دلم گرفته و کاری نمی کند باران؛
چقدر حال و هوایم شبیه اهواز است!🚶🏻♀️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
روسری از سر دخترانمان پایین کشیدند👀)
چفیه سر دخترانشان کردیم😎)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
به امید روزی که پشت سر آقا تو مسجد قدس نماز جماعت بخونیم🫀🥲
سیوشش درصد چشمان تو جنسش عسل است🍯•~
مابقی قهوه و فنجان و شراب و غزل است 🫶🏼☕️>>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ای کسی که دعا میکنی؛ آنچه ناشدنی و نارواست، از خدا نخواه!! - مولاعلی'؏' -❤️🩹
به دوستی که به عهد خود وفا نمیکند اطمینان نکن.
- مولاعلی'؏' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت101
#سارینا
نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم و سامیار لبخند زد و گفت:
- افرین باید قوی باشی خانومم قوی قوی ناسلامتی زن سرهنگ سامیار رادمهری.
لبخند زورکی زدم که با لذت گفت:
- یادته عملیات های دوسال پیش که باهم بودیم چقدر شر و شیطون و نترس بودی الانم همون طوره به دلم افتاده گره این عملیات با دست تو باز می شه خانوم!
سری تکون دادم و گفتم:
- تمام تلاش مو می کنم.
کمک ش وسایل شو جمع کرد و قبلداینکه از در بره بیرون خم شد و به پیشونی م بوسه زد و گفت:
- مراقب باش خانوم من خودتو به خطر ننداز که تو چیزیت بشه من نابود می شم!
چشامو به علامت چشم باز و بسته کردم و بیرون اومدیم.
کاملیا هم اماده بود.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نگران نباش از شوهرت خوب مراقبت می کنم خش هم برنداره.
و لبخندی زد که اصلا به مزاج ام خوش نیومد و بدتر دلم اشوب شد.
سامیار و کاملیا رو بدرقه کردیم.
کامیار نگاهی بهم کرد و گفت:
- رنگ ت پریده.
چیزی که به ذهن ام اومد و به زبون اوردم:
- یه حسی بهم میگه توی این عملیات داغون می شم!.
کامیار گفت:
- می دونم چی تو فکرته اما نگران نباش سامیار مردی نیست که وا بده سارینا اماده شو باید بریم فقط می دونی که چادر تو باید در بیاری لباس مناسب برات گذاشتم.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- خیلی سخته برام بی چادر.
سری تکون داد و گفت:
- می دونم منم لباس ی برات اوردم که فرقی با چادرت نداره.
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم پلاستیک و باز کردم یه لباس بود سر تا پا تا روی زمین و یکمم دنباله داشت.
روی کمرش کمربند می خورد و کاملا با حجاب بود.
روسری مو محجبه بستم و لباس رو هم پوشیدم با کفش و وسایلی که کامیار گفت و برداشتم.
روی سالن رفتم و کامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- هووم عالیه یه دختر شیک نامزد یکی از باند های مافیا.
دست به کمر گفتم:
- واقعا به من می خوره نامزد رعیس یکی از باند مافیا باشم؟
کامیار خندید و گفت:
- خداوکیلی نه چهره ات خیلی معصومه!
اصلحه رو سمتم گرفت و گفت:
- بلدی که خانوم کوچولو؟
گرفتم ازش و روی انگشتم تاب دادم و گفتم:
- پس چی! داداشت یادم داده مسابقات تیراندازی توی دانشکده اول بودم همیشه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجب چه عالی هیچیت با عقل جور در نمیاد اشپزی بلد نیستی تیر اندازی بلدی عجب کلا موجود کشف نشده ای.
سری تکون دادم و اصلحه رو به پام بستم و جاگیرش کردم.
چاقو و یه سری چیزای دیگه هم داد که هر کدوم و یه جایی جاگیر کردم برای مواقع خطر.
دوباره حالت تهوع بهم دست داد و انقدر بالا اورده بودم دلم می خواست بمیرم!
کامیار گفت:
- نکنه مسموم شدی؟ولی خوب همه یه غذا خوردیم کسی چیزی ش نشد!
نمی دونمی زمزمه کردم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت102
#سارینا
از بچه ها خداحافظ ی کردیم و سوار تویتای نو که جدید رسیده بود شدیم.
خواستم مداحی بزارم که کامیار گفت:
- نگاش کن توروخدا تو الان جزو یکی از مافیایی مافیا رو چه به مداحی از الان تمرین کن یه وقت سوتی ندی ها.
