°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت46
#ترانه
با اجازه ای گفتن وداخل اومد.
درو بستم و داخل رفتیم.
با سر و صدا و یالله گویان اومدن و مهدی با دیدن شون خوشحال شد.
یکی شون یا خنده گفت:
- ای بابا نمی دونم چه قسمتیه هر بار این مهدی چلاغ می شه ما میایم خونه اش .
بقیه اشون خندیدن.
دوباره همون ادامه داد :
- اون دفعه اون پاش بود این دفعه این پاش نوبتیه.
دوره اش کردن و شوخی و خنده هاشون بالا گرفته بود.
شربت و شرینی اوردم یکی شون بلد شد و ازم گرفت و گفت:
- ممنون ابجی خیلی زحمت کشیدید شرمنده مزاحم شدیم .
اروم گفتم:
- نه چه زحمتی مهدی هم خوشحال شد خوش اومدید.
یکم متعجب شدن که مهدی صداش کردم.
مهدی با تک خنده ای گفت:
- نامزد کردیم.
همه رفتن تو شک.
یهو ریختن سر مهدی و تبریک.
با خنده نگاهشون کردم و یکیش داد زد:
- من شرینی می خوام گفته باشم.
توی اشپزخونه برگشتم و ظرف ها رو شستم.
حدود یه ساعتی موندن و بعد رفتن.
با صدا کردن های مهدی توی پذیرایی رفتم و کنارش نشستم که گفت:
- کجایی خسته شدی بگیر یکم بخواب نمی خواد این همه کار کنی خانوم.
سری تکون دادم واقا خسته شده بودم.
خسته امون جا دراز کشیدم مهدی گفت:
- رو زمین کمرت درد می گیره یه دشک ی چیزی پهن کن خانومم.
بی حال گفتم:
- مهدی خسته ام همین جور خوبه.
دیگه متوجه نشدم چی گفت و زود خوابم برد.
با صدای بلند و یهویی تلوزیون عین فنر تو جام نشستم.
اب دهنمو قورت دادم و به تلوزیون نگاه کردم سریال بود و یکی افتاده بود دمبال دختر بچه اونم جیغ می کشید.
ترسیده به مهدی نگاه کردم که خودشو مظلوم کرد و گفت:
- حوصله ام سر رفته بود روشن کردم صداش زیاد بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- سکته کردم مهدی.
با چاپلوسی گفت:
- شرمنده خانوم.
به ساعت نگاه کردم و با تعجب دیدم ساعت 11 شبه.
بهت زده گفتم:
- چرا بیدارم نکردی؟ گرسنته ؟ الان زود حاضر می شه.
با لحن تو دل برویی گفت:
- اخه خیلی خسته بودی دلم نیومد.
با هول و ولا بلند شدم و زود فلافل ها رو سرخ کردم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت46
#یاس
من از مرتضی چند سالی بزرگ تر بودم اما تشدید شده بودم و دیگه چند سال افتادم و اینطور شد از کلاس سوم باهم بودیم من16 سالگی طبق سنت مون ازدواج کرده بودم و چند ماه بی بی بچه همونو باردار بود یعنی پدر پاشا و حمید و علی رو سه قلو باردار بود! ولی مرتضی که کوچیک تر بود چند سالی ازم 25 سالگی تازه ازدواج کرده بود اون موقعه پسر هام بزرگ شده بودن وقتی مرتضی 30 ساله شد پاشا به دنیا اومد و امیر و علی رضا و محمد رضا و حسن خانوم ش باردار نمی شد! کلی دکتر رفتن! فایده نداشت وقتی مرتضی 35 سالش بود رفتن مشهد و بعد اون سفر خانوم ش باردار شد تک بودی عزیز اولین چیزی که خانوم مرتضی خواست گل یاس بود هوس کرده بود بو کنه گل مورد علاقه اش بود و وقتی تو به دنیا اومدی اسم تو یاس گذاشتن! خیلی خوشحال بودن عین پروانه دورت می گشتن! اما کار مرتضی سخت شده بود! عملیات ها سنگین تر بود و یه بار که یه جایی لو رفته بود یه جورایی اون منافق ها به من زنگ زدن و نقش پلیس و بازی کردن که مرتضی رو نیست اخرین بار کدوم منطقه بوده و اشتباهی کرده و منم چون همیشه