eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
من دلم بند کسی هست که نیست!
من دورترینِ توام؛ و تو نزدیک‌ترینِ من... مِنّی‌ إلیك...
ما مثل دومینو به هم ضربه می‌زنیم تو به من ، من به اون ، اون به اون. .
جان‌که‌دادم‌میتوآنی‌به‌دیگری‌بنگرےجانا🤍:)
مَن هر نَفَسی را که جُدا از تُو کشیدَمـ؛ غَمـ بود و شَرر بود و ضَرر بود و دگـر هیچ...
وَ تَن فَدایِ وَطَن؛
از جهان؛ مانده فقط جان که مرا تَرک کند !
«وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلتَحَدا» و‌هَرگز جز او پناهی نخواهی یافت '!
+ انتَ‌کهفیٔ - توامید‌منی؛🤍
به شدت دوستت دارم ولۍ خاموش‌وپنهانۍ، که این زیباترین عشق‌ است ولۍ در اوج‌ویرانۍ!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
به شدت دوستت دارم ولۍ خاموش‌وپنهانۍ، که این زیباترین عشق‌ است ولۍ در اوج‌ویرانۍ!
به شدت دوستت دارم ولۍ خاموش‌وپنهانۍ، که این زیباترین عشق‌ است ولۍ در اوج‌ویرانۍ! 💕
‏و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر تو آن را از دل برانی (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیلای‌منی،مجنون‌توام...!💔-"القلب‌قلبـي‌.. والنـَبض‌انت♥️!" ☆ミ📲 ☆ミ 🫀 ☆ミ🪴 ☆ミ♥️ ☆ミ👣
یه مشکلی تو ی قسمت پارت ها اومده
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 وقتی مطمعن شدم خوب از کارخونه دور شدیم صدا خفه کن اصلحه رو بستم و طاهر ها رو نشونه گرفتم و زدم. دوتای عقبی پنچر شد و ماشین وایساد. رآننده پیاده شد ببینه چی شده که زدمش و افتاد. اومدم برم درو باز کنم که دیدم در یه نفر دیگه از در شاگرد اومد و چند تا تیر زد که یکی ش سابیده شد به بازوم و رد شد معطل نکردم و سریع زدمش. نگاهمو به بازوی خونی م انداختم. سوز بدی می داد. سریع در کامیون رو باز کردم و اون دختره هم دوید اومد. لب زد: - تو دست اینا رو باز کن. نگاهی به همشون انداختم و گفتم: - فقط فرار کنید سمت چپ و بگیرید برید می رسید به جاده. سری تکون دادن و سریع دویدم از کامیون بعدی عقب نمونم. جلوتر دیدم خودش وایساد و به پشت سرش نگاه کرد. حتما تعجب کرده چرا دومی پشت سرش نیست. خواستم بزنمش که در سمت شاگرد هم باز شد و اومد پیش این یکی که نشونه گرفتم و بازوشونو زدم. هر دوتاشون بیهوش افتادن. درو باز کردم سریع دست همه رو باز کردم و گفتم: - سمت چپ و بگیرید بدوید می رسید به جاده. سری تکون دادن. باید یکی از این بادیگارد ها رو می بردم شاید اون محمد می تونست ازشون اطلاعات بگیره! دوتاشو کشون کشون انداختم عقب کامیون و دستاشونو بستم. سوار کامیون شدم بسم الله ای گفتم و حرکت کردم. با سرعت حرکت کردم و خیلی زود به جاده رسیدم دور زدم و یه فرعی ماشین و لای درخت ها قایم کردم. پیاده شدم و تا پیش ماشین خودم و دویدم تا رسیدم سریع سوار شدم . خداروشکر شب هست و کی متوجه هیکل و صورت ام نشد. سریع برگشتم توی شهر. نفس عمیقی کشیدم و با دیدن بیمارستان پیاده شدم و چسب و باند گرفتم توی ماشین نشستم بازومو بستم و مانتومو پوشیدم اومدم برم که چشمم به دختر بچه ای خورد حدود 8 ساله از سرما توی خودش جمع شده بود و دستمال کاغدی می فروخت. پیاده شدم و سمت ش رفتم. روی زانو نشستم و گفتم: - خوشکلم چرا اینجا نشستی؟ با صدای لرزونی گفت: - اقا رجب گفته تا اینا رو نفروختم حق ندارم برگردم. اشک توی چشمام جمع شد. لب زدم: - اقا رجب باباته؟ دستاشو ها کرد و گفت: - نه خاله من بابا و مامان ندارم اقا رجب رعیس مونه کار می کنیم بهمون غذا بده. چشامو با عصبانیت بستم و باز کردم. خم شدم بغلش کردم توی ماشین گذاشتمش و دور زدم سوار شدم نگران بهم نگاه کرد که گفتم: - نگران نباش دیگه نمی زارم بری پیش اون مردک می برمت یه جای خوب. لبخندی روی لب ش نشست و بخاری ماشین رو روشن کردم . پیش فروشگاه وایسادم و هر چی دم دستم اومد خریدم و بهش دادم چنان ذوق کرد انگار دنیا رو براش خریدم. خورد و خوابید. نگاهی بهش انداختم و اشک هام روی صورتم جاری شد. لعنت به این دنیا! یکی انقدر داره که نمی دونه چیکارش کنه یکی هم مثل این بچه!یکی هم مثل اون استاد بی شرف که دخترا رو می فروشه! پیش یه پاساژ پارک کردم و نگاهی به دخترک انداختم که خواب بود. در های ماشین و قفل کردم و اول یه دست لباس خریدم مانتوی خودمو عوض کردم تا رد خون پاک بشه و بعد هم سر سری برای اون دختر خرید کردم. سوار شدم و حرکت کردم سمت ویلا. ماشین و پارک کردم. و خرید ها رو برداشتم داخل رفتم همه بیدار بودن و دور هم نشسته بودن. سلامی کردم و خرید ها رو گذاشتم داخل اهو متعجب گفت: - الان رفته بودی خرید؟ جواب شو ندادم و برگشتم دختره رو بغل کردم و داخل رفتم با پا درو بستم. رو به اهو گفتم: - بلند شو از روی اون مبل. بلند شد و با حالت چندشی گفت: - نکنه این از این بچه خیابونی هاست؟مریضی نداشته باشه ورش داشتی اوردی! با خشم بهش نگاه کردم که جا خورد و کنار رها نشست. کنارش زانو زدم و کاپشن بزرگ و پاره اشو در اوردم روش یه پتو انداختم و پایین پاهاش نشستم بهش نگاه کردم. همه ساکت بودن و به من و دختر کوچولو نگاه می کردن. صدای رها توجه همه رو به سمت من جلب کرد : - گریه کردی؟ نگاهمو به دخترک دوختم و گفتم: - وقتی دیدمش یا خودم افتادم!هوا مثل الان سرد بود اونم سرمای تهران تازه از بیمارستان مرخص شده بودم از مرگ برگشته بودم. بغض کردم و با صدای گرفته ای گفتم: - هیچکس و نداشتم توی اون شهر پر از گرگ هیچکس و نداشتم می ترسیدم گریه می کردم!تاریک بود همه جا برای اولین بار توی عمرم ترسیده بودم! اون پسرای عوضی کنار جاده گیرم انداختن کتکم زدن می خواستن ببرنم که سعید رسید همه رو زد . چشای اشکی مو به اهو دوختم و گفتم:
- منم یه بچه خیابونی بودم اگر سعید نبود معلوم نبود سر اون بچه خیابونی چی بیاد! سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم بلکه یکم از سردردم کم بشه! قلبم تیری کشید و با درد چنگی به قلبم زدم و از روی مبل افتادم. رها جیغی از ترس کشید و دوید سمتم: - وای خدا چی شد اهو قررررصش اهو بدو. اهو سریع با قرص ام برگشت و زیر زبون ام گذاشت. چشمامو بستم و بلاخره اروم شد. رها نگران گفت: - باز برگشتی به گذشته؟لامصب تو قلبت نمی کشه چرا به فکر نیستی! به اهو تکیه دادم و کمی حالم جا اومد. فرزاد گفت: - از کجا پیداش کردی؟ لب زدم: -
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 لب زدم: - تو خیابون رد می شدم دم در یه بیمارستان دیدمش از سرما داشت یخ می زد! دخترک چشماشو وا کرد و نشست. نگاهی به همه انداخت و نگاهش روی من خیره موند. احساس غریبی می کرد. بلند شدم و کنارش نشستم بغلش کردم و گفتم: - سلام عروسک بیدار شدی؟ سری تکون داد و و خودشو بهم چسبوند به بقیه نگاه کرد. موهای فرفری شو عقب دادم و گفتم: - نترس عزیزم اینجا جات امنه دیگه نمی زارم برگردی پیش اون مردک گرسنته؟ سری تکون داد و رها گفت: - من براش شام میارم. اورد و خودم می زاشتم دهن ش. درحالی که می خورد گفت: - خاله منو می خوای بدی به کی؟ لبخندی زدم و گفتم: - قربونت برم من می خوام بدمت به یه داداشی خوب مطمعنم اون خیلی دوست داره. با هیجان گفت: - داداشی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره دلبرکم غذا بخور بریم حمام. سری تکون داد و بعد خوردن غذاش دستشو گرفتم و سمت حمامی که توی سالن پایین بود رفتم اب و ولرم کردم و با دیدن وان و کف به وجد اومد. توی وان گڐاشتمش که با هیجان بلند خندید. بیش از اندازه به خواهر سعید که فوت شده بود شبیهه بود. مطمعنم سعید حتما می خوا‌دش! خوب که حمام ش کردم یه دست از اون لباس هایی که خریده بودم و تن ش کردم و بیرون اومدیم. چشمای ابی ش می درخشید و یا اون صورت سفید و موهای فرفری بیش اندازه جذاب بود. موهاشو خشک کردم و نشوندمش روی مبل و یه عکس ازش گرفتم بعد هم خوابید. پتو رو روش کشیدم و عکس و توی واتساپ برای سعید ارسال کرد و با اینکه ساعت 3 شب بود طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم که صدای خواب الودش پیچید: - جانم البالو؟ با هیجان گفتم: - سعید یه چیزی برات پیدا کردم مطمعنم عاشق ش می شی . با صدای خمار خوابی گفت: - چی هست؟ لب زدم: - واتساپ تو چک کن. لب زد: - چشم. بعد چند ثانیه با صدای بهت زده ای گفت: - دریا! لب زدم: - خیلی شبیهشه نه؟ توی خیابون بود یتیمه! مطمعنم تو حتما می خوای یه دریای دیگه بزرگ کنی! سعید گفت: - لوکیشن بفرست الان راه می یوفتم. لبخندی زدم و گفتم: - چشم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 حسن متعجب گفت: - واقعا داره میاد؟ سری تکون دادم و گفتم: - سعید یه خواهر داشته به اسم دریا ۵ سالش که بود به خاطر مشکلات جسمی فوت شده رنگ چشم های منم رنگ چشم های خواهرشه!ولی این کوچیک بیش از حد به خواهرش شبیهه اون می میره فقط یه بار دیگه خواهر شو بیینه چه برسه به حالا که یکی کپی برابر اصل خواهرش پیدا کرده! محمد بلند شد رفت بالا. یه ساعت بعد استاد اومد و حالش کاملا گرفته بود. معلومه چرا گرفته است چون من دخترا رو فراری داده بودم و به بن بست خورده بود. با ببخشیدی از جمع رفت و گفت خسته است. هنوز مونده خسته بشی کروعی جون! کم کم خوابم برد با صدای زنگ ایفون چشم باز کردم. ساعت ۵ صبح بود. حتما سعیده. بقیه که پای فیلم بودن نگاهی بهم انداختن که گفتم: - حتما سعیده! نگاه کردم خودش بود تیک درو زدم و در ورودی رو باز کردم سلام کرد و داخل اومد و گفت: - کجاست؟ به مبل اشاره کردم و گفتم: - خوابه. سری تکون داد و سمت مبل رفت با دیدن دختر بچه زانو هاش شل زد و افتاد دویدم سمت ش و گفتم: - چیکار می کنی چی شد سعید! دستاشو روی سرش گذاشت و گفت: - یا امام حسین دریا!یا خدا. با چشای گرد شده بهش نگاه کردم دریا که سه سال پیش توی ۵ سالگی فوت کرد این دختر بهش می خورد 8 ساله باشه! شونه هامو گرفت و گفت: - خودشه به خدا دریاست ارغوان خواهر کوچولومه. با سر و صدای ما دختره بیدار شد و نشست خابالود چشاشو مالوند و به سعید نگاه کرد یهو زد زیر گریه و دستاشو باز کرد و گفت: - داداشی!داداش سعید. از رو مبل پایین اومد و خودشو انداخت توی بغل سعید. اشک از چشمای من و سعید سر خورد پایین. دستای سعید دور دریا حلقه شد و با صدای گرفته ای که به خاطر بغض ش بود گفت: - ج..ان!