« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
از قشنگیش هࢪ چقدࢪ بگم ڪم گفتم🥹💙🎧:)
یاࢪحمہللعالمین🤍🍃؛
#ماهࢪزین🎻🌗"
و او میان ما قدم میزند.
در همین کوچههای آشنا، ناآشناست.♥️"=]
#السلاموعلیکیابقیتالله ( :
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت63
#غزال
لبخندی بهش زدم و خواستم دستمو عقب بکشم که دستمو میون دست ش گرفت چشاشو بست و به مبل تکیه داد و گفت:
- بزار دستت توی دستم بمونه بهم ارامش می ده!
با خجالت سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم.
شاید الان یکم احساس شوهر داشتن بهم دست می داد.
شاید الان بود که داشتم زندگی متاهلی رو حس می کنم و مزه اش کم کم داشت زیر زبونم می رفت.
شایان خواب ش برده بود اروم دستمو عقب کشیدم و بلند شدم.
نمی خواستم بیدارش کنم چون از عصبانیت اصلا خواب ش نبرده بود و چشاش قرمز شده بود.
شونه هاشو گرفتم و اروم روی مبل خابوندمش سرشو با دستم نگه داشتم یکی از بالشت های مبل رو زیر سرش گذاشتم و سرشو روی بالشت گذاشتم.
توی اتاق رفتم و هم نگاهی به محمد انداختم که خواب بود و هم یه پتو اوردم روی شایان انداختم.
چیزی نخورده بودن نه شایان نه محمد پس بهتر بود یه غذایی درست کنم.
توی اشپزخونه رفتم انقدر هول کرده بودم و دور محمد بودم چادرمم در نیاورده بودم تمام مدت.
چادرم رو در اوردم و روی اپن گذاشتم.
مونده بودم چی درست کنم باید یه چیزی درست می کردم که محمد با دیدن ش به وجد بیاد و بخوره بلکه یکم حال شو بهتر کنه.
و تصمیم گرفتم سوپ ماکارانی و لازانیا درست کنم.
اول سوپ ماکارانی رو بار گذاشتم بعد هم لازانیا رو درست کنم.
وقتی اماده شدن گاز و خاموش کردم و توی اتاق رفتم برگشتم که دیدم محمد بیدار شده و می خواست از تخت پایین بیاد.
دستامو باز کردم که خودشو توی بغلم انداخت.
قربون صدقه اش رفتم و بوسیدمش.
دست و صورت شو شستم و گفتم:
- قربونت برم گرسنته؟
بلاخره ترس ش ریخت و گفت:
- اره خیلی.
کلی خوش حال شدم که حرف زد و پیشونی شو بوسیدم.
بالای سر شایان رفتم و رو به محمد گفتم:
- می خوای تو بابایی و بیدار کنی یکم حالش خوبه بشه؟
سری تکون داد و پایین گذاشتمش.
شایان و تکون داد و گفت:
- بابایی بیدار شو شام بخوریم.
شایان چشاشو باز کرد که محمد دوباره گفت:
- بیدار شدی بابایی؟بریم شام بخوریم.
شایان دید حرف می زنه و داره مثل قبل می شه محکم بغلش کرد.
قربون صدقه اش رفت و گفت:
- قربون یکی یدونه ام برم تو بگی بیا شام و من نیام؟
لبخندی بهشون زدم و گفتم:
- شام خوشمزه داریم زود برین سرمیز تا سرد نشده.
هر دو چشم گفتن و شایان محمد و بغل کرد رفت دست و صورت شو بشوره.
میز و چیدم و نشستم.
محمد و شایان هم نشستن
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت
#غزال64
شایان و محمد و توی بغلش نشوند و به سفره نگاه کرد و گفت:
- این سوپ چیه؟
براشون کشیدم و گفتم:
- این سوپ ماکارانی هست بخورید ببینم دوست دارید؟
شایان با چنگال بلند کرد و گفت:
- چقدر ماکارانی هاش درازه.
گرفت سمت محمد و محمد هورت کشیدش بالا که ما دوتا خندیدیم.
محمد گفت:
- وایی خیلی خوشمزه است می خوام می خوام.
شایان گفت:
- ای به چشم.
بهش داد و با عشق به محمد نگاه کردم که گفت:
- بابایی به مامانی بده.
لب زدم:
- من دارم عزیز دلم تو بخور.
شایان این بار چنگال و سمت دهن من اورد و گفت:
- بفرما نوبت شماست.
خنده ام گرفت.
منم خوردم و شایان خودشم خورد و گفت:
- واقعا خوشمزه است.
لازانیا براشون کشیدم و با لبخند شام خوردیم.
چند ساعت بعد*
محمد و خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم.
کنار شایان نشستم و گفتم:
- نمی شه فردا محمد نباشه؟محیط دادگاه برای محمد خوب نیست!
شایان هم سری تکون داد و گفت:
- منم می دونم خوب نیست اما محمد و گفتن باید باشه باید قاضی از محمد بپرسه چه اتفاقی افتاده.
