eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
- نذࢪکردم‌کہ‌اگر‌سهمِ‌من‌از‌عشق‌شدۍ...🫀" „ دو‌سه‌ࢪڪعت‌‌غزل‌شاد‌بخوانم‌،‌ هر‌ࢪوز : )🌲ُ🫶🏼࿓
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 جلوی در ویلا پارک کرد و پیاده شدیم . زنگ در رو زد و طبق معمول گفت: - ۲۲۲۲ منم گفتم: - رحمان 1400. در با تیکی باز شد و داخل رفتیم. گروه الف که پسرا بودن فقط امروز اینجا بودن و خبری از عمو هم نبود. داشتم نگاه شون می کردم که سامیار یه پلاستیک گرفت سمتم و گفت: - برو عوض کن بیا. سری تکون دادم و رفتم داخل توی یکی از اتاق ها عوض کردم چرا رنگ لباس من قرمز بود؟ کمربند ش رد هم بلد نبودم ببندم! همون جور که با کمربند سرشیر بودم... نه ببخشید درگیر بودم رفتم بیرون که صاف رفتم او دل یکی! اه چه دل سفتی داشت سرم شکست مغز نداشته ام پوکید! سر بلند کردم دیدم بچه مثبته! اخمالود نگاهم کرد که گفتم: - ها چیه بیا بخور منو. کمربند مو گرفتم سمت ش و گفتم: - این بسته نمی شه فکر کنم اضافه است. خواستم برم تو حیاط که نگهم داشت و نشست جلوم کمربند و دور کمرم با حلت خاصی بست. دو تا زدم تو سرش و گفتم: - افرین کارت خوب بود پسرم. بعدشم رفتم سمت بیرون و با ذوق رفتم پیش رعیس گروه و گفتم: - من عضو جدیدم . خواستم برم پیش بقیه که سامیار بازومو گرفت و گفت: - هی کجا کجا؟ عین کش تنتون برگشتم سمتش و گفتم: - تمرین دیگه! نگاهی به ساعت ش کرد و گفت: - نخیر جنابعالی با بنده اموزش می بینی الانم باید دو دور دور این حیاط بدویی زمان ت شروع شد بدو. بهت زده به حیاط به این بزرگی نگاه کردم. سامیار مثل بقیه استاد ها داد زد: - یالا بدوووو. شروع کردم به دویدن ولی مگه حیاط به این بزرگی تمام می شد؟ وقتی ایست داد افتادم رو زمین و نفس نفس زدم. وای غلط کردم نمی خوام کمک کنم خدا. یهو یه بطری اب خالی شد روم. جیغی زدم و به سامیار نگاه کردم و بطری رو پرت کردم سمت ش چون یهویی بود خورد تو پیشونیش. شد عین همین گاو های وحشی که بهشون پرچم قرمز نشون دادی اتاق دنبالم. من بدو اون بدو. رفتم قاطی گروه الف و سامیار هم دوید دنبالم همه گروه ریخته شد بهم. یکی از گروه الف بازمو گرفت و انقدر زور داشت نتونستم از دستش فرار کنم و سامیار با نفس نفس گرفتمم و از بین اونا کشیدتم بیرون. جیغ زدم: - بزنیم به خدا می رم خونه امون به مامانم می گم. با خشم نگاهم کرد خلع صلاح ش کرده بودم. هلم داد عقب و گارد گرفت و گفت: - بی مقدمه می رم سر اصل مطلب. منم عین خربزه داشتم نگاهش می کردم من هیچی نمی دونستم حالا می خواد بره سر اصل مطلب؟ خیز برداشت سمتم با چشای گشاد شده نگاهش کردم که جفت دست هامو پیچوند برد پشت سرم: - ایییی سامیار خدا لعنتت کنه ای الهی بچه دار نشی واییی مامان اخ ولم کن وحشی الان می رم به مامانم می گ.. که ولم کرد و سکندری خوردم به جلو. برگشتم که گفت: - درس اول وقتی یکی حمله می کنه سمتت و تو زور شو نداری باید فرار کنی. دوباره بی مهبا حمله کرد سمتم و گرفتمم که جیغ زدم: - اقا یعنی چی نامردیه یه اخمی 123 ی چیزی هی عین شغال می پری منو می گیری. دستمو بیشتر فشار داد و گفت: - مگه اون دزد قاتل مواد فروش می گه بدو که اومدم بگیرمت؟ راست می گفتا! ولم کرد و گفت: - دوباره امتحان می کنیم. و عین دفعه های قبل زود خیز برداشت که بدو برگشتم فرار کنم چشم تون روز بد نبینه رفتم تو دیوار. تا چند ثانیه کاملا گیج شدم! اخ الهی گور به گور بشی سامیار چرا نمی گی پشتت دیواره! بازمو گرفت و بی لطافت از جا بلندم کرد و گفت: - وقتی بابا و مامانت انقدر لوس ت می کنن عاقبت ش همینه! خم شد ببینه چم شده منم یکی محکم با مشت زدم زیر چشش که ولم کرد و دستشو به چشم ش گرفت عقب رفت. عین خودش ادا شو دراوردم و گفتم: - قانون اول همیشه باید حواست باشه یهو دیدی دشمن تو ثانیه ای که فکر شو نمی کنی زدت چشم تو کور کرد! دست به کمر شاکی نگاهش کردم خوبت شد. دستشو برداشت اوه اوه کبود شده بود. حالا پای چشم های هر دومون ست بود اونم با رنگ بادمجونی اصل! گفتم الان میاد از هفت جهت سامورایی به ۱۰ قسمت مساوی تقسیمم می کنه اما دیدم با لبخند مرموزی گفت: - افرین خوشم اومد. نیش م وا شد که نزاشت دو ثانیه خوش باشم دوباره حمله کرد و هر بار یه طوری ادا و اصول در اوردم و یکی می زدمش. هر بار که می دوید سمتم الکی یا خودمو می نداختم یا چیزی تا می یومد کمکم و فکر می کرد چیزیم شده منم می زدمش.