« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت66
#غزال
شیدا بیرون رفت و قاضی اشاره کرد محمد و ببرم پیشش.
سمت قاضی رفتم محمد و از بغلم گرفت و روی میز نشوند و گفت:
- به به چه گل پسر نازی چه چشم های خوشکلی حالت چطوره عمو جون؟
محمد گفت:
- سلام ممنون خوبم.
از کشو براش شکلات در اورد و محمد یکی برداشت.
قاضی گفت:
- عمو جون به من می گی اون روز که پیش مامانت بودی چی شد؟
محمد محکم منو که کنارش بودم بغل کرد و گفت:
- اون مامان من نیست این مامان منه.
بغلش کردم و گفتم:
- اروم پسرم اروم اگه به اقای قاضی بگی چی شده دیگه اصلا نمی ری پیش اون.
محمد گفت:
- قول،؟
سری تکون دادم و گفتم:
- قول.
محمد گفت:
- رفتیم اونجا گفت باید شما هر کاری کردین من بهش بگم منم گفتم نمی خوام می خوام برم پیش مامانم اونم منو زد گریه کردم.
بغض کرد که اشک تو چشام جمع شد و گفتم:
- می زنم ش که پسرمو زده خوب بگو مامان جان.
محمد گفت:
- می خواست یه چیزی بچسبونه تو سرم نزاشتم اخه با اون چیز همه چیزای تو خونه امونو می دید و می شنید بعد من فرار کردم نیشکون ام گرفت دردم اومد.
قاضی گفت:
- اون چیز و چسبوند کجا عزیزم؟محمد به گردن ش اشاره کرد چیزی نبود که!
قاضی گفت:
- حتما دوربین و شنود پوستیه.
زنگ زد به یکی و گفت:
- الان کارشناس میاد.
بعد چند دقیقه کارشناس اومد با یه وسایلی.
شایان هم سمت مون اومد و نگران گفت:
- درد که نداره؟
کارشناس گفت:
- نه اصلا.
سری تکون دادیم و اول با یه دستگاهی برسی کرد بعد هم با یه دستگاه دیگه از گردن محمد جداشون کرد انقدر نازک و رنگ پوست بود که به زور دیده می شد و گفت:
- شنود و دوربین پوستیه فقط بچه های سپاه از اینا دارن اگه داره حتما قاچاقیه که خودش جرمه.
و بعد رفت.
با محمد برگشتیم به جایگاه و قاضی گفت:
- لطفا شما بچه رو ببرید بیرون و بیرون از دادگاه منتظر همسرتون باشید.
سری تکون دادم و با محمد بیرون زدیم.
توی ماشین نشستیم محمد بهم تکیه داد و چشاشو بست.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت67
#غزال
پسرکم خسته شده بود و من استرس داشتم.
نمی دونستم رای دادگاه چیه!
دعا دعا می کردم همون باشه که محمد دلش می خواد.
یه ربع ساعتی توی ماشین منتظر شدیم و خودمم داشت خوابم می برد که در ماشین باز و بسته شد و ماشین حرکت کرد.
چشامو خسته باز کردم و به شایان دوختم که دیدم شایان نیست و یه فرد موعتاده جیغی کشیدم و وحشت زده دستامو دور محمد پیچیدم خنده ای کرد که دندون های سیاه ش که یکی در میون بود به نمایش گذاشته شد و از ترس قلبم محکم به سینه ام می کوبید.
چاقوی توی دست ش و حال ش که مال خودش نبود داشت سکته ام می داد.
محمد از خواب پریده بود و محکم خودشو توی بغلم فشار می داد.
فقط جیغ می کشیدم که اون دست ش که چاقو داشت رو سمت محمد اورد و چاقو رو بالا برد که سریع چرخیدم و محمد و سمت در گرفتم پشت بهش کردم که چاقو ی تیز توی بازوم فرو رفت فریادم از درد به اسمون رفت و چشمم خورد به دست گیره در.
توی یه تصمیم انی درو باز کردم و قبل اینکه باز چاقو رو فرو کنه تو بدنم دستامو دور محمد پیچیدم و خودمو پرت کردم از ماشین بیرون.
چند دور روی اسفالت ملق خوردم و بلاخره کنار سطل زباله کنار جاده وایسادم.
محمد سالم بود و همین کافی بود.
دستامو باز کردم که نشست روی زمین و زد زیر گریه.
همین جوری از دستم داشت خون می رفت و چاقو توی دستم مونده بود.
از درد اشکام روی صورتم لغزید.