نگران گفتم:
- می ترسم محمد بترسه جونم در اومد تا امروز حرف زد.
شایان گفت:
- ولی به این فکر کن دیگه هیچ وقت نمی تونه اون عفریته رو ببینه و هیچ وقت دیگه این اتفاق نمی یوفته!
سری تکون دادم.
#صبح
وارد دادگاه شدم به محمد نگاه کردم که یکم ترسیده بود.
بغلش کردم و گفتم:
- چرا شیر پس من ترسیده؟
شایان نگآهی بهمون انداخت و محمد گفت:
- اینجا پلیس هست.
لبخندی زدم و گفتم:
- پلیس که ترسناک نیست تازه انقدر مهربونه من یه شعر به تو می گم تو بگو خوب.
سری تکون داد و گفتم:
- شبا که ما می خوابیم اقا پلیسه بیداره
ما خوب خوش می بینیم اون مشغول شکاره.
محمد کنجکاو گفت:
- اقا پلیسه کیو شکار می کنه؟
گفتم:
- دزد ها رو ادم های بد رو.
محمد گفت:
- می شه برم پیش اقا پلیسه؟
سری تکون دادم و پایین گذاشتمش که اروم اروم رفت سمت پلیسه.
پلیس با دیدن محمد که وایساد جلوش خم شد و بغلش کرد و گفت:
- چه پسر خوشکلی چند سالته عمو جون؟
محمد به لباس ش دست زد و گفت:
- سلام ممنون 5 سالمه.
پلیسه یه شرینی از جیب ش در اورد بهش داد و گفت:
- اینجا چیکار می کنی عمو جون با کی اومدی؟
محمد دست کشید سمت من و گفت:
- با مامانم بابام هم اومده.
سمت شون رفتم و محمد و بغل کردم و گفتم:
- محمد از شما می ترسید گفتم بیاد پیشتون ترس ش بریزه.
پلیسه پیشونی محمد و بوسید و گفت:
- چه پسر ماهی مراقب ش باشید.
حتما ی گفتم و شایان صدامون کرد و گفت وقت دادگاه.
داخل رفتیم و توی جایگاه ایستادیم.
رو به شایان که معلوم بود خیلی عصبیه با دیدن شیدا که بیرون بود گفتم:
- شایان اروم باش و اروم توی دادگاه صحبت کن که همه چیز به نفع ما باشه خب؟
سری تکون داد شیدا و وکیل ش هم داخل اومدن و توی جایگاه متهم شیدا ایستاد.
قاضی اومد و بقیه افرادی که نشسته بودن بلند شدن بعد از نشستن قاضی نشستن و قاضی رو به ما گفت:
- خوب یکی از شما پدر یا مادر البته نامردی درسته؟
سری تکون دادم و گفت:
- خوب یکی تون لطفا شرح ماجرا کنه.
شایان خواست چیزی بگه که گفتم:
- بزار من بگم.
سری تکون داد و گفتم:
- اقای قاضی همسر من از ایشون خانوم شیدا خانزاده تقریبا دو ساله که جدا شده و طبق مقررات ایشون در ماه یک هفته می تونن بچه رو از صبح تا شب پیش خودشون نگه دارن من بار اولی که خانوم خانزاده رو دیدم پرستار محمد بودم و هنوز یک ماه نشده کلا پرستار و بعد مادر محمد شدم!توی همون بار اول محمد مدام از رویارویی با این خانوم فرار می کرد اصلا دلش نمی خواست باهاش تنها جایی باشه و وقتی ایشون رو می دید از کنار من جم نمی خورد و خیلی می ترسید!که طبق گفته های پدر محمد چندین بار خانوم خانزاده محمد که فقط یه بچه پنج ساله است رو کتک زده و رفتار خشن ی با محمد داشته به همین دلیله که محمد از مادر واقعی ش دوری می کنه و نمی خواد حتی یه ثانیه هم پیش اون باشه همین الان هم پسر من ترسیده!
شیدا با صدای بلندی گفت:
- خفه شو پسر تو نیست پسر منه.
قاضی با اخم به شیدا نگاه کرد و گفت:
- لطفا ساکت و موادب باشید خانوم.