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 تا شب سامیار یه بند باهام تمرین کرد. اخراش دیگه کم اوردم و نشستم رو زمین و گفتم: - وای ولم کن خسته ام کردی . نگاهی به ساعت ش کرد و گفت: - هی بدک نبودی پاشو بریم داخل. و خودش راه افتاد بره داخل پسرک پرو از صبح تاحالا یه بند داره ازم کار میکشه تازه برا من می گه بدک نبودی! با حرص اب معدنی رو انداختم سمت ش که از شامس خیلی قشنگم خورد تو گردن ش و سکندی به جلو خورد. سریع پاشدم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم دویدم داخل. پسرا لباس خونگی و عادی پوشیده بودن و داشتن شام می خوردن که بعد برن. با دیدن شام چشام درخشید و سریع رفتم سر میز. از روی صندلی رفتم رو میز و چهارزانو نشستم دو تا دیس گذاشتم جلوی خودم و گفتم: - وای به حالتون کسی بهشون دست بزنه. و تند تند شروع کردم به خوردن. که یکی شون گفت: - سرگرد کجاست؟ لقمه امو قورت دادم و گفتم: - قبرستون. در باز شد و سامیار درحالی که دستش به گردن ش بود و شدید اخم هاش توی هم بود اومد داخل. نیش مو وا کردم و به گوشیم اشاره کردم. یعنی بزنیم زنگ می زنم مامانم. نشست رو صندلی و با همون اخم های درهم ش شروع کرد به شام خوردن. گوشیش زنگ خورد و جواب داد. با هر کلمه ای که گفت اخم هاش شدید تر توی هم فرو می رفت خودرگیری داره بنده خدا دست خودش نیست! گوشی قطع کرد و زیر لب گفت: - وای خدا من چطور اینو تحمل کنم! سر بلند کرد و رو به بهم گفت: - مامان ت اینا رفتن شمال اما جاده لغزنده است و هوا خیلی تاریکه خطرناکه ما بریم امشب و اینجا بمون صبح میام دنبالت . حتا نگفت بیا بریم خونمون. منم خودمو کوچیک نکردم و باشه ای گفتم. که یکی از پسرا گفت: - ولی سرگرد کسی شب اینجا نمیمونه! اما سامیار با همون دل سنگ و بی شعوری ش گفت: - اشکالی نداره بچه که نیست! بقیه متعجب نگاهش کردن. به روی خودم نیاوردم و سامیار رفت. اره از بی غیرتی شه منو اینطور ول کرده رفته! همه کم کم داشتن می رفتن و هر چی اصرار کردن من باهاشون برم قبول نکردم. ویلا تو سکوت فرو رفته بود و تک و تنها روی مبل نشسته بودم. تاحالا تنها جایی نبودم مخصوصا خونه به این بزرگی و حسابی می ترسیدم گوشی هم خاموش بود و شارژ پیدا نکردم. واقعا این سکوت ترسناک بود و همش فکر می کردم روح ی جن ی چیزی توی خونه الان میاد می خورتم. یه ساعتی به زور و تحمل ترس م موندم اما واقعا دیگه نمی تونستم. اب دهنمو قورت دادم و کیف مو بلند کردم رفتم سمت در که یهو صدای چیزی اومد: - بگردید کسی تو ویلا نباشه هیچکس نباید بو ببره هر کی رو دیدید بی سر و صدا خلاص ش کنید دنبال همون چیزی باشید که بهتون گفتم یالا. یا خدا اینا کین؟ چیکار می کردم کجا می رفتم؟ نگاهی با ترس و هول و ولا به اطراف انداختم و با دیدن زیر مبل به هیکلم نگاه کردم جا می شدم سریع دویدم سمت مبل و خودمو زیرش جا کردم. از زیر مبل با ترس به سالن نگاه کردم که یه عده مرد که صورت هاشونو پوشونده بودن و لباس سیاه و دستکش اصلحه دستشون بود اومدن داخل. بدون اینکه ذره ای به چیزی اسیب بزنن همه جا رو با دقت داشتن می گشتن. نفس تو سینه ام حبس شده بود که رعیس شون نشست رو مبلی که دقیقا من زیرش بودم و قلبم داشت می یومد تو دهنم. نیم ساعت تمام اینجا بودن و از ترس کل بدنم عرق کرده بود و خیس عرق بودم. نفس هام به شماره افتاده بود و می ترسیدم نفس بکشم اونا پیدا کنن. بلاخره بعد از نیم ساعت وقتی چیزی پیدا نکردن..
