از عشق همین بس که معمای شگفتیست!
ای عقل بگو با من از این مسئلهها کم:)
بهقربمیرسدڪسیکهخوببندگےڪند؛
شھیدمیشودکسیکهشھیدزندگےڪند🙂🖐🏿!'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
میـگفت↓
اگـرقـراربودباآهنگوفازغم🎶'
بـرداشتن آرومبشے،
خـدا در قرآننمیفرمودڪه:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
میـگفت↓ اگـرقـراربودباآهنگوفازغم🎶' بـرداشتن آرومبشے، خـدا در قرآننمیفرمودڪه:
[اَلآبـذڪراللّٰھتطـمئنالقـلوب]🌱!"
بایادِخـداقلــــبهاآراممیگیرد..!🤍'🫶🏼:)``
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت39
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون.
#شایان
چند دقیقه گذشت که از نگاه کردن به تلوزیون و محمد دل کند و گوشه ی تخت دراز کشید جوری که گفتم الانه که از تخت بیفته پایین.
جالب اینجاست با روسری می خواست بخوابه!
لب زدم:
- با روسری می خوابی؟
با مکث گفت:
- اره.
چقدر این دختر خجالتی بود.
تا به حال دختری مثل و مانند ش ندیده بودم.
کلا همه چیش متفاوت بود.
با اینکه همسرش شده بودم هنوز از من خجالت می کشید!
زیاد بهش گیر ندادم و سعی کردم باهاش بسازم تا خودش یخ ش اب بشه.
یه ربع گذشت که اروم بلند شد فکر کرد من خوابیدم.
از اتاق زد بیرون به ال ای دی نگاه کردم که دیدم رفت توی اتاق محمد.
پتو رو روش مرتب کرد و وقتی خیالش راحت شد دوباره برگشت بالا و گرفت خوابید.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت40
#غزال
صبح با سر و صدای شایان بیدار شدم.
خابالود تو جام نشستم و خمیازه ای کشیدم جلوی اینه وایساده بود و داشت دکمه های پیراهن شو می بست.
ولی دید بیدارم از توی اینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بخواب ساعت 6 هست هنوز.
سری تکون دادم توی روشویی رفتم و دست و صورتمو شستم.
بیرون اومدم که شایان صدام کرد:
- بلدی کروات ببندی؟
قبلنا برای بابا می بستم.
با فکر بابا لبخندی زدم و گفتم:
- اره.
منتظر نگاهم کرد که سمت ش رفتم و کروات رو گرفتم ببندم براش که گفت:
- لبخندت برای چیه؟کروات بستن دوست داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- همیشه برای بابام می بستم با فکر به اون لبخند روی لبم اومد.
بهم نگاه کرد و گفت:
- امروز که نه ولی توی همین هفته قول می دم بهت که ببرمت سر خاک بابات به خاطر دیروز.
ناباور و با ذوق نگاهش کردم و گفتم:
- راست می گی؟
سری تکون داد و گفت:
- اره.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
و عقب اومدن توی اینه خودشو نگاه کرد و بعد کت شو پوشید.
من هنوز نمی دونستم کارش چیه اصلا!.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- شغل ت چیه؟
خنده اش گرفت.
بهم نگاه کرد و گفت:
- چطور؟
روی تخت نشستم و گفتم:
- خوب یعنی من نباید بدونم؟
یه دستشو توی جیب ش فرو کرد و گفت:
- استاد دانشگاه هستم رعیس شرکت هم هستم.
اهانی گفتم.
سمت در رفت و گفت:
- می خوای بخوابی؟
نه ای گفتم که گفت:
- خوبه پس می تونی صبحونه بهم بدی.
اهومی گفتم و منم همراه ش از اتاق بیرون اومدم.
سری اول به محمد زدم که تخت خواب بود.
توی اشپزخونه رفتم و شایان پیشت میز نشست.
میز و چیدم و خودمم کنارش نشستم.
صبحونه خوردیم و بعد صبحونه بلند شد بره منم تا دم در باهاش رفتم.
کفش هاشو پوشید نگاهی به بادیگارد ها انداخت و گفت:
- برو داخل خداحافظ.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه در پناه خدا.
و درو بستم.
رفتم تو اشپزخونه میز و جمع کنم که محمد خابالود اومد تو اشپزخونه با دیدن من گفت:
- مامانی کی بیدار شدی؟
بغلش کردم و صورت شو بوسیدم و گفتم:
- تازه مامانی تو چرا زود بلند شدی؟
سرشو روی شونه ام گذاشت و گفت:
- اخه گرسنمه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
گفتی زسرت فکر مرا بیرون کن!
جانا ؛
سرم از فکر تو خالیست دلم را چه کنم؟️❤️🩹'🔗(:
درنمازم قبلهگاهم طاقِ ابروهای توست؛
اینقدر این قبلـه را بالا و پایینش نکن :)!
رفتم به او بگویم من عاشقت شده ام
ترسیدم از نگاهش ؛
گفتم عجب هوایی!😅🫶🏼'