فقط چند متر از دادگاه اون ور تر اومده بود ماشین مردمی که دم در دادگاه ایستاده بودن به سمت ما دویدن و دور مون حلقه زدن.
دو تا از خانوم های معمور دادگاه کمکم کردن و بلندم کردن یکی شونم محمد و بغل کرد و سمت دادگاه رفتن و زنگ زدن امبولانس.
با سر و صدا های زیاد بقیه هم از دادگاه بیرون اومدن شایان سریع بیرون اومد با دیدن ما وحشت زده نگاهمون کرد.
با دیدن چاقوی مونده توی دستم دو دستی توی سرش زد و یا امام حسین ی گفت.
کنارم نشست و شونه هامو بین دستاش گرفت که اخی گفتم و گفت:
- چی شده یا خدا محمد کو.
خانومه سمت ما اومد و شایان به محمد نگاه کرد که سالم بود و داشت گریه می کرد.
با درد لب زدم:
- محمد و..اروم کن.
امبولانس رسید کمکم کردن سوار شدم و شایان محمد و بغل کرد و سوار شد.
پرستار سریع مشغول شد و چاقو رو از دستم در اورد که جیغی کشیدم و به نفس نفس افتادم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت68
#غزال
چشام از درد سیاهی رفت و محمد از جیغ من خشک ش زده بود و حتی گریه کردن هم یادش رفته بود.
هق هق ام توی ماشین پیچید و شایان مونده بود چیکار کنه چطوری ارومم کنه:
- قربونت برم عزیز دلم اروم باش فدات بشم چیزی نیست خوب می شی تحمل کن.
بلاخره رسیدیم بیمارستان و بردنم توی اتاقی به محمد و شایان هم اجازه ورود ندادن با امپولی که بهم زدن چشام روی هم افتاد و دیگه چیزی یادم نمیاد
#شایان
محمد توی بغلم بود و پشت در روی صندلی نشسته بودم.
حتی نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و دست و پامو گم کرده بودم.
محمد انقدر حالش بد شده بود که نمی تونستم از محمد هم بپرسم.
نکنه شیدا گفته کسی این بلا رو سرش بیاره!
با صدای سلام سر بلند کردم پلیس بود.
سلام کردم و بلند شدم و محمد و روی صندلی نشوندم.
جناب سروان گفت:
- به من گفتن همسر تون چاقو خورده و از ماشین خودشو پرت کرده تو خیابون می شه توضیح بدید چرا با همسرتون این کارو کردید؟
بهت زده گفتم:
- من؟ما امروز وقت دادگاه داشتیم بعد برای نتیجه دادگاه به همسر و پسرم گفتم برن توی ماشین چون محیط اونجا برای پسرم خوب نبود بعد از یع ربع من دیدم سر و صدا های زیادی هست نگران شدم اومدم بیرون دیدم پسرم بغل یه خانوم گریه می کنه و همسرم چاقو خورده است و امبولانس رسید اومدیم بیمارستان خودمم نمی دونم چی شده!
همون دو تا خانوم مامور که دم در دادگاه کنار غزال بودن رسیدن و جناب سروان حرف های من رو بازگو کرد و خانوم مامور گفت:
- بعله ایشون درست می گن زمان وقوع حادثه کنار همسر و فرزند شون نبودن ما برسی کردیم و دوربین های دادگاه رو چک کردیم خانوم و پسر ایشون توی ماشین شخصی ایشون بودن یک فرد موعتاد که اصلا حال ش دست خودش نبوده سوار ماشین می شه و ماشین و به حرکت در میاره و صلاح سرد دس ش بوده ظاهر به خانوم ایشون چاقو زده توی ماشین و خانوم ایشون هم در ماشین رو باز کرده برای نجات خودش و بچه اش خودشو انداخته توی خیابون سارق هم جلو تر با ماشین به مانع وسط جاده خورده و فوت کرده ماشین هم کاملا درب و داغون شده.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت69
#غزال
چشم که باز کردم یه سرم و یه کسیه خون بهم وصل شده بود.
تخت کناریم به تختم چسبیده شده بود محمد روش خواب بود و دستمو توی دست ش گرفته بود.
شایان هم پایین تخت نشسته بود و سرش پایین بود عمیق توی فکر بود.
کمی تکون خوردم و صداش زدم:
- شایان.
سر بلند کرد و بهم نگاه کرد.
وقتی دید چشام بازه و دارم نگاهش می کنم از تخت فوری پایین اومد و نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوبی؟حالت خوبه؟درد نداری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نمی دونم فعلا خوبم.