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی چیزی پیدا نکردن رفتن. وقتی رفتن زود از زیر مبل بیرون اومدم و حیاط و چک کردم کسی نبود. سریع با دو از حیاط گذشتم و درو باز کردم و شروع کردم به دویدن . یهو صدایی رو شنیدم: - حمیددد یه دختره تو خونه بوده بدو. یا امام حسین. پس کمین کرده بودن . با تمام توان شروع کردم به دویدن و از بین کوچه ها سریع عبور می کردم تا رسیدم به یه جاده هر چی دست تکون می دادم کسی واینمیستاد یه موتوری وایساد و کلاه شو برداشت و گفت: - دختر تو اینجا چیکار می کنی داشتم می یومدم دنبالت. یکی از بچه های ویلا بود. سریع سوار موتور شدم و جیغ زدم: - برووو بروووو دنبالمونن یه افرادی اومده بودن تو ویلا بدو . سریع راه افتاد و چون موتورش 1300 بود با سرعت زیادی رانندگی کرد و از اونجا دور شدیم. حتا روسری مو هم سرم نکرده بودم و موهام ازادانه دورم ریخته بود و با باد موتور بالا و پایین می شد انقدر سرعت ش زیاد بود اگه یه لحضه دستامو دور کمرش باز می کردم قطعا باد می بردتم! جلوی اداره پلیس وایساد و موتور و دست یکی سرباز ها داد و گفت: - بیا نترس در امان ایم . اب دهنمو قورت دادم و سری تکون دادم . با کنجکاوی همه جا رو نگاه کردم با سربازی صحبت کرد و وارد اتاق کنفرانس شدیم. چند تا معمور نشسته و سامیار هم اینجا بود. با دیدن من چشماش گرد شد و بلند شد سمتم اومد و بهت زده گفت: - تو اینجا چیکار می کنی؟ بغض کردم و یکی محکم زدم زیر گوشش با همون فنی که بهم یاد داده بود خواستم بزنم تو دلش که جا خالی داد و زدم زیر گریه: - به خاطر توی بی غیرت به خاطر تو عوضی داشتم کشته می شدم اگر پیدام می کردن می کشتم می فهمی اونوقت مامانم ولت نمی کرد تکیه تکیه ات می کرد. دستامو که سعی داشتم بزنمش نگه داشت و بغلم کرد و گفت: - اروم باش سارینا اروم باش چی شده. با هق هق گفتم: - یه ساعت بعد شما یه افرادی اومدن ماسک داشتن و دستکش کلا سیاه پوشیده بودن دنبال یه چیزی می گشتن گفت بگردین کسی بود خلاص ش کنید نباید بفهمن ما از مخیگاه شون خبر داریم نیم ساعت زیر مبل بودم تا رفتن اومدم بیرون نگو دم در منتظر بودن ببین یه وقت کسی نبوده باشه داخل و افتادن دنبالم اگر این مرده نرسیده بود کشته بودنم منو ببر پیش مامانم می خوام برم پیش مامانم نمی خوام پیش تو بمونم . هلش دادم عقب که دستاشو بالا برد و گفت: - باشه باشه گریه نکن می برمت بیا این ماشین برو بشین تا بیام. گرفتم و بیرون زدم بین ماشین ها دنبال ماشین ش گشتم و با دیدن ش سمت ش رفتم و سوار شدم. بعد ده دقیقه زود اومد و سوار شد . نگاهی بهم انداخت و راه افتاد. اصلا حواسم به اطراف نبود و همش فکر می کردم اگر منو می گرفتن چطوری می کشتنم؟ که دیدم جلوی در خونه اشون وایساد ماشین و داخل پارکینگ برد پیاده نشدم و گفتم: - منو ببر پیش مامانم می خوام برم پیش مامانم واسه چی منو اوردی اینجا؟ با ارامشی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت: - قول می دم بهت خوش بگذره خوب؟ حس کنجکاوی درونم ول میخورد! پیاده شدم و سمت در رفتم. در رو با کلید باز کرد و رفتیم تو. زیاد نمی یومدم اینجا نگاهی به اطراف انداختم که دستمو گرفت از پله ها رفتیم بالا در اتاق شو که تاحالا ندیده بودم باز کرد و رفتیم تو. متعجب و شگفت زده به اتاق ش نگاه کردم. کلی عکس پسر به در و دیوار اتاق ش زده بود طوری که اصلا رنگ دیوار مشخص نبود تا بود عکس بود فقط! با کلی چیزای جنگ! کلاه و لباس و توپ و تانک پلاستکی دکوری قشنگ. کتابخونه چوبی داشت و دو تادر دیگه که نمی دونم در های چی بود. با گفتی به اتاق ش زل زدم و به همه چیزاش دست زدم تک تک عکس هاشو نگاه کردم و گفتم: - اینا دوستاتن؟ دستاشو توی جیب ش فرو برد و سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: - یه جورایی. با خنده گفتم: - چقدر تو رفیق داری یه ملت رفیق توان. لبخندی زد که از بعید بود اما نگاه ش به عکسا بود و گفت: - همشون شهید ان! این دو ردیف شهدای جنگل تحمیلی این ردیف شهدای مدافع حرم و این ردیف شهدای اغتشاشات اخیر!
3پارت نوش چشاتون!":))👀❤️‍🔥^
جدی میفرماید!"¿ خیلی واقعا حیف ، فقط‌این‌چنلِ*نه‌گروه‌`•ادم‌‌حیف‌شده‌وقت
خدا بخواهد غیرممکن هم ممکن می‌شود :)
-أَمْ كَيْفَ أَخِيبُ وَ أَنْتَ الْحَفِيُّ بِي؟ - چگونه ناامید شوم در حالی که تو به من مهربانی؟ :)🌱
شهرۍکہ ... مهدۍندارد هوایش‌نفس‌گیراست...(:💔
شب‌جمعه‌است‌وهوایت‌نکنم‌میمیرم❤️‍🩹🌱"`
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
شب‌جمعه‌است‌وهوایت‌نکنم‌میمیرم❤️‍🩹🌱"`
هر آنچه‌بودگذشت‌از‌فضیلت‌شب‌ِ قدر .. امیدِمابه‌شب‌اول‌مـحـرم‌توسـت..! ⛁🥲⋟ . °🌱🫀°
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
شب‌جمعه‌است‌وهوایت‌نکنم‌میمیرم❤️‍🩹🌱"`
نه‌چای،نه‌غذا،نه‌نان‌و‌نه‌آب‌خنک🫖 کنارِ‌سفره‌ی‌افطار‌فقط‌روضه‌میچسبد..ꕥ❤️‍🩹〕 ᷍ 🫶🏾🪐
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
شب‌جمعه‌است‌وهوایت‌نکنم‌میمیرم❤️‍🩹🌱"`
⦅❨‍ کم و ڪسرۍ مرا دید ولے پیشم ماندིི㋛ او ࢪفیقیست که پاۍ ضرࢪم مے ماند..༅📍♥️❩⦆ <🎐💓>
man-delam-tang-shode-barat.mp3
2.45M
من دلم تنگ شده برات 🖇:)"❤️‍🩹~`
+ قَـريبٌ‌مِـنَ‌القَلـب وَلَـوبَيْنَنـاأَلْف‌بَلَـد بہ‌قلبم‌نزدیکۍحتۍاگربینمان هزارشهرفاصلہ‌بـاشد..!💙✨️^^
خبرت‌هست‌ڪه‌بۍروےِتوآرامم‌نیست‌؟!❤️‍🩹' طاقت‌ِبارفراق‌این‌همہ‌ایامم‌نیست! :)🦋'🌼»
{بیا که رنجِ فراقت برید امان مارا؛🖇' به یُمن آمدنت تازه کن جهانِ مارا♥️⏳}+
یَا مَلجَا کُلِّ مَطرُود . ای پناهِ طرد شدگان :))))🌱'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
گَنگِ خونتون نیفتہ ؛🕶✨"
رژیم خبیث به دست دلاورمردان ما مجازات خواهد شد! آنها را از این جنایت و امثال آن پشیمان خواهیم کرد به حول و قوه‌ی‌الهی . 📌 رهبرانقلاب |