« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
شهادتیعنیعزت،ایمان،
تمامخوبیـهاودریککلمهرسیدن
بهحقتعالیورضایتاو❤️🩹!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و خدا،کل عالمُ حریفیم!
_سید ابراهیمِ عزیز ما:)💚
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
زیبای دریک قاب عکس🥺🫰🏻♥️
سـلامبـرمـردیکـهآرامسخـنمـیگفـت
ویـکجهـانازصـدایـشمـیلـرزیـد..! •❤️🩹🕊•
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
•°هرخندهٔتو،زلزلهبـاقدرتبـالـاست،
لبخندنزن،ریختدلم،خانهاتآباد 🤏🫀:)!'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🕊❤️🩹●
زلف روی ماهت کافر را مسلمان می کند!:)🍃،♥️>>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🕊❤️🩹●
قدم های پایت بابب جنهه را باز می کند "🪴'🫀*^
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🕊❤️🩹●
سرم که چه پاره های تنم را فدایت می کنم:)✨️؛🌗=}
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🕊❤️🩹●
بی قراری شده حسرت..!
شوق دیدار جمال مهدی فاطمه می کند:)👀"♥️>>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
زیبای دریک قاب عکس🥺🫰🏻♥️
اون سیمای نورای جمالت
۰♥️حاجی♥️۰
ای من فدای گرمی نگاهت
۰♥️حاجی♥️۰
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت43
#امیرعلی
حس کردم قلبم از کار ایستاد.
خدایا چی داره می گه!
یعنی من دارم مصبب مرگ یه دختر بی گناه که کلی خودش از این زندگی کشیده از خانواده اش درد کشیده از خاندان ش درد کشیده از همه درد کشیده می شم؟
نه اگه چیزی ش بشه من نمی تونم زندگی کنم!
نگاهمو به دکتر دوختم و گفتم:
- حق ندارید دستگاه ها رو بکشید تا زمانی که همسرم بهوش بیاد پول ش هم هر چقدر باشه می دم!
بلند شدم که دکتر گفت:
- اقای ایزد یار ...
دیگه نمی خواستم حرف هاشو گوش بدم بیرون زدم از اتاق که دونه دونه اشکام روی صورتم ریخت.
با پشت دست پاک کردم و سمت نماز خونه رفتم.
تا تونستم روی نماز اشک ریختم و به خدا و هر کسی که می شناختم رو زدم تا جون باران رو نجات بدن.
من تازه می خواستم ادم های بد زندگی شو حذف کنم تا بتونه زندگی کنه!
خدایا این کارو با من نکن خدا.
یک هفته ای بود که باران توی کما بود و زندگیم جهنم شده بود.
امروز کسی از خاندان نیومده بود و می تونستم برم تا اردوگاه.
تک بوقی زدم که در اردوگاه رو باز کردن و داخل رفتم.
ماشین پارک کردم و توی اتاق کنفراس رفتم.
همه منتظرم بودن سلامی کردم و نشستم.
سرهنگ گفت:
- حالش چطوره؟
دستامو روی میزگذاشتم و گفتم:
- هیچ تغیری نکرده!
تلخندی زدم و گفتم:
- دکتر می گه انگار خودش نمی خواد برگرده چون هیچ واکنشی نشون نمی ده!
سرگرد گفت:
- عملیات چی می شه؟بدون باران پیش می ره؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه اصلا نمی شه ما تا بخوایم چیزی به دست بیاریم از این خاندان اونا فهمیدن من پلیسم و کار تمامه فقط باید باران بخواد برگرده.
یک ماه گذشت.
یک ماه ی که تاحالا توی زندگیم تجربه نکرده بودم.
تاحالا عذاب وجدان بیخ گلوم ننشسته بود و هر شب کابوس نمی دیدم.
تاحالا یک ماه توی بیمارستان سر نکرده بودم منی که منتفر بودم از بوی پلیسنین و بقیه تجهیزات پزشکی.
تاحالا عزیزی از من روی تخت نیوفتاده بود.
تاحالا کسی به خاطر من با مرگ دست و پنجه نرم نکرده بود و حالا همه اش یک جا برام اتفاق افتآده بود و همه درد ها اوار شده بود روی سرم.
اگر باران چیزی ش بشه قطعا عذاب وجدان هم منو می شه و اگر باران نباشه این عملیات هم پیش نمی ره و اگر این خاندان مهو نشن هزاران نفر دیگه هم بدبخت می شن با کار های قاچاق و فاسد این خاندان!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت44
#امیرعلی
وارد بیمارستان شدم لباس های مخصوص رو پوشیدم و در اتاق باران رو باز کردم رفتم تو.