نفس راحتی کشید به محمد نگاه کردم و گفتم:
- محمد و چرا گذاشتی رو این تخت؟کثیفه مریض می شه بچم!
شایان نیم چه خنده ای کرد که لبخند ی زدم وگفتم:
- به چی می خندی؟
شایان لبه تخت نشست و گفت:
- به لفظ بچم که گفتی انگار مثلا بچه توعه خوبه که انقدر به فکرشی.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- مگه بچه منم نیست؟
شایان گفت:
- خوب نه درواقعه بچه منه محمد.
لبخند از روی لبم پاک شد و غم روی صورتم نشست اشک توی چشمام حلقه زد که گفت:
- چی شد؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- بستگی داره تو از چه دیدی به من نگاه کنی اگه به دید همسرت نگاه می کردی می شد بچه امون اما اگه به دید همون خدمتکار سابق نگاه کنی می شه بچه ات.
لب زد:
- منظورم این نبود.
رو از برگردوندم و به محمد نگاه کردم و گفتم:
- منظورت واضح بود من فقط یادم رفته بود به خاطر محمد باهام ازدواج کردی!
فقط نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت:
- محمد نگرانت بود تا کنارت دراز نکشید دستتو نگرفت اروم نشد.
موهای محمد و نوازش کردم که خابالود چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد چند بار پلک زد و گفت:
- مامانی گریه می کنی؟درد داری؟
لبخندی به روی ماه ش زدم و گفتم:
- نه عزیزم بیا تو بغلم بخواب.
با خوشحالی خودشو بالا تر کشید سرشو روی بازوم گذاشت و دستشو دورم حلقه کرد و چشماشو بست.
موهاشو نوازش کردم و به چهره خوشکل و معصوم ش زل زدم.
این بچه تمام زندگی من بود شده بود قلبم نفسم روحم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت70
#غزال
بعد از چند دقیقه شایان گفت:
- چیزی می خوری برات بگیرم؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم نه ای گفتم.
بعد از چند ثانیه دوباره گفت:
- دادگاه گفت دیگه شیدا نمی تونه اصلا محمد و ببینه جریمه نقدی هم شد.
فقط سر تکون دادم.
که دستمو بین دست ش گرفت.
اخم ی کردم و خواستم دستمو عقب بکشم که نزاشت و گفت:
- نکن این دستت چاقو خورده دردت می گیره.
لب زدم:
- دستمو ول کن.
لب زد:
- منظور من اون نبود که تو برداشت کردی.
در جواب ش گفتم:
- مهم نیست.
چونه امو گرفت و رومو برگردوند طرف خودش و گفت:
- چون مهم نیست می خوای گریه کنی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من همیشه گریه می کنم عادت دارم به گریه کردن.
با سوال ش تعجب کردم:
- چرا من ناراحتت می کنم سر محمد خالی نمی کنی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا باید این کارو بکنم؟عقده ای ام؟کمبود دارم؟تو منو اذیت می کنی من سر یه بچه خالی کنم؟اونم محمد که عاشق منه!محمد شده قلب من اگه الان هم روی تخت بیمارستانم چون انقدر محمد و دوست دارم خودمو سپر بلا ش کردم که چاقو توی بدن من فرو بره روی اسفالت بدنم بریده بریده بشه اما خش به محمد نیوفته چون دوسش دارم.
لب زد:
- چرا دوسش داری؟
موهای محمد و نوازش کردم و گفتم:
- شاید چون مثل خودمه مادر نداره من پدرمم از دست دادم و حتی برادرم رو ولی محمد پدر داره البته یه پدری که گاهی اعصاب نداره و محمد و خیلی می ترسونه محمدم مثل من تشنه محبته نمی خوام مثل من بزرگ بشه ضعیف و شکننده بدون یه تکیه گاه دلی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت71
#غزال
با حرف هام توی فکر فرو رفت و خواستم دستمو از دست ش جدا کنم با اینکه تو فکر بود اما محکم تر از قبل دستمو گرفت.
بیخیال ش شدم و محمد و نوازش کردم.
غروب بود که شایان رفت و نمی دونم کجا رفت!محمد ام بیدار شد و از تخت رفت پایین رفت سمت جارو توی اتاق که زود گفتم:
- محمد مامان دست نزنی ها کثیفه!
بلند ش کرد و گفت:
- می خوام اینجا رو تمیز کنم.
