« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
هرصبحدعایعهدمیخواند،🖇'
وقبلازهࢪدرسۍزیاࢪتعاشوࢪا📖❤️🩹.!
-شهیدهࢪاضیہ کشاوࢪز:)✨'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
شهیدبهقلبتنگاهمیکند👀🫀؛اگرجاییبرایشگذاشتهباشي
میآید؛میماند؛لانهمیکند🪹🌱
تاشهیدتکُند . . .
آمادهشهادتبودن،
باآرزویشهادتداشـتن،
فرسنگهافاصلهدارهوفرقمیکنه !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکی پـُشتـِتون نیست !
هیچکی پــُشت آدم نیست
فقط خــــدا هستش …!🌱
شهیدعلیخلیلی♥️
اگر پیامبری در زمان ما مبعوث میشد،
معجزهاش چیزی نبود جز..
"امیـــد"✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ خدا به بنده هاش °🥹🤍'🫶🏼°:)!`
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
<🥺🩵>
-دستشدرازنیستبههرجاوهرطرف..؛
هرکسبهدربِخانهیِلطفتگداشود((:💛🫧؛″
#آقایاماٰمرضـٰا ~🫀~
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
<🥺🩵>
-خادِمِسُلطانکَمےآرامتَرجاروبِزَن ؛
خُردِهها؎قَلبِمَنباخـٰاكاینجادَرهَماَست ((:💛🖇؛″
#ࡅ̤ߺߺߺߊࡎ߭ߊܩݍ߭ߊߘߺߺވ ^′🕊^′
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
<🥺🩵>
خوشـٰابہحـٰالهرآنڪسڪہمبتلـٰاۍرضـٰاست؛تمـٰامداروندارمنازدعـٰاۍرضـٰاست💛🕌'!›
#دلبرخراسانی💕:)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت46
#غزال
وقتی رسیدم ویلا درش بسته بود.
بوق بزنم یعنی؟
اما عقل ام کاملا مخالف بود.
چون اگر اتفاقی برای شایان افتاده بود با این کار فقط خودمو توی دردسر می نداختم!
ماشین و یکم عقب تر از ویلا پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
اب دهنمو قورت دادم و به اطراف که تاریک و ترسناک بود نگاهی انداختم.
خدایا خودت کمکم کن و ترس رو از من دور کن.
سمت ویلا رفتم از در که نمی تونستم برم تو باید یه جوری وارد ش می شدم.
همین طور سمت چپ ویلا داشتم می رفتم تا اخر بلکه بتونم یه جوری وارد ویلا بشم و انگار داشتم توی جنگل فرو می رفتم چون دور تا دور ویلا درخت بود انگار جنگل های شمال بود.
داشتم ناامید می شدم و می خواستم فقط با دو برگردم که دیدم یکم از دیوار فرو ریخته و راحت می تونم بالا برم.
چادرم رو تو دستم جمع کردم و به اطراف نگاه کردم.
یه سنگ دیدم که برش داشتم و گذاشتم ش زیر پام.
روی سنگ رفتم و خودمو از دیوار کشیدم بالا و بعد هم چشامو بستم پریدم توی ویلا.
حالا همین قدری که عقب اومده بودم باید جلو می رفتم تا می رسیدم به در اصلی ویلا.
اما کاملا سکوت بود و انگار کسی اصلا توی ویلا نبود.
نزدیک های در اصلی بود که رسیدم به یه در اهنگی که نیمه باز بود و یه بادیگارد جلوی در وایساده بود.
لباس هاش و شکل و قیافه اش اصلا به بادیگارد های شایان نمی خورد.
پشت یه درخت پناه گرفتم که در باز شد و یه بادیگارد بیرون اومد و گفت:
- نقشه ارباب جواب داده این یارو شایان خانزاده از کله اش دود بلند شده تنها پا شده اومده ارباب می خواد باهاش امشب تصویه حساب کنه خدا به دادش برسه گفته ما بریم نگهبانی بدیم اگه کلک تو کارش بود و افراد ش اومدن خبر بدیم بریم.
و هر دو سمت در اصلی ویلا رفتن.
یعنی اینا کی بودن؟
چه بلایی می خواستن سر شایان بیارن؟
مگه شایان چیکار شون کرده بود؟
وقتی مطمعن شدم رفتن سمت در اهنی رفتم و اروم باز ش کردم که صدای بدی داد.
و صدای خشن مردی از زیر پله اومد:
- هوی اصغر تویی؟مگه نگفتم برین بابا من خودم از پس این یارو بر میام پخی نیست.
