eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار لب زد: - شرمنده زن عمو رکب خوردیم. مامان بیشتر گریه کرد و اومد سمتم. تک تک نقاط بدن امو بوسید و گریه می کرد. لب زدم: - بابا من چیزیم نیست مامان دخترت شیره از دست خلافکار ها فرار کردم. اقا بزرگ پاشد و با خشم سامیار و صدا کرد و رفت بالا. اوه اوه حسابی توپ اقا بزرگ پر بود. الان می زنه چش و چال بچه امو کور می گنه. تییف فکر کن من به سامیار که دومتر قدشه می گم بچه ام! انقدر بوس و تفی م کرده بودن حالم بد شده بود. هر کی بوسم می کرد می نالیدم عجب غلطی کردم تیر خوردما. بابا من از بوس بدم میاد. مامان این سومین بشقاب بود که داشت بهم غذا می داد و واسه اینکه اذیت نشم برای جا به جابی امشب و خونه اقا بزرگ موندیم. البته همیشه همین جا بودیم حالا امروز هم روش. والا خونه خودمونه قابل مونو نداره. سامیار داشت با لب تاب ش کار می کرد و حالا دو طرف صورت ش سرخ بود یکی که مامان زد یکی اقا بزرگ! ولی عجیبه که هیچی نگفت یا با من باز بداخلاقی نکرد بگه همش تقصیر توعه! هیچ رقمه تو کت ام نمی رفت ساکت یه جا دراز بکشم احسای می کردم با مبل یکی شدم. بابا من نمی تونستم نیم ساعت یه جا بشینم سر کلاس صد بار به بهونه های مختلف بلند می شدم! حالا سه هفته است افتادم روی تخت اون دو هفته خونه اون کیارش یه هفته بیهوش توی بیمارستان اینم از الان. دستمو به مبل گرفتم بلند شم و چش مامان و دور دیده بودم. که سامیار سریع پاشد و خوابوندم و گفت: - چیکار می کنی دیونه شدی؟ با دست سالمم دستشو اومدم کنار بزنم اما زوم بهش نمی رسید و با حرص گفتم: - بابا ولم کن می خوام برم دستشویی. جوری نگاهم کرد انگار گفت خر خودتی . ولی خر خودشه ها . اروم بلندم کرد که خداوکیلی سخت بود همچین پهلوم تیر می کشید. دوست داشتم یکم راه برم ولی عین هو میرغضب بردم سمت دستشویی. پوفی کشیدم و وایسادم و گفتم: - مامانمو صدا می کنی؟اروم کنار گوشش برو بگو. سری تکون داد و گفت: - می تونی وایسی؟ سر تکون دادم و به دیوار تکیه دادم. سریع رفت سمت اشپزخونه منم پنگون وار مثل این بچه ها هست می خوان راه برم تاتی وار سالن و دور زدم بعد هم از در پشتی زدم بیرون و رسیدم قسمت پشت ویلا که والیبال بازی می کردیم. درو بستم و به پسرا نگاه کردم. امیر چشاش گشاد شد و چون حواسش به من بود توپ محکم خورد تو سرش. خنده همه بالا رفت. با خشم یه لگد محکم به توپ زد و اومد سمتم و گفت: - مگه تو عقل نداری دختر برگرد تو یالا. روی صندلی راحتی دراز کشیدم و گفتم: - می خوام نگاه کنم. که در باز شد و سامیار اومد و گفت: - امیر سارینا رو ندیدی؟ به بهونه دستشویی پاشد نیتس.. با دیدنم که با لبخند ژکوند نگاهش می کردم وارفته نگاهم کرد. سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت: - پاشو ببینم همینت کمه بخیه هات پاره بشه! پاشو ماشو