جان داداش دورت بگرده داداش دوری تو که منو دق داد کجا بودی تو اخه . دریا محکم سعید و بغل کرده بود با دستای کوچولوش و با گریه گفت: - اونا منو بردن منو زدن گفتن باید کار کنی تا بری پیش داداشت به خدا من کار کردم تا صبح کار کردم تا بیام پیشت. صدای گریه های سعید بالا رفت و محکم تر دریا رو به خودش فشرد و چیزی نگفت. گیج شده بودم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده!کی دریا رو دزدیده بود؟چطور گفتن دریا مرده ؟اون قبر مال کیه؟ سعید دریا رو خوابوند پتو رو روش کشیدم . سعید بلند شد و روبروم وایساد دستمو توی دستش گرفت و گفت: - خودت که شبیهه دریا بودی وقتی پیدات کردم توی خیابون فکر کردم دریا رو پیدا کردم انقدر قدم ت خیر بود که خودت برام دریا مو پیدا کردی خیلی دوست دارم ارغوان خیلی دوست دارم ابجی. محکم بغلم کرد و توی بغلش فشردم و گفت: - خداروشکر که اومدی توی زندگیم ارغوان خداروشکر.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 لبخندی بهش زدم و گفتم: - اتفاقا تو خوبی که اومدی توی زندگی من اگر اون روز نبودی منو از کف خیابون به خونه ات پناه نمی دادی معلوم نبود چه اتفاقی برام می یوفتاد . ازش جدا شدم و گفتم: - و اینکه من دو تا از بوتیک ها رو به نام ت کردم برای جبران ش همه کاراشو انجام دادم مونده فقط یه امضاء کنی. متعجب نگاهم کرد و گفت: - چرا این کارو کردی؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - چون بهت مدیونم. نگاهمو به دریا انداختم و گفتم: - باید بفهمیم پشت پرده قضیه ی دریا چیه! سعید سری با خشم تکون داد و گفت: - فقط پیداش کنم اون طرف رو می دونم چیکارش کنم. لب زدم: - فهمیدم دریا رو بیدار کن باید بریم سز وقت همون یارو که دریا براش کار می کنه. سری تکون داد و بالای سر دریا رفت صداش زد. فرزاد گفت: - منم باهاتون میام. می دونستم میاد که فرزاد بلایی سر اون یارو نیاره بیفته زندان. باشه ای گفتم و دریا رو سعید بغل کرد و دریا گفت: - من می ترسم اون منو می زنه!دوباره منو می بره. سعید بوسش کرد و گفت: - دیگه نمی تونه قلب من. سوار ماشین شدیم فرزاد پشت رل نشست و سعید و دریا جلو منم عقب که در سالن وا شد و محمد اومد بیرون یه راست سمت ماشین اومد و در سمت منو وا کرد پوفی کشیدم و رفتم اون ور تر نشست و فرزاد حرکت کرد. لب زد: - واسه چی منو قال گذاشتی رفتی؟کجا بودی؟ جواب شو ندادم که بازومو فشرد و گفت: - با توام. وای همون بازوی تیر خورده ام بود. اییی گفتم و بازومو عقب کشیدم. دستشو برداشت و متعجب دید دستش خونیه! با بهت گفت: - خون! فرزاد سریع زد کنار و خودش و سعید خم شدن عقب. بغض کردم از درد و محمد سریع استین مو بالا زد با دیدن باند خونی دور بازوم چشاش گشاد شد و باند و باز کرد با دیدن خراش جای تیر گفت: - تیر سابیده به بازوش و رفته خیلی زخم کرده! دوباره به من نگاه کرد و گفت: - با توام کدوم جهنمی رفتی تنهایی؟ دورغ چرا یه لحضه ازش ترسیدم وحشتناک عصبی بود. با صدای بمی گفتم: - کروعی قاچاق دختر می کنه دوتا کامیون پر دختر بود من نجات شون دادم هیچکس منو ندید دو تا از بادیگارد ها رو با تیر زدم که بیهوش شن یکی شونو ندیدم بهم تیر زد دوتا بادیگارد دیگه هم توی کامیون یه جایی قایم کردم بازجویی کنی!
دنبالِ خودم میگردم ، مرا ندیدی جایی ؟!
شرحی ز حالو حالی ز شرح نیست...
یا اغلی من انفاسی لجلک صرت و انفتحت اعیونی بعزائک ..
4327753986.mp3
9.86M
* محمد حسین پویانفر 🪴✨️
4328088734.mp3
10.42M
* محمد حسین پویانفر 🫀✨️