خبر داشتم و نمی دونستم بهشون گفتم مرتضی رو شهید کردن مامانت تاب نمی یاورد یه روز اومد پیشم تو رو داد دستم گفت می ره از مرتضی خبری بگیره نمی تونه تورو ببره! هلاک می شی تو گرما ولی رفت و اخرین رفت ش هم بود منافق ها گرفتن ش اطلاعات می خواستن ازش! ولی بنده خدا حتا نمی دونست که بخواد چیزی بگه می دونست هم نمی گفت اون بدتر از مرتضی مذهبی بود! و از بهترین دوستم تو به یادگار موندی! مهسا(مادر یاس که فکر می کرد مادرشه) باردار بود ولی نتونست بچه اشو به دنیا بیاره و مشکل داشت بچه مرد من هم تو رو بهش دادم جلوی بقیه ابروریزی نشه! ولی علاقه نداشت به تو و از ترس من هم جرعت نه گفتن نداشتن از همون بچه گی ت که پاشا5 سالش بود همش دورت بود هر روز خونه مهسا بود و عاشقت شد اگر هر کسی جز دختر مرتضی بودی نمی زاشتم زن پاشا بشی ولی تو یادگار بهترین دوستمی! هوییت باید تا ابد مخفی می موند و منم جز این کاری نمی تونستم بکنم تا از امانت مرتضی مراقبت کنم و شرمنده اش نباشم!
نمی دونم کی اشکام صورت مو خیس کرده بود! رو به اقا بزرگ گفتم:
- بهترین رفیق تون بود و اینجوری از امانت ش مراقبت کردین؟ به اجبار شوهرش دادین وقتی پاشا منو سیاه و کبود کرده بود حتا اخم به ابرو نیاوردین اون دنیا به بابام می خواین چی بگین؟
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت46
#ارغوان
باز بابا مهمونی تشکیل داده بود با باند خلافکار ها.
اصلا بابا رو دوست نداشتم و اونم همین طور.
با لباس بلند پفی م که لباس مهمونی بود این طرف و اون طرف می رفتم و چون سر از کار بقیه در نمیاوردم دور شیطنت های خودم بودم.
روی پله ها نشستم و به بقیه نگاه کردم.
از میون شون چشمم یه پسری که قد بلند ی داشت با موهای مشکی و چشمای ابی!
و ریش مردونه.
تریپ خیلی مردونه قشنگی هم زده بود شلوار مشکی و پیراهن سفید.
به شدت حوصله ام سر رفته بود یه مردی اومد رد بشه که پامو گذاشتم زیر پاش و از پله ها افتاد پایین.
اوه اوه چه با ابهته و ترسناکه.
برگشت و با چهره خشمگین بهم خیره شد.
خیز برداشت سمتم که جیغی کشیدم و فرار کردم ناخودگاه سمت همون پسره جذابه رفتم و پشتش پناه گرفتم.
بهم نگاهی انداخت و مظلومیت مو ریختم توی چشم هام و گفتم:
- می خواد منو بزنه تو روخدا نزار.
پسره با گام های بلند سمتم اومد که این جذابه بلند شد و وایساد روبروش.
اون ترسناکه گفت:
- بکش کنار.
جذابه گفت:
- می خوای با یه بچه در بیفتی حسن خان؟
حسن خان گفت:
- به تو ربطی نداره اقازاده.
دستشو دراز کرد منو بگیره که این جذابه محکم زد زیر دستش و با داد کشید:
- حق نداری سمت ش بیای.
انقدر وحشتناک اخم کرده بود که قالب تهی کردم.
اصلا بهش نمی خورد انقدر خشن باشه!
با اومدن بابا هر دو ساکت شدن و بابا نگاه خشمگینی به من انداخت.
لب زد:
- ارغوان بیا اینجا.
چشام لبالب اشک شد مطمعن بودم باز می خواد کتکم بزنه.
از جام تکون نخوردم که داد کشید و از ترس چشم هامو بستم:
- ارغووووووووووان با توام.
با قدم های لرزون سمت ش رفتم و همین که جلوش وایسادم یه کشیده ی محکم بهم زد که افتادم زمین.
و داد کشید:
- چقدر باید از دست تو بکشم دختره ی بی عقل دیگه نمی تونم تحملت کنم هیچ سودی برای من نداری حتی کسی نمی خوادت برای ازدواج!