روی صندلی که جفت تختش بود و این یک ماه شده بود جای هر شب و هر روزم نشستم.
به باران که لاغر تر شده بود نگاه کردم.
ملافحه روشو مرتب کردم و گفتم:
- نمی خوای بیدار بشی باران خانوم؟پاشو ببین همه چی لنگ مونده،ببین عذاب وجدان چسبیده بیخ گلوی من ولم نمی کنه زندگی نمونده برام،ببین عملیات مونده رو دستم بدون تو هیچی پیش نمی ره باران!باران الان وقت رفتن نیست بهت نیاز دارم خواهش می کنم بیدار شو.
با صدایی کپ کردم:
- اوووف چته اول صبحی بزار بخوابم بابا بیدارم به هوش اومدم مگه بهت نگفتن؟
با تاخیر و بهت سر بلند کردم دیدم چشماش بازه و داره نگاهم می کنه.
نگاه ش ناراحت بود و گفت:
- اره عذاب وجدان داری چون به خاطر حفظ جون تو اینطور شدم ناراحتی چون عملیاتت رو دستت مونده پرستار اینجا گفت این پسره خیلی دوست داره شوهرت همش اینجاس پیش خودم گفتم نه بابا کی منو دوست داره این منو دوست داشته باشه که خداروشکر الان کاملا مطمعن شدم دوسم نداری.
اب دهنمو قورت دادم و هنوز با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم.
باورم نمی شد به هوش اومده بود.
نشست و گفت:
- حداقل برو بگو دکتر بیاد.
که در باز شد و دکتر اومد داخل.
نگاهی به من کرد و گفت:
- نگفتم که خودت بیای ببینی خوشحال بشی مثل معجزه می مونه به هوش اومدن خانومت عشق تو نسبت بهش جواب داد.
باران پوزخندی زد و گفت:
- من کی مرخص می شم؟
دکتر گفت:
- شما یک هفته ی دیگه باید تحت مراقبت باشید.
باران سرم رو از دست ش کند و از تخت پایین اومد به زور وایساد و گفت:
- اخ بدن ام خشک شده.
دکتر با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چیکار می کنی دختر جون چرا بلندی شدی شاید مشکل جدی داشته باشی!
بلند شدم و گفتم:
- باران برگرد روی تخت باید معاینه بشی.
بی توجه گفت:
- بدم میاد از بیمارستان حالمم خوبه می خوام برم.
با قدم های نامیزون سمت در رفت چون بدن ش خشک شده بود درست نمی تونست راه بره و نزدیک بود بخوره زمین سریع سمت ش رفتم که دیوار رو گرفت و خودشو نگه داشت.
بی توجه به حرف های من و دکتر خودشو مرخص کرد سوار ماشین شدم و اروم نشست به صندلی تکیه داد و اخیشی گفت.
خدایا باور کنم سالمه جفتم نشسته؟
حس می کردم دارم خواب می بینم.
با صدای طلبکارانه باران فهمیدم خواب نیست:
- ده برو دیگه واسه چی داری بر و بر منو نگاه می کنی،؟
راه افتادم و گفتم:
- ای کاش زود تر به هوش می یومدی به ساکت بودنت عادت نداشتم.
با کنایه و بغض گفت:
- اره می دونم.
خواستم چیزی بگم که گفت:
- برو بام.
انقدر صداش بغض الود بود که زدم کنار و گفتم:
- باران حالت خوبه؟نکنه من حرف اشتباهی زدم ناراحتی!
حتی نگاهمم نکرد ولی از گریه بدن ش تکون می خورد.
با صدایی که به خاطر گریه دورگه شده بود گفت:
- گفتم برو بام کری؟
راه افتادم سمت بام
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت45
#امیرعلی
راه افتادم سمت بام همین که رسیدیم نزاشت ماشین کامل وایسه درو باز کرد که نزدیک بود بیفته و پیاده شد از ماشین دور شد و اون طرف تر روی روی زمین نشست پاهاشو توی بغلش جمع کرد و از بالا به تهران نگاه کرد.
درو بستم و سمت ش رفتم.
تاحالا توی این حال و روز ندیده بودمش و واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم چه واکنشی نشون بدم یا چطور ارو ش کنم اصلا برای چی ناراحته؟واقعا به خاطر حرف هام ناراحته؟
نزدیک ش نشستم و گفتم:
- عادت ندارم گریه کنی باران ی که من می شناسم خیلی قویه.