پوفی کشیدم و گفتم:
- سخت شد یکم ولی باشه حواسم هست.
سری تکون داد و گفت:
- اونجا به من نگی داداش نگی پسر عمو من الان نامزدتم حواست باشه من با تو توی تهران توی پارتی اشنا شدم حله؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما اونجا منم داشتم می رقصیدم تو یه نگاه انداختی عاشقم شدی بعد گفتی مال خودتم الانم نامزدتم و با مافیا بودنت هم اصلا مشکلی ندارم بلکه عشق می کنم و عاشق پول ام!
کامیار خندید و گفت:
- افرین دقیقا بلدی ها.
سری تکون دادم و گفتم:
- می ریم همون جایی که سامیار و کاملیا رفتن؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- 1 ماه باید باند ها جمع بشن و هی مکان عوض کنن لو نرن و جنس بخرن و جمع کنن برای مبادله توی عمارت می ریم اپارتمانی که اطلاع دادن اونجا باشیم.
نالان گفتم:
- یعنی 1 ماه تمام سامیار و نبینم؟
سری تکون داد و گفت:
- اگه می خوای برای همیشه برگردید و خوش و خرم زندگی کنید اره.
صدای پیامک گوشیم اومد سامیار بود.
بدین ترتیب پیامک های بازی های من و سامیار شروع شد.
تا خود صبح که به محل مورد نظر رسیدیم یه بند اس ام اس می دادیم و یه طوری رفع دلتنگی می کردیم.
حداقل مطمعن بودم اینجوری حواسش پیش منه و به کاملیا و رفتار های ضد نقیص ش کاری نداره.
اطراف همه جنگل و دار و درخت بود و در عمارت باز شد و داخل رفتیم.
کامیار به بادیگاردی که دم در بود یه کارت نشون داد و اون چک کرد و گفت:
- کارت خانوم؟
کامیار گفت:
- نامزدم هستن!
سری تکون داد و ماشین و پارک کرد.
پیاده شدیم و کامیار چمدون ها رو برداشت و لب زد:
- شروع شد!
سری تکون دادم و وارد عمارت شدیم.
کلی دختر و پسر اینجا بود بعضی ها مثل من تقریبا حجاب خوبی داشتن و بعضی ها رو کلا نمی شه گفت!
خوب مذهبی و اداب و رفتار شو باید کلا گذاشت کنار و نقش بازی کرد.
چمدون مو کنار میز رها کردم و کامیار صندلی رو برام عقب کشید و نشستم پا روی پا انداختم و با دستم خودمو باد زدم و گفتم:
- کامی جون من گرسنمه!خیلی ام خسته ام هانی.
پسره میز رو برویی که به شدت هیز بود نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- هانی اینجا هر چیزی بخوای کافیه سفارش بدی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اوه متشکرم مستر از راهنمایی تون.
و رو به کامیار گفتم:
- کامی جونم می دونی که من چی دوست دارم خوراکی فراموش نشه عسل.
کامیار هم توی نقش پسرای جلف فرو رفته بود کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که سه دکمه بالاش باز بود و گردنبد طلا دور گردن ش گذاشته بود.
سمت میز سفارشات رفت و سفارش داد.
حالا بدبخت از کجا بدونه من چی می خورم!که من گفتم می دونی من چی می خورم!
همون پسره گفت:
- عسلی چند سالته؟خیلی شرینی چشات سگ که هیچ گرگ درنده داره.
اخ که اگر الان جای دیگه ای بودیم یه چک می زدمش تا عمر داره سر بلند نکنه به دختری کنه.
به زور لبمو به لبخند کش دادم و گفتم:
- چند می خوره بیب؟
خنده ای کرد و گفت:
- اوممم 17.
منم مثل خودش بلند خندیدم و گفتم:
- اوه خوشم اومد مخ زدن ت خوبه ولی حدس زدنت نو!یکم بیشتر فکر کن اقای Xحتما به جواب می رسی.
ابرویی با خنده بالا انداخت و گفت:
- اقای X؟
بلند شدم و گفتم:
- یس!توی ریاضی وقتی عدد یا جواهی مجهول و ناشناخته و غریبه بود می شدX شما هم ناشناخته و نا اشنایی می شی اقای X.
دستی براش تکون دادم و سمت کامیار رفتم.