اره نمی خوادم کسی چون بابام خلافکاره .
رو به همه گفت:
- شرط بندی امروز من ارغوانه من این دختر رو می زارم وسط.
چشمام گشاد شد.
یعنی منو می خواست بده به یکی مثل خودش اونم به عنوان شرط بندی؟
به پاش افتادم:
- بابا غلط کردم دیگه کاری نمی کنم توروخدا بابا.
با پاش هلم داد عقب که دردی توی تن ام پیچید.
و به بادیگاردش اشاره کرد بادیگارد سمتم اومد و عقب نگهم داشت.
می دونستم دل ش از سنگه و رحمی نمی کنه به من.
سرمو پایین انداختم و اشکام ریخت پایین.
با حس کردن نگاهی روی خودم سر بلند کردم.
همون پسر جذابه بود.
همه اشون قبول کردن و هر کدوم یه چیزی وسط گذاشتن و دور تا دور میز نشستن شروع کردن به قمار کردن.
روی صندلی نشستم و بهشون نگاه کردم خدا می دونه قراره سهم کدوم یکی از این عوضی های بدتر از بابا بشم!
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت46
#امیرعلی
باران با هق هق ادامه داد:
- از کل این شهر به این بزرگی من حتی یه ادمم ندارم که به بخواد به فکرم باشه اخه من به کجای این زندگی باید دلم خوش باشه؟
طوری هق هق می کرد که کل بدن ش می لرزید و می ترسیدم اتفاقی براش بیافته.
سمت ش رفتم و گفتم:
- باران بلند شو حالت خوب نیست.
سرشو روی پاهاش گذاشت و گفت:
- اخه چرا خدا منو برگردوند چرا منو دوباره فرستاد وسط این جهنم.
و دوباره هق هق کرد لب زدم:
- اینطور نیست باران اروم باش تازه از بیمارستان مرخص ش..
یهو پاشد و دوید سمت اخر بام که خودشو از بالای کوه بندازه پایین.
فریادی زدم و اسمشو صدا زدم دویدم سمت ش و دقیقا لحضه ای که پرید دستشو گرفتم کشیدم عقب که هر دو پرت شدیم عقب روی سنگ ها.
افرادی که اطراف بودن با شنیدن سر و صدامون سریع به سمت مون اومدن.
باران ناله می کرد حتما بدن ش زخم شده.
با کمک بقیه نشستم و به دستام نگاه کردن که زخم شده بود.
سمت باران رفتم و خم شدم از زمین بلند ش کردم بقیه رو کنار زدم و عقب ماشین خوابوندمش.
ماشین و لنگ زنان دور زدم و سوار شدم حرکت کردم.
نفس مو با شدت فوت کردم باران این بار از درد داشت گریه می کرد و کلا بهم ریخته بودم.
نمی دونستم باید چه خاکی تو سرم کنم تا اروم بگیره.
با فکری که به سرم خورد راه خونه مامانم اینا رو در پیش گرفتم.
شاید پیش خانواده من باشه حالش خوب بشه.
از اینه مدام بهش نگاه می کردم که بی صدا اشک هاش می ریخت.
رسیدم خونه با ریموت در رو باز کردم و ماشین رو بردم داخل.
همین که پیاده شدم در خونه باز شد و مامان و داداش اومدن بیرون.
مامان محکم بغلم کرد و قربون صدقه ام رفت.
دستشو بوسیدم و گفتم:
- خوبی مامان جان؟
سری تکون داد و گفت:
- الهی دورت بگردم چرا زخم و زیلی؟
و نگران بهم نگاه کرد.
داداش و بغل کردم که با شیطنت گفت:
- حتما کشتی خاکی بوده.
نگاه چپی بهش انداختم از کشتی متنفر بودم و اون همیشه بهم ربط ش می داد تا عصبانیم کنه.
مامان گفت:
- عملیات تمام شد اره؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه یکی رو اوردم اینجا حالش خوب بشه.
در ماشین و باز کرد و به باران کمک کردم بیاد بیرون.
با درد سر پا وایساد و مامان به صورت ش کوبید و گفت:
- ای وای مادر این دختر چرا انقدر زخمی هست؟
سریع مامان زیر بغل باران رو گرفت بردش داخل.
من و امیرحسین هم دنبال شون رفتیم.
