خدایا ما دیگه از غم و فشار این روزا خستهایم ، این دل خستهی ما رو به مشهد ِامام رضا برسون (:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت61
#باران
و ادامه دادم:
- لطفا شما و عمه خانوم ها بیاین بریم.
همه باشه ای گفتن و بلند شدن برن اماده بشن.
وقتی اماده شدن دو تا ماشین شدیم و راه افتادیم.
من و امیرعلی و مامانش توی یه ماشین سه تا عمه امیرعلی هم توی یه ماشین.
هر کاری کردم مادر امیرعلی نیومد جلو برای همین منم رفتم عقب پیشش نشستم.
داشتم به چادر قشنگش نگاه می کردم و حسابی چشممو گرفته بود با نگاه ام سر بلند کرد و گفت:
- چادر دوست داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره ولی تاحالا زدم دوست دارم بزنم.
مادرش با لبخند دستمو گرفت و منو بغل کرد به شونه اش سرمو تکیه دادم و گفت:
- امروز برات می خرم با وسایل حجاب از فردا سر کنی گلم خودمم بهت یاد می دم خانوم خانوما.
لبخند عمیقی روی لبم نشست و سری تکون دادم.
رسیدیم به یه مرکز خرید که همه چی توش پیدا می شد.
همه با هم وارد اولین مزون شدیم و مادر امیرعلی گفت:
- چه مدل باید باشه لباست؟
امیرعلی و بقیه هم منتظر نگاهم کردن که گفتم:
- باید خیلی بزرگ باشه و دنباله دار.
سری تکون دادن و همه پخش شدن تا لباس مورد نظر و پیدا کنن من و امیرعلی و مادرش هم از یه طرف دیگه رفتیم با دیدن لباس گفتم:
- همینه.
حجاب کامل داشت و خیلی هم دنباله دار بود.
امیرعلی با دیدن انتخابم گفت:
- اره قشنگه باید بپوشی.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- وای نه.
مادرش یکی از مسعول ها رو صدا کرد برامون درش بیاره که مسعول گفت:
- این لباس کرایه اش 170 ملیون هست و خریدش 320 ملیون.
سری تکون دادم و گفتم:
- میخریم.
سری تکون داد و برامون درش اورد توی پرو رفتم و مادر جون هم وارد پرو شد کمک کرد بپوشم به سختی با کلی ای و اوی پوشیدمش که دیدم خیلی سنگینه دستمو به در گرفتم یه وقت نیوفتم که در قفل نبود درست باز شد افتادم بیرون از پرو.
امیرعلی سریع سمتم اومد و گفت:
- چی شد وای.
انقدر پارچه داشت که انگار افتادم روی تخت نرم.
لب زدم:
- وای خیلی سنگینه من چطور راه برم.
امیرعلی درمونده نگاهم کرد مادرش دستمو گرفت با کمک عمه هاش بلند شدم.
یه کلاه هم پوشیدم که موهامو پوشوند و وارد سالن شدم.
طبق گفته مسعول و راهنما شروع کردم به راه رفتن که لباس رفت زیر پام نزدیک بود کله پا بشم و مادرش زیر اومد گرفتمم صاف ام کرد و گفت:
- خوب دوباره شروع کن.
یکم راه رفتم اما واقعا بد بود امیرعلی با خنده بهم نگاه کرد که گفتم:
- مرگ نخند خدا بلایی که سر من میاد سر تو هم بیاد.
عمه ها و مامانش هم این بار خندیدن و خنده امیرعلی بیشتر شد.
کلافه رو زمین نشستم و گفتم:
- من خسته شدم.
راهنما با یه ژیپون خیلی بزرگ اومد و دوباره عوض ش کردم الان راحت تر شده بود و زیر پام نمی یومد راحت راه رفتم.
لباس و عوض کردم و بعد از خرید بقیه وسایل ش بیرون اومدیم.
رفتیم طبقه دوم برای بقیه وسایل.
با دیدن چادر فروشی گفتم:
- وای چادر.
وارد چادر فروشی شدیم و مادر جون گفت:
- برو هر کدومو دوست داری انتخاب کن گلم.
رو به امیرعلی اشاره کردم بیاد که سمتم اومد و با هم مدل ها رو انگاه کردیم امیر علی گفت:
- این چطوره؟
بهش نگاه کردم وای خیلی ناز بود مانکن و بغل کردم و گفتم:
- وای من همینو می خوام
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت62
#باران
امیرعلی با تک خنده گفت:
- نگاه کن چطوری بغلش کرده خدا.
نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- امروز زیاد می خندیا.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- دارم زن می گیرم داماد می شم نباید خوشحال باشم؟
ابرویی بالا انداختم و تیز نگاهش کردم که گفت:
- الان چرا چشاتو ریز کردی داری با دقت نگاهم می کنی؟
لب زدم:
- چون عجیب شدی.
فروشنده سمتمون اومد خودش یه خانوم چادری بود با لبخند رو به من گفت:
- انتخاب کردی عزیزم؟
سری تکون دادم و به چادر اشاره کردم که گفت:
- چقدر هم که خوش سلیقه ای انشاءالله که همیشه زیر سایه ی چادر مادر باشی گلم .
همون مدل رو برام بسته اشو اورد دادم دست امیرعلی و گفتم:
- بیا سرم کن.
امیرعلی بازش کرد و رو به مامانش گفتم:
- انقدر امیرعلی قشنگ سر می کنه قبلا سرم کرده نمی دونم از کجا یاد گرفته.
مادرش با چشای ریزه شده امیرعلی رو نگاه کرد و زیر زیرکی خندید امیرعلی هم خجالت کشید هم خندید.
چادر رو سرم کرد خودمو توی اینه نگاه کردم وای خدا چقدر خوشکل شده بودم.
خیلی با وقار و با متین.
ذوق زده گفتم:
-وای خیلی ناز شدم.
امیرعلی پشت سرم توی ایستاد و گفت:
- خیلی دیگه نباید از سرت درش بیاری.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
مادرش صدام کرد و گفت:
- عزیزم بیا ببین از اینا کدومو می خوای.
با هیجان سمت ش رفتم با دیدن روسری ها با انواع رنگ مونده بودم و همین جور نگاه می کردم که امیرعلی گفت:
- من انتخاب کنم؟
اینو رو به من گفت و از اونجایی که سلیقه اش حرف نداشت اره ای گفتم.
یه ابی پررنگ یه ابی فیروزه ای یه زرد یه یاسی یه سفید یه مشکی و یه سبز شو برداشت واقعا انتخاب ش عالی بود جلوم گرفت و گفت:
- خوبن؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره عالیه فقط اینا چرا انقدر بلند ان؟
امیرعلی روی میز گذاشت و گفت:
- چون به طرز خاصی بسته می شن یاد می گیری حالا.
سری تکون دادم و ساق دست و بقیه وسایل هم ست روسری ها امیرعلی برداشت با یه باکس گیره ی روسری.
بعد از کلی خرید روی راه روی پاساژ نشستم و به کرکره مغازه بسته شده تکیه دادم و گفتم:
- توروخدا من خسته شدم بشینین.
امیرعلی اون همه خرید و پایین گذاشت و گفت:
- فقط طلا مونده اونو بگیریم رفتیم پاشو اخرشه.
ادای گریه کردن در اوردم و بلند شدم رفتیم توی طلا فروشی و امیرعلی همه خرید ها رو گذاشت پایین یه نفس راحت کشید.
عمه ها و مامان ش نشستن تا نفسی تازه کنن و اومدم بشینم که امیرعلی گفت:
- کجا باید انتخاب کنی.
ملتمس گفتم:
- خودت انتخاب کن توروخدا توروخدا.
باشه ای گفت و نشستم کنار مامانش و بهش تکیه دادم بعد از چند دقیقه امیرعلی مدل دلخواه شو پیدا کرد اورد سمتم و گفت:
- خوبه؟
یه حلقه خیلی تجملاتی بود و خیلی سنگین.
لب زدم:
- خوب ما که همه چیو مذهبی گرفتیم اینم مذهبی بگیریم.
امیرعلی گفت:
-فکر اونجا رو کردم اما اون طلا رو خودم می زارم دستت این طلا رو باید جلوی خاندان ت دستت کنم باید یه چیز اشرافی باشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب پس باشه .
امیرعلی اینو با یه سرویس خرید و گفت:
- تمامه بریم.
خرید ها رو همگی برداشتیم و سوار ماشین شدیم.
وقتی رسیدیم خونه هر کدوم یه طرف نشستیم و نصف مون هم رفتن بخوابن.
اومدم برم سمت پله ها که امیرعلی گفت:
- کجا به سلامتی هنوز کار داریم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت63
#باران
نالان نگاهش کردم و طلبکارانه گفتم:
- وای ولم کن خسته ام چی می خوای از جون من.