جواب مو نداد و برای اینکه بتونم به حرف بیارمش گفتم:
- واقعا من مصبب این اشک هام؟
با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت :
- وقتی به هوش اومدم همراه من یه پسر دیگه هم از کما برگشت از دیشب تاحالا رفت و امد قطع نشده صدای خنده و گریه بنده نیومده اما اتاق من خلوت بود خلوت خلوت حتی یه پرنده هم توش پر نمی زد چه برسه به ادم از این تهران بزرگ من حتی یه ادمم صفد
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت46
#امیرعلی
باران با هق هق ادامه داد:
- از کل این شهر به این بزرگی من حتی یه ادمم ندارم که به بخواد به فکرم باشه اخه من به کجای این زندگی باید دلم خوش باشه؟
طوری هق هق می کرد که کل بدن ش می لرزید و می ترسیدم اتفاقی براش بیافته.
سمت ش رفتم و گفتم:
- باران بلند شو حالت خوب نیست.
سرشو روی پاهاش گذاشت و گفت:
- اخه چرا خدا منو برگردوند چرا منو دوباره فرستاد وسط این جهنم.
و دوباره هق هق کرد لب زدم:
- اینطور نیست باران اروم باش تازه از بیمارستان مرخص ش..
یهو پاشد و دوید سمت اخر بام که خودشو از بالای کوه بندازه پایین.
فریادی زدم و اسمشو صدا زدم دویدم سمت ش و دقیقا لحضه ای که پرید دستشو گرفتم کشیدم عقب که هر دو پرت شدیم عقب روی سنگ ها.
افرادی که اطراف بودن با شنیدن سر و صدامون سریع به سمت مون اومدن.
باران ناله می کرد حتما بدن ش زخم شده.
با کمک بقیه نشستم و به دستام نگاه کردن که زخم شده بود.
سمت باران رفتم و خم شدم از زمین بلند ش کردم بقیه رو کنار زدم و عقب ماشین خوابوندمش.
ماشین و لنگ زنان دور زدم و سوار شدم حرکت کردم.
نفس مو با شدت فوت کردم باران این بار از درد داشت گریه می کرد و کلا بهم ریخته بودم.
نمی دونستم باید چه خاکی تو سرم کنم تا اروم بگیره.
با فکری که به سرم خورد راه خونه مامانم اینا رو در پیش گرفتم.
شاید پیش خانواده من باشه حالش خوب بشه.
از اینه مدام بهش نگاه می کردم که بی صدا اشک هاش می ریخت.
رسیدم خونه با ریموت در رو باز کردم و ماشین رو بردم داخل.
همین که پیاده شدم در خونه باز شد و مامان و داداش اومدن بیرون.
مامان محکم بغلم کرد و قربون صدقه ام رفت.
دستشو بوسیدم و گفتم:
- خوبی مامان جان؟
سری تکون داد و گفت:
- الهی دورت بگردم چرا زخم و زیلی؟
و نگران بهم نگاه کرد.
داداش و بغل کردم که با شیطنت گفت:
- حتما کشتی خاکی بوده.
نگاه چپی بهش انداختم از کشتی متنفر بودم و اون همیشه بهم ربط ش می داد تا عصبانیم کنه.
مامان گفت:
- عملیات تمام شد اره؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه یکی رو اوردم اینجا حالش خوب بشه.
در ماشین و باز کرد و به باران کمک کردم بیاد بیرون.
با درد سر پا وایساد و مامان به صورت ش کوبید و گفت:
- ای وای مادر این دختر چرا انقدر زخمی هست؟
سریع مامان زیر بغل باران رو گرفت بردش داخل.
من و امیرحسین هم دنبال شون رفتیم.
مامان توی اتاق من برد باران رو و گفت:
- زنگ بزن بگو بابات بیاد اون می دونه چیکار کنه.
چون بابا دکتر بود اینو می گفت.
سری تکون دادم و مامان رو به امیرحسین گفت بره باند و وسایل بخره.
با مامان رفتیم توی اتاقم باران چشاشو بسته بود کنارش روی تخت نشستم و صداش زدم:
- باران خوبی؟
چشاشو باز کرد و با خشم نگاهم کرد و گفت:
- به تو چه.
مامان اون ور تخت نشست و دست باران رو بین دست ش گرفت و گفت:
- چقدر عصبی دخترم چی شده پسرم اذیتت کرده؟
باران نگاه از من گرفت و به مامان دوخت و گفت:
- اره.
مامان با اخم نگاهم کرد که گفتم:
- مامان می خواست خودشو بکشه نزاشتم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو باخودت تکرار کن 🖤 .
🖇 | Fotros_graphic |