مامان توی اتاق من برد باران رو و گفت:
- زنگ بزن بگو بابات بیاد اون می دونه چیکار کنه.
چون بابا دکتر بود اینو می گفت.
سری تکون دادم و مامان رو به امیرحسین گفت بره باند و وسایل بخره.
با مامان رفتیم توی اتاقم باران چشاشو بسته بود کنارش روی تخت نشستم و صداش زدم:
- باران خوبی؟
چشاشو باز کرد و با خشم نگاهم کرد و گفت:
- به تو چه.
مامان اون ور تخت نشست و دست باران رو بین دست ش گرفت و گفت:
- چقدر عصبی دخترم چی شده پسرم اذیتت کرده؟
باران نگاه از من گرفت و به مامان دوخت و گفت:
- اره.
مامان با اخم نگاهم کرد که گفتم:
- مامان می خواست خودشو بکشه نزاشتم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت46
#غزال
وقتی رسیدم ویلا درش بسته بود.
بوق بزنم یعنی؟
اما عقل ام کاملا مخالف بود.
چون اگر اتفاقی برای شایان افتاده بود با این کار فقط خودمو توی دردسر می نداختم!
ماشین و یکم عقب تر از ویلا پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
اب دهنمو قورت دادم و به اطراف که تاریک و ترسناک بود نگاهی انداختم.
خدایا خودت کمکم کن و ترس رو از من دور کن.
سمت ویلا رفتم از در که نمی تونستم برم تو باید یه جوری وارد ش می شدم.
همین طور سمت چپ ویلا داشتم می رفتم تا اخر بلکه بتونم یه جوری وارد ویلا بشم و انگار داشتم توی جنگل فرو می رفتم چون دور تا دور ویلا درخت بود انگار جنگل های شمال بود.
داشتم ناامید می شدم و می خواستم فقط با دو برگردم که دیدم یکم از دیوار فرو ریخته و راحت می تونم بالا برم.
چادرم رو تو دستم جمع کردم و به اطراف نگاه کردم.
یه سنگ دیدم که برش داشتم و گذاشتم ش زیر پام.
روی سنگ رفتم و خودمو از دیوار کشیدم بالا و بعد هم چشامو بستم پریدم توی ویلا.
حالا همین قدری که عقب اومده بودم باید جلو می رفتم تا می رسیدم به در اصلی ویلا.
اما کاملا سکوت بود و انگار کسی اصلا توی ویلا نبود.
نزدیک های در اصلی بود که رسیدم به یه در اهنگی که نیمه باز بود و یه بادیگارد جلوی در وایساده بود.
لباس هاش و شکل و قیافه اش اصلا به بادیگارد های شایان نمی خورد.
پشت یه درخت پناه گرفتم که در باز شد و یه بادیگارد بیرون اومد و گفت:
- نقشه ارباب جواب داده این یارو شایان خانزاده از کله اش دود بلند شده تنها پا شده اومده ارباب می خواد باهاش امشب تصویه حساب کنه خدا به دادش برسه گفته ما بریم نگهبانی بدیم اگه کلک تو کارش بود و افراد ش اومدن خبر بدیم بریم.
و هر دو سمت در اصلی ویلا رفتن.
یعنی اینا کی بودن؟
چه بلایی می خواستن سر شایان بیارن؟
مگه شایان چیکار شون کرده بود؟
وقتی مطمعن شدم رفتن سمت در اهنی رفتم و اروم باز ش کردم که صدای بدی داد.
و صدای خشن مردی از زیر پله اومد:
- هوی اصغر تویی؟مگه نگفتم برین بابا من خودم از پس این یارو بر میام پخی نیست.
شایان داد زد:
- بر می یومدی که دست و پامو نمی بستی باز کن تا نشونت بدم ....
و صدای اخ شایان پیچید فکر کنم زدتش.
دارم برات.
نگاهی به اطراف انداختم دو تا اجر و اون چماق که اونجا بود رو برداشتم و پله ها رو بالا رفتم و قایم شدم.
یکم دیگه سر و صدا کردم تا بیاد بالا.
نقشه ام جواب داد و مرده عصبانی گفت:
- ای بابا سر و صداتون نمی زاره درست حساب این مردک رو برسم گفتم برید نگهبانی (و همین طور که حرف می زد داشت می یومد سمت بالا.