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دستشو پس زدم و گفتم: - ای بابا مگه زندانی گیر اوردین تن خودمه می خوام پاشم بیام اینجا بشینم به شما چه ولم کنید. امیر با مسخرگی گفت: - والیبال چی؟ نمیای بازی؟ اومدم پاشدم که سامیار نگهم داشت و گفت: - باز کن چقدر تو تکون می خوری. با ذوق گفتم: - بازی دیگه امیر گفت بیا. چشای امیر گرد شد و گفت: - بابا تو خیلی خری. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - سر خودت رفتم . رو به سامیار گفت: - قربون دستت تو توی بازداشتگاه با ادم نفهم زیاد سر و کار داری اینم همون طوره تو بهتر زبون نفهم ها رو می فهمی . خنده ای کردم و گفتم: - یعنی نفهمه که زبون نفهم ها رو می فهمه؟ سامیار یه چشم غره به امیر رفت و گفت: - گمشو حرف نزنی می گن لالی؟ کهگل شخصیت مو بردی زیر سوال برو نبینمت. امیر رفت ادامه بازی و سامیار گفت: - پا می شی؟ نچی کردم نگاهی بهم کرد و گفت: - هر طور راحتی. اخیش بلاخره دست از سر کچل من ورداشت. یهو خم شد دست گذاشت زیر کمر و زانوم بلندم کرد. ترسیده یقعه اشو دو دستی چسبیدم و گفتم: - ولم کنننن الان می ندازیم بابا باشه فهمیدم زود داری بازو داری اییی مامان . با سر و صدای من مامان اومد تو سالن و به صورت ش کوبید و گفت: - ا وا سامیار چی می کنی واسه چی دختر مو بلند کردی مگه گونی برنجه! خدایی کجای من الان شبیهه گونی برنج بود؟ همین سوال و پرسیدم که مامان گفت: - قربونت برم رنگ ت عن برنج و گونی برنج سفیدی دورت بگردم. عجب! سامیار روی مبل گذاشتم و گفت: - رفته بود بیرون اوردمش شما برو دور غذا من مراقبشم . مامان سری تکون داد و رفت پایین پاهام نشست و تلوزیون و رو روشن کرد و زد برنامه کودک. مگه من بچه ام؟ نگا چپی بهش انداختم و با پام یه لگد زدم بهش گفتم: - خودتو مسخره کن بچه مثبت. با تعجب گفت: - خودرگیری داری؟ چته چرا جفتک می ندازی؟ عجب رویی داشتا. با حرص گفتم: - این چیه مگه من بچه ام ؟ دستی تو موهاش کشید و گفت: - مگه دخترا از همینا نگآ نمی کنن؟ دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم: - بلی ولی بنده از اونجایی که تک ام خیر! یه فیلم سینمایی بزار من هندی دارم. اخم کرد و گفت: - نه اون فیلم های مستهجن چیه می بینی بزار بهت فیلم نشون بدم ببینی فیلم چیه! فیلم و گذاشت. اسم فیلم تنگه ابو قریب بود.
اینم قسمت جذاب رمانمون ک شخصیت هاش رونمیای میشود هرز ببرید ..❤️‍🔥😍؛
همه چیز در زمان‌بندی خدا اتفاق می‌افتد :)🚶🏻‍♂️🌿-
تعجب میکنم از کسی که ناامید است در حالی که (نجات بخشی مثل) استغفار، همراه اوست! - مولا علی❤️‍🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
دل به دنیا نبستی،آخرت را از خود کردی جهاد! ای زهرایی ترین شمیم یاس این حوالی...🩵🫀:)
تولــدٺ مبــاࢪڪ قلـــ🫀ـبِ خواهــࢪ🥹❤️‍🔥:) •
خواهم‌کہ‌بہ‌خلوت‌کده‌اۍازهمہ‌دور🖇ؖ من‌باشم‌و‌من‌باشم‌و‌من‌باشم‌و‌من‌🤍🌵ッ
غم كہ از حد بگذرد،دل حس پيرۍ مى كند🥀' سنِ‌هركس‌راغمش‌اندازه‌گيرۍمۍكند🦋💙•( :
باید وضو بگیرم ، قبل از نگاهِ ࢪویَت👀؛🪽^^ آیاتِ سجده داࢪند ، آن چشم ها ڪہ داࢪ؎ :)'♥️'🪴じ
-💔-
آمریڪا1423: جانم فداۍ رهبࢪ💪🏻😎😂
کنارت‌تاابدمی‌مانم‌وقطعی‌ست‌تصمیمم ، مگراینکه‌دلِ‌توتحتِ‌تأثیرِ‌کسی‌باشد ...
انگار‌که‌یک‌کوه‌سفر‌کرده‌ازاین‌دشت آنقدر‌که‌خالی‌شده‌بعد‌ازتوجهانم ..((:
یادمیداری‌که‌بامن‌جنگ‌در‌سر‌داشتی؟ رأی‌،رأیِ‌توست؛خواهی‌جنگ‌،‌خواهی‌آشتی ..
گفت‌دیگرمثل‌آن‌ایام‌عاشق‌نیستی ؛ گفتم‌ای‌دلبر‌تو‌هم‌معشوق‌سابق‌نیستی ..