« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- 🫶🏼💛 -
‹خوشـٰابہحـٰالهرآنڪسڪہمبتلـٰاۍرضـٰاست؛تمـٰامداروندارمنازدعـٰاۍرضـٰاست🤍'🧷!›
#شاهخراسان•🌼•
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- 🫶🏼💛 -
تو همچو من سࢪ ڪویت هزاࢪ ھا داࢪۍ🪐 ؛
ولۍ بدان ڪہگدایت فقط تو ࢪا داࢪد ❤️🩹🖐🏿">>
#ضامنآهو🌱'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- 🫶🏼💛 -
زدم گࢪه غم خود ࢪا بہ پنجره فولاد🖇 ؛
بیا گࢪه بگشا دست من بہ دامانت ..🔓'🕊: )
#امامࢪضایدلم-🫶🏻-
Hossein Sibsorkhi - Zendegi Hekmat Dare (128).mp3
3.57M
زِندگی حِکمٓت داره،عشق علت داره...!(:💔🚶♂
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
داشت از حـال بدش میگفت ؛ دࢪحالۍ ڪہقـࢪآن
دࢪ اخࢪین طبقہ ڪـتاب خونہ خـاك میخـوࢪد . .🤍'🌿"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت104
#غزال
اقای تیموری زود تر از من گفت:
- چی از این زن می دونی؟توروخدا بگو.
فرهاد نگاهی به اقای تیموری کرد و گفت:
- شما؟
زود گفتم:
- اقای تیموری مدیر این رستوران برادر ایشون رو شیدا کشته!
فرهاد با مکث گفت:
- منظورتون مهدی تیموریه؟
من و اقای تیموری نگاهی به هم کردیم و بعد به فرهاد نگاه کردیم و سر تکون دادیم فرهاد گفت:
- خیلی رفیق دارم تو دم و دستگاه این زنیکه شیدا خر پوله مواد جا به جا می کنه دختر و پسر قاچاق می کنه تو پارتی ها و این مجالس هم ولو هست اصلا ادم درستی نیست این پسر جوونه مهدی تیموری هم گفتن فهمیده بود پلیسه شیدا خودش خلاص ش کرده بعد هم جسد شو انداختن اطراف شهر تو ماشینش که بگن دزد زده!
شونه های اقای تیموری لرزید و با ناراحتی گفتم:
- مهدی تیموری کسی بود که به من جا داد منو پناه داد و اورد اینجا و برادرش چیزی برای من کم نزاشت اگر این دو برادر نبودن معلوم نبود چه بلایی سر من و این بچه می یومد می تونی بهمون کمک کنی این شیدا رو گیر بندازیم؟
فرهاد گفت:
- پول می خواد پول زیاد که ما نداریم.
براش ماجرا سند ها رو گفتم شرمنده و ناراحت گفت:
- باز خوبه بابا می دونست من لیاقت ندارم واسه تو کنار گذاشت بازم خدا بهمون رحم کرد این بار دیگه تو سروری من سرباز هر چی بگی می گم چشم .
یه سوالی مدام توی ذهنم پیچ می خورد مردد گفتم:
- فرهاد.
لب زد:
- جانم؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- مطمعنی بچه شیدا مال شایان نیست؟
سری تکون داد و گفت:
- اره خیالت راحت.
سری تکون دادم که این بار اون با ته په ته گفت:
- می خوای بچه رو نگه داری؟یعنی چیزه اخه بچه بدون بابا که...
نزاشتم ادامه بده و عصبی گفتم:
- معلوم هست چی می گی؟این بچه 4 ماهشه اصلا تو بگو 1 هفته اش جسم داره روح داره نعمت خداست من که مادرشم رو می شناسه منو دوست داره درسته باباش نامردی کرده اما من که نامرد نیستم بچه خودمو از بین ببرم!تنهایی خودم بچه هامو بزرگ می کنم به کسی هم نیازی ندارم.
فرهاد متعجب گفت:
- بچه هات؟مگه چند غلو حامله ای؟
لب زدم:
- یه دونه است منظورم محمد و این تو دلیه.
سری تکون داد و متفکر گفت:
- چطور شایان که کل زندگیش بچه اش بوده اونو داده به تو؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چون محمد منو دوست دارم یه یه روز و نصفی انقدر گریه کرد و غذا نخورد شایان چاره ی دیگه ای نداشت اورد بهم دادش محمد بجز من پیش کسی نمی مون.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت105
#غزال
فرهاد لبخندی زد و گفت:
- مگه میشه کسی پیش تو باشه و عاشقت نشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خوشحالم که برگشتی داداشی واقعا بهت نیاز دارم.
دستامو توی دست هاش فشرد و گفت:
- اومدم کنارت باشم اشتباه گذشته رو جبران کنم.
سری تکون دادم و گفتم:
- توی سند ها ادرس یه وکیل هست باید بریم پیش اون وکیل ظاهر انگار بابا دو تا وکیل داشته!
فرهاد سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب بلند شین بریم ماشین باهامه.
متعجب گفتم:
- ماشین مال کیه؟
فرهاد بلند شد و گفت:
- مال صاحب کمپ هست اونجا بهم کار داده ماشین ش هم فعلا دستمه که برم و بیام و کار ها رو انجام بدم.
سری تکون دادم و محمد و صدا کردم که فوری اومد انگار منتظر بود فقط صداش بزنم.
دستشو گرفتم و گفتم:
- خیلی خب بریم.
فرهاد نگاه دیگه ای به محمد انداخت و سری تکون داد.
هنوز باورش نشده بود شاین تمام زندگی شو داده بود دست من!
یه پیامک اومد روی گوشیم!
بازش کردم این بود متن ش:
- سلام شایانم باید حتما ببینمت بیا به این ادرس مراقب باش کسی تعقیبت نکنه برای اینکه مطمعن بشی شایانم اوم روز و می گم که داداشت توی انباری ویلام توی شمال بود ساعت 5 عصر منتظرتم.
یعنی چیکار داشت یا من؟
نگران شده بودم و این به بچه هم سرایت کرده بود و مدام ول می کرد و بی قراری می کرد.
با نفس های عمیق سعی کردم اروم باشم.
سوار پژو صاحب کار فرهاد شدیم که بهمون نگاهی انداخت و گفت:
- ابجی چرا رفتی عقب؟
دستمو دور محمد حلقه کردم و گفتم:
- محمد نمی تونه جدا از من بشینه باید کارش باشم این فسقل هم نمی زاره بغلش کنم.
سری تکون داد و حرکت کرد
محمد با صدای ارومی کنار گوشم گفت:
- مامانی کجا می ریم؟
دستی به موهاش کشیدم و گفتم:
- می ریم یه جایی من کار دارم ناهار خوردی؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- تو که پیشم نبودی اشتها نداشتم.
رو به فرهاد گفت:
- داداش پیش یه سوپرمارکت وایسا.
باشه ای گفت و یکم جلوتر ایستاد و گفت:
- اینم سوپر مارکت.