امیرعلی با حرفام خنده اشو قورت داد و گفت:
- تو چرا انقدر تنبلی؟
با چشای گرد شده نگاهش کردم خم شدم کفش مو در اوردم که سریع دوید بره تو اشپزخونه کفش و پرت کردم و از اونجایی که خیلی نشونه گیریم عالی بود خواست بخوره تو سرش سرشو خم کرد خورد توی گلدون سنتی و هر دوافتادن و گلدون خورد شد.
امیرحسین داداش امیرعلی با تک خنده ای گفت:
- اخرین باقی مانده از جهیزیه مامان بود همه رو من و امیرعلی شکوندیم ست این گلدون و بابا اخری رو هم تو عالی شد.
مامان امیرعلی با صدای شکستن اومد توی سالن با دیدن گلدون به امیر حسین نگاه کرد و گفت:
- کار توعه؟
امیرحسین به من اشاره کرد و گفت:
- کار عروس دسته گلته خواست پسر تو بزنه تیرش خطا رفت .
خودمو مظلوم گرفتم و مامان امیرعلی گفت:
- فدای سرش خیره انشاءآلله.
امیرعلی دست به کمر گفت:
- بعله دیگه نو که میاد به بازار (به خودش و امیرحسین اشاره کرد و گفت:
- کهنه می شه دل ازار ما که می شکوندیم خیر نبود دختر گلتون که شکونده خیره این نامردی تمامه.
با چشای ریز شده نگاهش کردم و گفتم:
- عه اینجوریاس شازده باشه اگر من فردا با تو جایی اومدم اگه اومدم عروسی تا نیای نگی غلط کردم نمی بخشمت.
چشای امیرعلی گرد شد و گفت:
- بگم غلط کردم؟عمرا.
امیرحسین خندید که امیرعلی گفت:
- درد به چی می خندی؟
امیرحسین گفت:
- چون می دونم تهش می گی غلط کردم.
دست به سینه ابرویی بالا انداختم و با نیش باز نگاهش کردم که امیرعلی گفت:
- اگه من گفتم خرم.
#صبح
برای بار هزارم امیرعلی زد به در اتاق و گفت:.
- باران توروخدا بیا بریم دیر شد هزار تا کار دارم ارایشگاه منتظرته.
خیلی ریلکس گفتم:
- بگو غلط کردم تا بیام.
قفل درو بالا و پایین کرد و گفت:.
- حالا این درو باز کن باز نکنی می شکنم ش ها.
گفتم:
- بشکن در خونه خودتونه بعدشم درو می شکنی میای تو منو که به زور نمی تونی ببری.
بلند داد زد:
- مامان بیا عروس تو راضی کن.
مامانش هم داد زد:
- بگو غلط کردم کار و تمام کن.
بلند خندیدم و گفتم:
- یالا منتظرم وقتت داره می گذره.
امیرعلی گفت:
- باشه باران خانوم نوبت منم می شه غلط کردم خوبه حالا عروس خانوم عروس ننه ام می شی؟
درو باز کردم و گیج گفتم:
- ها؟
با ابرو های بالا رفته گفت:
- می گم بعله رو می دی انشاءالله عروس ننه من می شی؟راه می یوفتی بریم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- وسایل و برداشتی؟
سری تکون داد و گفت:
- اره بریم.
اومدیم بریم که مادر امیرعلی با اسپند اومد و دور سرمون چرخوند و قربون صدقه امون رفت که کلی ذوق کردم با خنده گفتم:
- وای مادرجون چنان خوشحالی و دور مون تاب می خوری حس می کنم دارم واقعی عروس می شم.
با این حرفم امیرعلی خیره نگاهم کرد و گفت:
- حالا مگه الکی داری عروس می شی؟
متعجب گفتم:
- ها؟
هیچی گفت و تا دم در رفتیم که امیرحسین از بالا داد زد:
- داداش.
امیرعلی برگشت و گفت:
- دیشب گفتی اگه بگم غلط کردم خرم.
قش قش خندیدم و امیرعلی یه دمپایی پرت کرد که جاخالی داد و گفت:
- بیا همه داداش دارن منم داداش دارم از خواب پا شده بیاد اینو بهم بگه مامان بیا این امیرحسین و ادب کن.
مامانش گفت:
- برو دیگه پسری لوس مگه دیرتون نشده؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت64
#باران
با خنده با امیرعلی بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.
نگاهمو به امیرعلی دوختم و گفتم:
- امیرعلی چه حسی داری که می خوای داماد بشی؟
امیرعلی حرکت کرد و گفت:
- حس خوب!