و گفتم:
- چی شد عسل؟
و جفت ش پشت به بقیه وایسادم و گفتم:
- کجا منو ول کردی رفتی مخ مو خورد پسره ی هیز.
خندید و گفت:
- منم عاشقتم هانی.
متعجب بهش نگاه کردم که طوری نگاهم کرد یعنی گند نزن.
منم خندیدم که فهمیدم دو نفر نزدیک مون بودن.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت103
#سارینا
کلید اتاق مونو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم و طبقه اخر رو کامیار زد.
خواستم چیزی بگم که جلو اومد و خم شد روم متعجب بهش نگاه کردم که خندید و فهمید نقشه ای داره و کنار گوشم لب زد:
- دوربین داره همه جا هیچی نگو.
بعد هم با خنده عقب رفت و منم مثل خودش خندیدم .
خدایا بهمون رحم کنه.
اسانسور وایساد و بیرون اومدیم دو تا واحد بیشتر نبود توی این طبقه .
در یکی از واحد ها که راه پله توی روش بود و کامیار وا کرد و داخل رفتیم.
می ترسیدم اینجا هم دوربین باشه.
صدای پیامک گوشیم اومد و سامیار بود.
که اطلاعات و بهش دادم و روی اولین مبل نشستم و شروع کردم به چت کردن کامیار داشت وسایل و میچید و زیر چشمی اطراف و نگاه می کرد مبادا دوربین تو اتاق باشه.
بعد نیم ساعت کنارم نشست و توی لب تاب چیزی تایپ کرد:
- فعلا لباس عوض نکن حمام نرو امشب برای 1 دقیقه هم که شده حواس همه رو باید پرت کنی یه نگاه به سیستم ها بکنم.
منم ریلکس تکیه داده بودم و نگاهش می کردم و مثلا فاز رمانتیک بود و لبخند ژکوند به روش می پاشیدم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت104
#سارینا
اروم زمزمه کردم:
- نماز هامو چیکار کنم؟
کامیار هم تایپ کرد:
- باید زود تر بریم پایین و یه کاری کنیم سیستم ها رو چک کنم که به نماز ظهر ت برسی .
سری تکون دادم و دوباره با سامیار چت کردم.
با فکری که به سرم خورد گفتم:
- فهمیدم کامیار خطرناکه ولی اشکال نداره باید توی اسانسور نقص فنی ایجاد کنیم من گیر کنم اون تو تا منو در بیارن توهم کار تو انجام بده.
سامیار تایپ کرد:
- دیونه شدی؟تو دستم امانتی مگه اسانسور الکیه سقوط کنه می میری.
با لبخند لب زدم:
- کاری که گفتم و بکن من رفتم زیر نیسان نمردم این که اسانسوره نگران من نباش.
و مجال بهش ندادم پاشدم زدم بیرون.
دنبالم اومد و اروم لب زد:
- دیونه بازی در نیار سارینا.
وارد اسانسور شدم و گفتم:
- یالا وقت نداریم .
نفس عمیقی کشید و خیلی نامحسوس یه کاری با در اسانسور کرد که سر در نیاوردم و نگران نگاهم کرد که لبخندی زدم و دکمه بسته شدن و زدم.
خدایا خودمو به خودت می سپارم.
اول اسانسور درست بود و رفت تا پایین اما در باز نشد و دوباره برگشت بالا.
دوباره رفت پایین دوباره اومد بالا.
شروع کردم یه جیغ کشیدن و کمک خواستن.
صداهایی رو از بیرون می شنیدم توی طبقه های اول و دوم و .
۵ دقیقه ای گذشت که یهو اسانسور شدت گرفت که قالب تهی کردم و افتادم کف اسانسور و چنان با سرعت رفت بالا گفتم الان سقف و می کنه تا اسمون می ره و یهو وایساد.
اب دهنمو قورت دادم که با شدت زیادی رفت پایین اگه به زمین می خورد مرگ ام حتمی بود.
جیغ بلندی کشیدم طوری که حس کردم حنجره ام خراش برداشت و از شدت اظطراب و کشمکش ها از حال رفتم.
#کامیار
با دل اشوب سریع پایین رفتم و کمک خواستم کمی بعد صدای جیغ های سارینا بلند شد که ته دلم خالی شد.
تا بقیه جمع شدن سریع وارد اتاق دوربین ها شدم و خوشبختانه هیچکدوم کار نمی کرد اصلا!