رسید به در که زیر لب بسم الله ای گفتم و اجر رو نشونه گرفتم و همین که پرت کردم برگشت محکم خورد تو صورت ش.
مکث نکردم و چون ترسیده بودم بعدی رو محکم تر پرت کردم.
افتاد رو زمین و ناله اش بلند شد.
صورت س کاملا خونی شده بود.
اینجور که این سر و صدا می کنه الان بادیگارد هاش می ریزن اینجا که.
سریع دویدم سمت ش و خم شدم خواستم بزنم تو گردن ش جای حساس که فعلا بیهوش بشه که دستمو گرفت.
چشامو از ترس بستم و با مشت کوبیدم توی صورت ش.
که از درد داد کشید و تا گیج شد ظربه رو زدم انقدر گنده بود که اثر نکرد منم مجبور شدم چند بار پشت سر هم بزنم تا بیهوش بشه.
صداهایی می یومد فکر کنم بادیگارد هاش باشن.
سریع اصلحه اشو برداشتم و پشت در قایم شدم.
صدای پا ها نزدیک تر می شد و معلوم بود دارن می دوان این سمت.
در به شدت وا شد و تا ارباب شونو روی زمین خونی و بیهوش دیدن هر دوشون خم شدن و صداش کردن.
چماق و بالا بردم زدم تو سر یکی شون.
سریع چماق و انداختم و تفنگ و با دستای لرزونم گرفتم سمت اون یکی و گفتم:
- دستا بآلا و گرنه می زنم.
با مکث برگشت با دیدنم با بهت نگاهم کرد.
باورش نمی شد این کارا کار من باشه.
با مسخرگی و خشن گفت:
- اینو بنداز اون ور دختر جون و گرنه بد می بینی.
داد زدم:
- خفه شو.
یهو دست ش اومد سمت اصلحه ازم بگیره که چشامو بستم و با جیغ شلیک کردم سریع چشامو باز کردم که دیدم تیر خورده تو پاش.
با پا یکی کوبیدم تو گردن ش که اونم افتاد کنار ارباب و اون یکی بادیگارد.
درو بستم و یه چیزی پشت ش گذاشتم نمی دونم اخه بجز اینا چند نفر دیگه هست!
اصلحه هاشونو برداشتم و سریع پایین رفتم.
شایان به یکی از میله های زیر شیرونی ویلا بسته شده بود و صورت ش خونی بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت46
#سارینا
روی دکتر نشسته بودم و معمور می رفت و میومد.
گوشی سامیار لحضه ای قطع نمی شد و مدام زنگ می خورد.
از جفتم جم نمی خورد و نگاه نگران ش یه سره روم زوم بود.
دکتر به زور دستامو از روی گوش هام برداشت و داشت گوش هامو چک می کرد.
می شنیدم صدا ها رو اما همش انگار صدای انفجار توی گوش ام اکو می شد.
انگار هر لحضه بمب جلوم منفجر می شد.
چیز زیادی از اطرافم نمی فهمیدم مغزم انگار فعالیت نمی کرد و خشک ش زده بود.
با دستای سامیار دراز کشیدم و پتو رو روم کشید و پرستار یه سرم بهم زد که پلکام روی هم افتاد.
با تکون های ماشین چشم بازم کردم و خوابالود به اطراف نگاه کردم .
جاده تاریک بود و سامیار خسته پشت فرمون بود و چند تا ماشین پلیس عقب و جلومون بود.
لب زدم:
- سامیار.
شکه سرش برگشت سمتم و دوباره نگاهشو به جلو دوخت و گفت:
- خوبی سارینا؟ می تونی حرف بزنی؟ می شنوی صدامو؟
متعجب سر تکون دادم و گفتم:
- اره فقط یکم گوشام سوت می کشه!
نفس راحتی کشید و گفت:
- خداروشکر چند ساعتی توی شک بودی می دیدی هیچی نمی گفتی فکر کردم اسیب جدی دیدی.
با ترس گفتم:
- بمب تو اتاقم بود.
چیزی نگفت و اخم هاشو توی هم کشید.
بغض کرده گفتم:
- اگر من از اتاق نمی یومدم بیرون آلان باید تیکه های بدن مو جمع می کردین اگر اب نشده بود!
سامیار عصبی گفت:
- هیشششش ساکت بهش فکر نکن .