به وجد اومدم و چرخیدم سمتش و گفتم:
- به خاطر اینکه داری شوهر من می شی؟
با خوشحالی گفت:
- نه چون دارم این عملیات و تمام می کنم بلاخره شر کلی ادم بد قراره پاک بشه از روی زمین و خودش کلی صواب داره و این عملیات تمام بشه یه نفس راحتی می کشم و بعدش هم سرهنگ می شم!
کلا خورد تو ذوقم و فهمیدم هیچکس توی این دنیا من باعث خوشحالیش نیستم و نخواهم بود.
لبخند روی لبم خشکید و صاف نشستم اهان ی زیر لب گفتم.
من به چی فکر می کردم و اون به چی فکر می کرد!
نباید هم خوشحال باشه که شوهر من می شی اخه کی از من خوشش میاد؟خودش یه بار قبلا بهم گفته بود نه شرم دارم نه حیا نه حجاب نه هیچی من احمق بودم فکر کردم خوشحالیش به خاطر اینکه من دارم زن ش می شم از چی من باید خوشش بیاد اخه!
بغض توی گلوم نشسته بود و داشت خفه ام می کرد.
جدیدا زیاد دارم گریه می کنم و ضعیف شدم و اصلا خوب نیست.
امیرعلی منو در مقابل حرف ها و واکنش هاش ضعیف کرده بود منو وابسته خودش کرده بود و حالا این من بودم که باز باید بسوزم و دم نزنم.
به سختی سعی می کردم بغض مو قورت بدم تا باز سنگ روی یخ نشم.
جلوی ارایشگاه وایساد که سریع پیاده شدم.
صندوق و زد و پیاده شد خودم سریع وسایل و بلند کردم که گفت:
- بزار کمکت کنم.
عقب رفتم و گفتم:
- نه نمی خواد برو خداحافظ.
برگشتم و سمت ارایشگاه رفتم که صدام کرد:
- باران چیزی شده؟
بدون اینکه برگردم گفتم:
- نه.
در ارایشگاه رو باز کردم به سختی و داخل رفتم.
سلامی به منشی کردم و دو نفر اومدن کمکم وسایل و ازم گرفتن.
بعد اینکه لباس هامو عوض کردم روی صندلی مخصوص نشستم و ارایشگر دست به کار شد.
بقیه عروس هایی که توی سالن بودن از خوشحالی روی پای خودشون بند نبودن همراه هاشون دورشون می گشتن و فقط می تونستم ببینم و حسرت بخورم.
با صدای ارایشگر به خودم اومدم:
- عروس خانوم به چی فکر می کنی اینجور اشک لبالب چشات رو پر کرده ارایش ت خراب می شه
به درک که خراب می شه مگه واسه کسی مهمه؟من مثل بقیه عروس ها نه داماد عاشقی دارم که بخواد منتظرم باشه و از زیبایی م به وجد بیاد نه خانواده و ای که مشتاق دیدنم باشه پس خراب بشه به جهنم.
ارایشگر گفت:
- خانواده ات نیومدن عزیزم؟
لب زدم:
- مردن.
تسلیت ی گفت و بعد کلی اماده شدم لباس مو با کمک شون پوشیدم.
همیشه توی بچگی که این لباس و می دیدم کلی ذوق می کردم یه روز منم با عشق می پوشمش و از خوشحالی روی پای خودم بند نمی شم و حالا اون روز رسیده بود و از بی کسی و ناراحتی اروم و قرار نداشتم.
گفتن داماد اومد بلند شدم و از ارایشگاه بیرون اومدم توی حیاط منتظرم بود.
کلی چهره اش خندون بود گل و داد دستم و گفت:
- خوشکل شدی.
اگه قبل اون حرف صبح می گفت شاید الان می تونستم لبخند بزنم اما بدتر دلم گرفت فقط نگاهش کردم تنها چیزی که نیاز داشتم برم یه جای دور یه جایی که هیچکس نباشه مخصوصا امیرعلی و یه دل سیر گریه کنم.
لبخند ش مهو شد و گفت:
- لنز ها اذیتت می کنه؟اخه چشات پر اشک شده.
ای کاش می تونستم بهش بگم عشق تو اذیتم می کنه!
اره دوست دارم امیرعلی خیلی زیاد شاید خیلی وقته دوست دارم از همون روز اول که اومدی توی زندگیم اخه تو اولین ادم زندگیمی که تو اومدی سمتم تو منو خواستی و بعد من فهمیدم همش یه بازیه! و من مهره ی اصلی بازی که هر کی رسید یه پیچ و تابی بهش داد.