سریع برگشتم که اسانسور صدا های بدی داد و با شدت بالا و پایین می شد.
یا خدا امانت سامیاره .
صدای جیغ های سارینا به حدی بود که تن مو می لرزوند و رنگ از رخ ام پریده بود.
یهو صداش قطع شد!
اسانسور وایساد و یکی داد زد:
- برق و قطع کردم فقط 5 دقیقه وقت داری درش بیاری بعد سقوط می کنه.
با پتک افتادم به جون در و به زور با بقیه در رو هل دادیم عقب و با دیدن سارینای بیهوش خم شدم و دستشو گرفتم و با یه حرکت کشیدمش بیرون که در با شدت خورد بهم و اسانسور رفت پایین و صدای بلندی ایجاد کرد.
اگر یک ثانیه دیر تر درش میاوردم اون جور که در بهم خورد قطع از وسط دو نصف ش می کرد.
خدایا شکرت شکرت.
اب به روی سارینا پاشیدم که چشم هاشو باز کرد و با دیدن ام نفس راحتی کشید و الکی شروع کرد به گریه کردن که کارمون طبیعی بشه!
فریاد کشیدم:
- نزدیک بود نامزد من بمیره لین چه وعض عمارته؟
یکی از مستخدم ها اومد و سعی می کرد ارومم کنه!
محل ش ندادم و با سارینا از پله ها بآلا رفتیم.
در اتاق و باز کردم که بی حال افتاد روی کاناپه.
سریع از اب توی یخچال که توی بطری بود برداشتم و قند ریختم هم زدم سمت ش رفتم که اوق زد و سریع لیوان و رها کردم روی میز که چپ ش روی میز و میز رنگ ش تغیر کرد و حالت ذوب شدن به خودش گرفت و داشت اب می شد!
چشمام گرد شد خدایا اسید بود!
اگه سارینا می خورد...
انقدر شکه شدم که یادم رفت برم ببینم سارینا چش شد.
بیرون اومد و اونم با دیدن میز شکه شد.
اب دهنشو قورت داد که گفتم:
- این واسه شناخت نفوذی هاست اونا خودشون می دونن این اسیده اما افراد جدید اطلاعی ندارم و بخورن بدن شون اب می شه می میرن و می فهمن نفوذی بوده!شامس اوردی بالا اوردی.
سارینا روی مبل وا رفت و گفت:
- امروز دو بار مرگ و پشت سر گذاشتم خدا سومی شو بخیر کنه.
سری تکون دادم و گفتم:
- باید کل وسایل اینجا رو چک کنیم!
امتحان کنیم!بعد استفاده کنیم.
سری تکون داد و گفتم:
- باز که بالا اوردی مطمعنی خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوبم حتما چون بالا و پایین شدم توی اسانسور بالا اوردم.
سری تکون داد و گفتم:
- به لطف فداکاری تو چک کردم اصلا دوربین ها فعال نیست دوربین ها سوخته ان!.
اخیشی گفت و زود گفتم:
- فهمیدم امشب برنامه دارن می خوان بشینن دور هم مواد بکشن پسرا مواد می کشن و قمار بازی می کنن و دخترا قرص مخدر می خورن!
چشمای سارینا گرد شد و گفت:
- همون قرص های خطرناک که گفتی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه فرق داره اینا فقط خمار و گیج می کنه مثل الکل شکل ادامسه بهت ادامس می دم قرص و بهت دادن با ادامس عوض می کنی خوری باید مثل خودشون خل مشنگ بشی چرت و پرت بگی انگار که مستی فهمیدی؟
سری تکون داد و گفت:
- تو چیکار می کنی؟
نشستم روبروش و گفتم:
- بلدم کار مو نگران نباش .
#سارینا
چمدون رو باز کردم و توی اتاقم چیدم یه لباس دیگه برداشتم لباس ها محجبه بود اما حالت سلطنتی داشت .
اماده شدم و توی استین ام زیرش جیب مخفی داشت که ادامس ها رو گذاشتم و بیرون رفتم کامیار هم تریپ لش زده بود و کلی تغیر کرده بود .
کلی از این زنجیر منجیر ها دور لباساش بود و نگاهی تو اینه به خودش انداخت و گفت:
- چه این قلاده ها برداشتن به لباس ها می زنن حس حیون بهم دست دادن انگار بستن ام!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- مغز طراحان امریکایی که لباس تولید و طراحی می کنن تا همین جا قد می ده
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت105
#سارینا
کامیار پوفی کشید و گفت:
- مگه اونا مغز هم دارن؟
سری تکون دادم و گفتم:
- دارن اما اکبند مونده ازش استفاده نمی کنن.