به جلو نگاه کردم و گفتم:
- می ترسم این مرد روانیه اگر بیفتم دست ش منو تیکه تیکه می کنه.
سامیار دستمو گرفت و زیر دستش روی فرمون برد و گفت:
- اروم باش نمی زارم دستش بهت برسه یه نقشه می چینیم کلک شو می کنیم یه مدت طول می کشه اما می شه گنده تر از اینو گرفتیم نگران نباش.
دلم قرص شد و حرف هاش دلم نشست حس می کردم فقط به فکر خودمه نه اینکه منم یه سر این قضیه ام!
لب زد:
- برام همه چی گرفتم از عقب بردار.
خم شدم و از عقب شام و خوراکی ها رو برداشتم.
من اگر تیکه تیکه می شدمم اشتهام از کار نمی یوفتاد.
با لذت شروع کردم به خوردن که سامیار گفت:
- یه تعارف نمی کنی؟ خیلی گرسنمه.
اصلا غذا رو دیدما سامیار یادم رفت.
خخخخخ.
یکی دیگه وا کردم و یه قاشق خودم می خوردم چون یکی کامل خورده بودم و دو تا قاشق می زاشتم دهن سامیار.
5 پرس کامل رو همی طوری خوردیم و یه بستنی وا کردم گرفتم طرف سامیار و گفتم:
- می خوری؟
سر تکون دادن و یه گاز زد با بهت دیدم نصف بستنی نیست!
چپ چپ نگاهش کردم که خندید و گفت:
- خیلی خریدم نگران نباش تو بخور اینا رو بازم می خرم.
دلم قرص شد و اون نصف رو من خوردم و دوباره یکی دیگه باز کردم.
سامیار انگار عادت نداشت این همه چیز و قاطی بخوره چون همش جا به جا می شد و طاقت نیاوردم گفتم:
- سامیار چته اروم بشین دیگه چقدر وول می خوری.
با صورتی سرخ شده گفت:
- دلم درد می کنه قرص نداری؟
قرص ام کجا بود؟
بعد ده دقیقه بلاخره رسیدیم و سامیار به سرعت نور پیاده شد و اوق زد.
هر چی خورد و نخورده بود رو توی روشویی حیاط ویلا بالا اورد.
با صورتی جمع شده از دور بهش نگاه می کردم که سرهنگ گفت:
- چی شده؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- امشب خوش خوراک شده بود همه چی قاطی خورد منم خوردما نم چرا من تکون نخوردم اون اینطور شد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت45 #ناحله شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت : +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد:
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
#قسمت46
#ناحله
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم....
سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید
توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه...
اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه
زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم ...
چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که
_نه اتفاقا خیلی خوردم
برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه
جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم
نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم
گفت : فاطمهخانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته .میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟
_استراحت بعد کنکور
+خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی
_لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور
خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی ؟
جوابش و ندادم
مردا که اومدن
رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه
و نشستیم تو هال
همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم
درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد
و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم
همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله
سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم
مامان و بابامتشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه ...
بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم
فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه
همچی خیلی تند جدی شده بود
هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد
خودشون بریدن و دوختن !
احساس خفگی میکردم
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم
تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چوناگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه
سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم
من دختر منطقی بودم
یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی
یه خلاء هایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم
همیشه تصمیمام و باعقلممیگرفتم
هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه
ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود
من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد
همه اینام تنها ی دلیل داشت ...
گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم
عکسای محمدُ و باز کردم
تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت
عکس و زوم کردم
(کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد)
آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش
خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود!
همیشه اینو یه ضعف میدونستم.
هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم
ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم !
(اون نگاه من به اوننگاه تو بند نمیشد
(کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد
اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد )
هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق...
زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود!
دلم به حال خودم سوخت.
من در کمال حیرت عاشق شده بودم،
عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته
عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره
عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه
عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست
هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد...
مصطفی از قیافه ازش کم نداشت
از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت
ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه
پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود
قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد
یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود
خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره
یه امتحان خیلی سخت...
با تماموجودم ازش خواستمکمکم کنه
من واقعا نمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام
اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم
از دیدن چشمام توآینه وحشت کردم
دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود..
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'