شایان داد زد:
- بر می یومدی که دست و پامو نمی بستی باز کن تا نشونت بدم ....
و صدای اخ شایان پیچید فکر کنم زدتش.
دارم برات.
نگاهی به اطراف انداختم دو تا اجر و اون چماق که اونجا بود رو برداشتم و پله ها رو بالا رفتم و قایم شدم.
یکم دیگه سر و صدا کردم تا بیاد بالا.
نقشه ام جواب داد و مرده عصبانی گفت:
- ای بابا سر و صداتون نمی زاره درست حساب این مردک رو برسم گفتم برید نگهبانی (و همین طور که حرف می زد داشت می یومد سمت بالا.
رسید به در که زیر لب بسم الله ای گفتم و اجر رو نشونه گرفتم و همین که پرت کردم برگشت محکم خورد تو صورت ش.
مکث نکردم و چون ترسیده بودم بعدی رو محکم تر پرت کردم.
افتاد رو زمین و ناله اش بلند شد.
صورت س کاملا خونی شده بود.
اینجور که این سر و صدا می کنه الان بادیگارد هاش می ریزن اینجا که.
سریع دویدم سمت ش و خم شدم خواستم بزنم تو گردن ش جای حساس که فعلا بیهوش بشه که دستمو گرفت.
چشامو از ترس بستم و با مشت کوبیدم توی صورت ش.
که از درد داد کشید و تا گیج شد ظربه رو زدم انقدر گنده بود که اثر نکرد منم مجبور شدم چند بار پشت سر هم بزنم تا بیهوش بشه.
صداهایی می یومد فکر کنم بادیگارد هاش باشن.
سریع اصلحه اشو برداشتم و پشت در قایم شدم.
صدای پا ها نزدیک تر می شد و معلوم بود دارن می دوان این سمت.
در به شدت وا شد و تا ارباب شونو روی زمین خونی و بیهوش دیدن هر دوشون خم شدن و صداش کردن.
چماق و بالا بردم زدم تو سر یکی شون.
سریع چماق و انداختم و تفنگ و با دستای لرزونم گرفتم سمت اون یکی و گفتم:
- دستا بآلا و گرنه می زنم.
با مکث برگشت با دیدنم با بهت نگاهم کرد.
باورش نمی شد این کارا کار من باشه.
با مسخرگی و خشن گفت:
- اینو بنداز اون ور دختر جون و گرنه بد می بینی.
داد زدم:
- خفه شو.
یهو دست ش اومد سمت اصلحه ازم بگیره که چشامو بستم و با جیغ شلیک کردم سریع چشامو باز کردم که دیدم تیر خورده تو پاش.
با پا یکی کوبیدم تو گردن ش که اونم افتاد کنار ارباب و اون یکی بادیگارد.
درو بستم و یه چیزی پشت ش گذاشتم نمی دونم اخه بجز اینا چند نفر دیگه هست!
اصلحه هاشونو برداشتم و سریع پایین رفتم.
شایان به یکی از میله های زیر شیرونی ویلا بسته شده بود و صورت ش خونی بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت47
#غزال
با دیدن ش گریه ام گرفت و هر چقدر تحمل کرده بودم که گریه نکنم و توی خودم ریخته بودم به خاطر ترس و اظطرابم با دیدن شایان مقاومتم شکست و زدم زیر گریه.
با بهت و چشای درشت شده داشت نگاهم می کرد.
با صدای عصبی و خشن ش گفت:
- بیا دستامو باز کن.
انقدر لحن ش جدی بود که اشکامو پاک کردم و سمت ش رفتم.
دستاشو باز کردم اصلحه ها رو ازم گرفت و به یکی زنگ زد .
دستمو گرفت و سمت بالا رفت با دیدن اون سه تا نگاهی به من انداخت و گفت:
- تو با این قد و قواره ات این سه نفر رو ناکار کردی؟
سری با چشای خیس تکون دادم سه تاشونو به هم بست و درو باز کرد.
بیرون اومدیم که یه عده بادیگارد رسیدن سریع پشت شایان سنگر گرفتم که گفت:
- نترس خودی ان.
نفس راحتی کشیدم و شایان رو بهشون گفت:
- جمع شون کنید اول خوب ازشون پذیرایی کنید جوری که اگه خواستن روزی یادشون بره نتونن از یاد ببرن بعد هم بندازین شون همون طویله ای که اومدن.
همه چشم خانزاده ای گفتن و داخل رفتن.