و کشید ش روی زمین که بدتر جارو کثیف بود کثیف تر شد.
نمی تونستمم خودم تنهایی از تخت برم پایین و ازش بگیرم جارو انداخت روی زمین که صدای بدی داد و رفت سمت سنگ روشویی بطری که اونجا بود رو پر از اب کرد و بعد خالی کرد کف سالن.
واییی گفتم و دوباره صداش کردم که بدتر خوشش اومد و خندید.
من نمی دونم شایان کجا رفته!
دوباره صداش زدم:
- محمد مامانی قربونت برم مریض میشی نکن دست نزن کثیفه محمددد.
بهم نگاه کرد و گفت:
- می خوام برم بیرون یه دور بزنم بیام باشه مامانی؟
لب زدم:
- نخیر شما هیجا نمی ری گم می شی بعد اگه گم بشی دکتر امپولت می زنه ها.
یکم ترسید و اروم اومد سمتم و گفت:
- من نمی رم.
سعی کرد از تخت بیاد بالا اما نمی تونست قد ش نمی رسید خودمم نمی تونستم بکشمش بالا و از شانس من یه پرستار هم نمی یومد.
فایده ای نداشت درو و ورمو نگاه کردم که یه صندلی دیدم به محمد گفتم اوردش گذاشت زیر پاش و اومد بالای تخت کنارم دراز کشید نفس راحتی کشیدم و بهش نگاه کردم.
تا شب بیمارستان بودیم و نگران محمد بودم نکنه مریض بشه توی بیمارستان ازمم جدا نمی شد که ببرتش عمارت از طرفی عمارت هم خیالم راحت نبود که تنها بفرستمش پس به هر ظرب و زوری بود شایان و فرستادم برگه ترخیص رو گرفت.
محمد خوشحال از اینکه داریم می ریم خونه نگاهم کرد.
بچه ام فکر می کرد مردم حتما.
روی تخت نشستم و دستمو به بازوم گرفتم که تکون نخوره دردم بیاد.
شایان اومد داخل و یه کسیه لباس دست ش بود.
روی تخت گذاشت و یه مانتو در اورد و گفت:
- بیا رو همین لباس بیمارستان بپوش تا بریم خونه بری دوش بگیری.
سری تکون دادم و گفتم:
- وای چادرم؟پاره شد؟
سری تکون داد و گفت:
- اره یکی برات گرفتم نمی دونم خوشت بیا یانه.
درش اورد خیلی خوشکل بود.
سری با ذوق تکون دادم و سرم کرد کشو برام زد و بازوی سالمم رو گرفت کمک کرد بیام پایین.
مونده بود کفش هام یه دستی هم که نمی تونستم مونده بودم به شایان بگم کمکم کنه یا نه.
که خودش خم شد کفش ها رو پام کرد بلند شد و گفت:
- بریم؟
سری تکون دادم محمد سمتم اومد تا بغلش کنم به شایان نگاه کردم که بغلش کرد و گفت:
- بابایی مامانی که نمی تونه بغلت کنه دست ش زخمیه تا خوب بشه بغلت می کنه باشه؟
محمد گفت:
- یعنی شب هم پیش من نمی خوابه؟
شایان گفت:
- چرا عزیزم میاد پیش پسر گلم می خوابه.
محمد سری تکون داد و گفت:
- می شه سرمو شب بزارم روی اون دست سالم مامانی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره پسر قشنگم.
خوشحال شد و برام بوس فرستاد.
سوار شدیم محمد خودش رفت عقب دراز کشید خم شدم سمت عقب وگفتم:
- قربونت برم مگه نمیای جلو؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه مامانی می خوام بخوابم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
اینم پارت های امروز
وجبرانی های دیروز رو هم گذاشتم :))🍃"♥️`
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
بہ دل خستہ بگویید خداوندۍ هست💕 !
یارَجائیعِندَمُصیبتی
ای امیدم در ناگواری (:
خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته است به آن میخندم:)
تـوگنـآهنڪن؛
ببینخداچجورۍحـٰالتـوجامیارھ!
زندگیتوپرازوجودِخودشمیکنہ🌱..
-عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:بیخیال،چیزیبگم؛
امامزمانناراحتمیشھ؛
-تهمتزدن؟
+آرومباشوتوضیحبدھوَ
بگو^^!بہائمہ[علیھالسلآم]همخیلیتھمتـٰازدن!
-کلیپوعکسنآمربوطخواستیببینی؟!
بزنبیرونازصفحهبگومولآمھمتـرھ!🌼،،