرفه ای گفت: - خوب داشتم می گفتم این واحد و پاس کردن ش خوب سخته!و من اومدم یه چیزی مثل جایزه این وسط گذاشتم که باعث می شه اگر نمره کم اوردید باز هم این واحد رو پاس بشید! اون جایزه اینکه به گروه های 2 نفره تقسیم می تون می کنم و از هر گروه یه ماکت می خوام البته بچه بازی نیست یا مثل دوران دبیرستان نیست چهار تا عکس و متن برای من بچسبونید بیارید! یک اینکه همه چیز رو خودتون باید درست کنید حتی متن هم باید خودتون بنویسید چند سفر عملی هم می برمتون برای تکمیل کار های پروژه اتون و این جدا از نمره این واحد خودش 20 نمره داره یعنی اگر کسی 20 نمره کامل رو بیاره حتی اگر نمره0 واحد شو بگیره باز هم قبوله! یعنی باید براش وقت بزارید تلاش کنید!و پایان ترم ازتون تحویل می گیرم و برای گروه بندی هم قرعه کشی می کنیم! یکی از دانشجو ها دست بلند کرد و گفت: - استاد نمی شه خودمون انتخاب کنیم؟ استاد سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - سال های گذشته ما این کارو کردیم یه افرادی تنها مونده بودن یا اونایی که خیلی مخ شون کار می کرد باهم افتادن در صورتی که خلاق نبود بین شون یا دو تا خلاق با هم می یوفتادن و اما برای اطلاعات مخ شون کار نمی کرد! واحد قبل من قرعه کشی کردم و واقعا عالی بود ترکیب گروه ها! همه قانع شده بودیم با حرف استاد و خودش تمام اسامی رو نوشت و هم زد و گفت: - خوب دو تا دوتا اسم می خونم و هر دو نفری که خوندم یعنی یک گروه ان! شروع کرد به خوندن گروه پنجم رها و فرزاد بودن! گروه دهم اهو و محسن باهم افتاده بودن. و تقریبا همه رو خونده بود و دوتا ورق بیشتر نمونده بود و فقط من رو با محمد و نخونده بود. استاد در حالی که ورق ها رو باز می کرد گفت: - بعله و گروه اخر ارغوان خانم و اقا محمد ببینم چیکار می کنید. دقیقا همینم کم بود که تکمیل شد! تقریبا هیچکس اشنایی با هم گروهی ش نداشت بجز من و محمد!
کسی‌از‌رفتن‌ما‌ترسی‌نداره .. رفیق‌صمیمیمونم‌رفیق‌صمیمی‌داره'🌱!
همه‌ی آدما یه کتاب چاپ نشده تو قلبشون دارن به اسم"حرف های که هیچوقت نزدم"!💔🚶🏿‍♀️
‏{فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ} ‏حالت بده چون به حرفام گوش نمی‌دی!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تـٰانفس‌دارم‌ڪنم‌ازتواطاعت‌رهبرم بوده‌بررخسـٰارتو‌نورولایت‌رهبرم. ! . ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️
مۍگفت:🖐🏻..! هرڪسۍروز؎"𝟑"مرتبہ خطآب‌بہ‌حضرت‌مھد؎"؏ـج‌"بگہ👀 بابۍانت‌وامی‌یـٰااباصـٰالح‌المھد؎ حضرت‌یہ‌جورخـٰاصی‌برـٰاش‌دعـٰامیڪننシ..! ••شھیدبـٰابک‌نورۍهریس🌿
چادࢪم‌پرشدھ‌ازڕایحھ‌یاس، رایحہ‌مادࢪم‌فاطمھ‌الزهراسٺ♥️!"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭 ایشون آقا فرزاد بادپای هستن همون مردی که عملیات تروریستی حرم شاهچراغ رو خنثی کرد... همون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺فیلم با کیفیت از لحظه خلع سلاح تروریست حمله شاهچراغ توسط نیروی خدماتی حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمان یک بغل سیر حرم می‌خواهد . . .ࢱ💔 توجه کنید اگر توی این فیلم علامت شیطان پرس میبنید لطفا بگین!!
كسى از ظاهر يك كوه حالش را نمى فهمد به ظاهر ساكتم ، در سينه ام آتشفشان دارم:)'
تو‌زیباترین‌سکانس‌زندگی‌منی❤️
الا یا ایها العالَم، من گدای حســــــینم♥️!
- وقتي‌خودت‌رودوست‌داشتھ‌بـٰاشي‌وبـٰا آدمي‌بـٰاشي‌کھ‌دوستت‌دارھ‌یجوردیگھ میدرخشي・ᴗ・'
از من بُریده ای که صدایم نمیکنی؟ آقا ببخش اگر دلتان را شکسته ام🖤((:
ای‌آنکه‌دوست‌دارمت اماندارمت؛ جایِ‌توهمیشه‌در‌دلِ‌من‌دردمیکند!
-روزیمـٰان‌ڪن‌سـَحری‌گوشـِه‌ی‌بـِین‌الحـرمین هـَوسی‌جـُزسـَفر‌کربُ‌بلآنیسـت‌مـَرا..:)♥️