ای کاش نمی یومدی امیرعلی من درد به اندازه کافی داشتم حالا درد توهم تحمیل شد بهشون.
لب زدم:
- اره بریم.
و خودم زود تر راه افتادم فیلم بردار دم در بود بی توجه بهش درو باز کردم و نشستم درو بستم و زل زدم به جلو.
امیرعلی سوار شد و حرکت کرد.
سرمو به اینه تکیه دادم و زل زدم به خیابون های تهران و ادم هاش.
امیرعلی گفت:
- نچسب به شیشه ارایش ت پاک می شه!
زمزمه کردم:
- به درک.
لب زد:
- چیزی گفتی؟
با صدای بلند تری گفتم:
- گفتم بزار پاک بشه مهم نیست.
امیرعلی مردد گفت:
- ولی عروس ها که حساس ان و مدام هی چک می کنن مبادا ارایش شون خراب شده باشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- عروس ها حساس ان مبادا ارایش شون خراب بشه توی چشم داماد زشت باشن یا جلوی فک و فامیل ولی من نه عروس واقعی ام نه داماد واقعی دارم و نه خانواده پس مهم نیست خراب بشه.
امیرعلی گفت:
- از حرف صبح ام ناراحت شدی؟
لب زدم:
- تو فقط راست شو گفتی حقیقت هم تلخه! منم به تلخی عادت دارم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت65
#باران
امیرعلی خواست چیزی بگه که گفتم:
- خواهش می کنم بس کن نمی خواد دلیل بیاری حرف های الکی بزنی تاحال من خوب بشه دل منو با وعده و عید خوش کنی من می دونم تو منو دوست نداری من اون دختری که می خوای نیستم و همه ی این چیز ها به خاطر عملیاتته می دونم می دونم می دونم اصلا من کیم که تو بخوای به من اهمیت بدی منو خانواده خودم نخواستن تو بخوای؟اینکه یه ادمی منو نخواد این عجیب نیست چون تاحالا هیچکس نخواسته این که یکی پیدا بشه بگه منو می خواد عجیبه!خواهش می کنم تمام ش کن چیزی نگو.
ساکت شد و با اخم به جلو نگاه می کرد.
نفس هاس عمیق پی در پی می کشیدم تا بغض م فروکش کنه اما مگه بیخ گلوی من رو ول می کرد؟
رسیدیم باغ برای عکاسی.
عکاس که اوضاع ما رو دید جلو نیومد جلوی لباس مو بالا گرفتم و یه طرف باغ و گرفتم رفتم وقتی از امیرعلی دور شدم روی چمن نشستم و زانو هامو بغلم کردم اما با این لباس پفی سخت بود واقعا.
ای کاش زمان زود تر بگذره و امروز هم تمام بشه!
سرمو روی پاهام گذاشتم و چشامو بستم.
خیلی خسته ام به یه خواب عمیق نیاز دارم شاید یه خوابی که اصلا بیدار نشم!
روی چمن دراز کشیدم و چشامو بستم که خوابم برد.
#امیرعلی
همین که رسیدیم پیاده شد و ازم دور شد.
حرف هاش همه بوی غم می داد وحشتناک هم بوی غم می داد دلم می خواست همدم ش باشم حداقل من همدم ش باشم ولی گند می زنم فقط همدم که نیستم هیچ نمک روی زخم فقط.
دنبال ش رفتم که دیدم مثل بچه ها سرشو روی پاش گذاشت و بعد هم دراز کشید و خواببد.
براۍنفـسِخودتوننقشہبڪشید..؛
وگرنہنفـسبراۍشمـٰانقشہمیڪشہ..!
#حاجی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
Stay where your heart smiles^^ جایی بمانید که قلب شما لبخند میزند:)
Stay where your heart smiles^^
جایی بمانید که قلب شما لبخند میزند:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مذهبی بودی :)
مذهبی باش!؛
مذهبی صورت نما نباش🌚🫀>>
#مذهبیهایواقعی!!"
شهید باکری یک وصیتی داره ؛
میگه که برید دعا کنید شهیدشید . .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
حرم امن تو کافیست هَراسان شده را...🫀🌱>>:)
مشهدت باغ بهشت است و تماشا دارد
در میانش حرم و گنبد زیبا دارد..🌿✨️
31.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
..بخدا که چاره ی دردهای منه یه یاحسین :))🖤