« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
بله! من جز خدا کسی را ندارم... و این کافی نیست؟🌝•💐>>
خُدایِمن ،چهداࢪد آنکہ توࢪانداࢪد ؟
وچهنداࢪد آنکه تواࢪداࢪد ؟!🥺❤️🔥:")ؖ
–فرازی از دعا؎عرفه؎ امامحسین؏(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـھقـوتقلبـےمیدهایـنآیہ ...
"الّااَن یَشاءَ اللهُ"♥️¡
#استورے🌿
ای دوست هر چه هست تویی، هرچه نیست من
مغرور، من! که هستی خود می شمارمت
«اللَّهُمَّلَاتَكِلْنِیإِلَىنَفْسِیطَرْفَةَعَیْنٍأَبَداً.»"❤️🩹🍃"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهآقازادهای . .💚✨
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
تولــدت مبارڪ سیدُ الســاجدیـن قلبـــــ🫶🏼ــــم🫀'🍃˝(:
تولدت مباࢪڪ آقا زادهۍ دلبࢪ عࢪاقــ¹²⁸ـۍ قلبـــ🫶🏼ـــم🫀'☘“(:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
تولدت مباࢪڪ آقا زادهۍ دلبࢪ عࢪاقــ¹²⁸ـۍ قلبـــ🫶🏼ـــم🫀'☘“(:
وکسےچهمےداندشایدحـسینخواست..
بهتماشابنشینداحمدوعلےرادࢪقالبیکانسان♡؛
پسنامتراعلےنهاد،اےاَشبهُالناسبِرَسولالله🩷🌱!″
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
به اندازهای که طاقت عذاب داری ، گناه کن ؛ - مولاعلی﴿؏﴾ -❤️🩹
بادیگرانزندگیکن
ولیبرایدیگرانزندگینکن .
- مولاعلی'ع' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت41
#غزال
روی صندلی نشوندمش و گفتم:
- الهی قربونت برم الان برات صبحونه درست می کنم تازه بعدشم قراره بریم شهر با بابایی بریم خرید.
اخ جونی گفت و میز و براش چیدم.
براش لقمه گرفتم و سمت دهن ش بردم که خورد.
به محمد صبحونه دادم و بعد هم جمع کردم.
توی اتاق ش رفتیم و لباس قشنگ تر تن ش کردم و اماده ش کردم که تا شایان زنگ زد بریم شهر.
تا محمد بازی می کرد توی اتاقم رفتم و خودمم اماده شدم.
فقط چادرم مونده بود که موقعه رفتن بپوشم.
که محمد با دو اومد تو اتاق و گفت:
- مامانی بابایی زنگ زد گفت با بادیگارد بیاین شهر.
متعجب به ساعت نگاه کردم و گفتم:
- الان گفت بیاین؟ الان که ساعت9 هست.
محمد گفت:
- اره گفت الان بیایم بریم بریم.
سری تکون دادم و چادرم رو پوشیدم.
کیف مو برداشتم و چیزای لازم و برداشتم یه ساک هم برای محمد برداشتم گفتم شاید شب بمونیم تهران.
از عمارت خواستیم بیرون بیایم که لیلا خانوم رسید با بقیه خدمتکارا و لیلا خانوم گفت:
- سلام خانوم جان کجا می رین؟صبحونه خوردین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- اره عزیزم صبح بخیر من و شایان خوردیم تازه به محمد ام صبحونه دادم شما برین داخل ناهار و شامم درست نکنید ما نمیایم امشب فکر کنم.
چشم ی گفت و با محمد بیرون اومدیم.
سمت بادیگارد رفتم و گفتم:
- سلام شایان گفت ما رو ببرید شهر محل کارشون.
چشم خانومی گفت و پشت فرمون نشست.
من و محمد ام عقب نشستیم و حرکت کرد.
محمد گفت:
- مامانی تو چرا جلو ننشستی؟
لب زدم:
- هر وقت با بابایی بخوایم جایی بریم من باید جلو بشینم اما با مرد های غریبه و تاکسی باید عقب بشینم عزیزم.
سری تکون داد و باشه ای گفت.
با ذوق بیرون و نگاه کرد و معلوم بود شهر رفتن رو دوست داره.
حدود نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی درب دانشگاه.
پیاده شدیم و دست محمد و گرفتم.
کلی دانشجو اینجا بود و بعضی ها با تعجب نگاهم می کردن که با یه بچه اومدم چون فکر می کردن دانشجو ام!
وارد سالن و کلاسا شدیم.
به محمد نگاه کردم و گفتم:
- من نمی دونم کلاس شایان کجاست که!
محمد سمت کلاسی رفت و گفت:
- بابایی اینجاس من قبلا اومدم.
سری تکون دادم و در زدم وارد کلاس شدیم من و محمد.
کلی دانشجو اینجا بود و تقریبا کلاس پر بود ولی شایان نبود.
تا خواستم چیزی بگم یکی از پسرا گفت:
- خانوم اینجا بچه نمی شه اورد استاد خانزاده بفهمه نمی زاره توی کلاس باشید.
خوب پس همین کلاس ش هست.
درو بستم و گفتم:
- سلام من همسر شون هستم استاد خانزاده کجا هستن؟
همه زل زدن بهم.
چرا اینجوری نگاهم می کنن؟
محمد سمت میز رفت و گفت:
- مامانی این کیف بابایه.
سری تکون دادم و جلو رفتم روی صندلی نشستم و کیف و ساک کوچیک و روی میز گذاشتم.
یکی دیگه از دانشجو ها گفت:
- استاد رفته چند تا مواد از ازمایشگاه بیاره.
سری تکون دادم