و رو به من گفت:
- شما ادامه بدید
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت65
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله داشتم می گفتم تا اینکه دیروز همسرم به من گفت امروز مادرش باید بیاد ببره محمد رو روزیه که محمد باید پیش مادرش باشه ساعت8 من محمد و اماده کردم اصلا وقتی بهش گفتم بچه من ناراحت شد رفت تو خودش و وقتی دید منم ناراحتم و دیدم محمد گریه کرد گریه کردم اشکای منو پاک کرد و گفت ناراحت نباشم می ره پیش مادرش بلاخره راهی ش کرد و از اونجایی که محمد خیلی از این خانوم می ترسید من استرس و دلشوره بدی گرفته بودم به همسرم گفتم بریم یه سر به محمد بزنیم ببینیم حالش خوبه و برگردیم اما همسرم می گفت که شیدا هر چقدر هم از محمد و من بدش بیاد اما بلایی سر بچه نمیاره چون می تونه من تلافی می کنم سرش و جرعت نداره بلا سرش بیاره ولی من دیگه نتونستم تحمل کنم و ظهر بود که به شیدا زنگ زدیم رفتم اونجا من وقتی محمد و دیدم قطره های اشک زیر چشماش خشکیده بود ترسیده بود و رنگ ش مثل گچ دیوار شده بود محمد هر وقت منو می بینه بوسم می کنه می پره بغلم کلا بچه شادی هست دیدم با دیدن من اصلا از جاش تکون نخورده انگار خشکش زده وقتی بغل ش کردم باهاش حرف زدم فقط با ترس گفت سلام من ازش پرسیدم چی شده اما هیچی نگفت بعد وقتی بغلش کردم دیدم چادرم که به صورت ش خورده سفید شده کرم پودر بود روی صورت ش گفتم این چیه شیدا هول شد گفت با وسایل ارایشی بازی کرده منم گفتم برای صورت ش خوب نیست و صورت شو شستم فقط هم یه طرف ش بود و دیدم صورت ش ورمه و جای انگشت روی صورت شه شیدا زده بود توی صورت بچه! وقتی سرش داد کشیدم چرا این کارو کرده منو هل داد دستم خورد به ستون رفت داخل درو قفل کرد من دست خودمم اسیب دیده و گواهی پزشکی قانونی هم موجوده همسرم گفت شما رو می برم خونه من خودم برمی گردم ببینم چرا این کارو کرده توی راه دیدم محمد از شدت ترس اصلا حرف نمی زنه!همسرم نگه داشت و ما هرچی باهاش حرف زدیم فقط نگاه مون می کرد و همسرم دید جای کبودی روی دست شه و پیراهن شو در اوردم دیدم چند جای بدن ش اینطوره انگار که یکی نشکون ش گرفته باشه اونم محکم و رفتیم پزشکی قانونی این بود کل ماجرا و ما نمی دونیم خانوم شیدا خانزاده چیکار با یه بچه معصوم ۵ ساله داشته که اینجور کبود ش کرده که پسر من تا خود دیشب قفل کرده بود و اصلا صحبت نمی کرد.
شیدا گفت:
- من کاریش نکردم خودش بازی کرد افتاد اینطور شد.
شایان با خشم خواست بره سمت ش که بازوشو گرفتم و گفتم:
- شایان اروم باش عزیزم توروخدا.
با خشم گفت:
- باشه بیا منم تو رو پرت کنم بیفتی ببینم همین جور کبود کبود می شی یا نه.
قاضی گفت:
- ساکت نظم دادگاه رعایت بشه و شما خانوم خانزاده پزشکی قانونی برسی کرده جای کبودی ها رو کبودی روی صورت جای سیلی بوده و کبودی های روی بدن با دست فشرده شده پس بهتره ساکت باشید و حقیقت رو بگید.
شیدا انکار کرد و گفت:
- من کاریش نکردم اینا دروغ می گن.
قاضی گفت:
- خودتون اعتراف کنید بهتره تا من بخوام از بچه بپرسم و بیشتر از این به روحیات ش لطمه وارد بشه.
شیدا گفت:
- من کاری نکردم از بچه هم بپرسید.
و نگاه تهدید واری به محمد انداخت و محمد محکم منو بغل کرد که از چشم قاضی دور نموند و گفت:
- معلوم می شه برید بیرون تا صداتون کنم.
اللَّهُمَّ افْتَحْ لَنَا أبْوابَ رَحْمَتِكَ
خدایا باب خیر را برای ما بگشا .🕊🔗>>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به امید ظهورش #صلوات🌱❤️🩹:))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
زیبایۍ دࢪیڪ قاب عڪس :🥹🩷🫰
از تو آسمون هوامو داشته باش؛
قهرمانِ من(:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-شبجمعهاستوهوایتنکنممیمیرم"♥️🕊
˼هَرگِز بھ ڪَس و ناڪَــسے اٌرباب نَگفٺـیم..؛
زیرا فَقَط این لَفظ سِزاوارِ حُسین اَسٺ . .🤍🌱"¡˹
#اربٰابنٰاحسین 🫁 ♪
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-شبجمعهاستوهوایتنکنممیمیرم"♥️🕊
دستمنمےࢪسد بہتماشآۍڪࢪبلا ..
بابغضبہࢪوۍعڪسِحـࢪم ؛
دستمیڪشم❤️🩹 :)!
#حسینقلبم🫀″
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-شبجمعهاستوهوایتنکنممیمیرم"♥️🕊
^^اَزتُـوجُـزخوبیهبِسیـٰارنَدیدیمحُـسِین♡..؛২
خودِمـٰانیموَلـیمـٰاکِـهپُراَزایرٰـادیم 🤍🌱..!"
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ 🪐 ’’