سری به نشونه تاعید تکون داد وگفت:
- سامیار در چه وعضیته؟
روسری مو درست تر کردم و گفتم:
- اونا اوکی ان مشکلی ندارن فقط راجب اون اب اسید و اسانسور چیزی نگفتم توهم نگو.
باشه ای گفت برگشت سمتم و گفت:
- بازم می گم من نبودم کاری نمی کنی حله؟ سوتی نمی دی باید نشون بدی یکی مثل خودشونی .
اوکی رو دادم و پایین رفتیم.
پسرا توی حیاط و باغ بودن دخترا تو.
روی یکی از میز ها نشستم و گفتم:
- لیدی های جذاب منم می خوام به جمع تون بپیوندم .
یکی از دخترا که اصلا یه تیکه پارچه هم نپوشیده بود و داشت شراب می خورد گفت:
- اوووه حتما خانوم از مرگ نجات یافته منتظر حضورت بودیم بانو.
نگاهمو به مواد مخدر که شکل ادامس روی میز بود انداختم و برداشتم توی دستم و دستمو پایین بردم و گفتم:
- بدون حس و حال که نمی شه و سریع همون طور استین مو کج کردم که افتاد توی دستم ادامس و انداختمش توی دهن ام.
و اون مواد و جا دادن تو استین ام.
یکی دیگه اشون گفت:
- مشروب چی؟افتخار می دی ساقی ت باشم؟
چشمکی زدم و گفتم:
- اون که بعله ولی باهم بخوری فاز می پره من با این جور ترم می خوام شب ام خوش باشه.
و بلند خندیدم.
حدود یه ربع که گذشت همه مست و اش و لاش بودن.
دروغ چرا با دیدن همچین صحنه هایی گریه ام می گرفت این همه نوجوون درگیر مواد و لذت های دنیا و لذت جویی و خود نمایی ان!
نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم.
خدا عاقبت همه رو به خیر کنه!
خدا اگاه شون کنه!
البته که اگاه ان اما هر فردی خودش مسیر زندگی شو انتخاب می کنه.
منم مثل خودشون قهقهه های مصنوعی می زدم و خودمو و شل و ول گیج جلوه می دادم فقط می خواستم این مجلس کذایی زود تر تمام بشه!
یهو همون دختره که نیم وجب پارچه هم تن ش نبود بین عالم مستی و خماری گفت:
- اخ که چه شود این مهمونی حسن تاراج قراره ملیارد بشی با اون قرص ها .
و بعد چشاش روی هم افتاد اه.
یهو صدای داد چند نفر از بیرون بلند شد.
سریع بلند شدیم و سمت بیرون رفتیم یه لحضه داشت یادم می رفت با الان ادای مست ها رو در بیارم.
با قدم های شل و ول سمت بیرون رفتم و دستمو به سرم گرفتم که صدای جیغ بلند شدم و شالاپپپ.
یکی از اسمون افتاد جلوم و چشماش باز بود داشت بهم نگاه می کرد و خون از سرش ریخت روی کل صورت ش و چشاش.
چشام از فرط ترس گرد شده بود و فرو ریختم.
#کامیار
پسره احمق انقدر خورده بود نفهمید و رفت بالا خودشو پرت کرد پایین پسرا چند نفری با دیدن خون اوق زدن و دقیقا زمانی که سارینا اومد بیرون افتاد جلوش
و دو تا از دخترا از حال رفتن سارینا شکه با چشای گرد شده داشت نگاه می کرد وای لو مون نده که از حال رفت.
خداروشکر.
سریع بلند ش کردم و بردمش بالا.
1ماه بعد
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت106
#سارینا
1ماه بعد
نگاهمو مثل بقیه روزا ها به صفحه گوشی دوختم اما دو روزی بود سامیار جواب پیام مو نداده بود .
نه به روز های اول این یک ماه که24 ساعت چت می کردم نه به این 15 روز که در روز دو سه بار جواب مو می داد بعدش هم شد تهش یه باشه و حالا هم که دو روزه جواب نداده بود و هر وقت گلایه می کردم می گفت سرش شلوغه.
با اعصاب خوردی زل زدم به صفحه گوشی و بی طاقت دستمو روی تماس زدم و منتظر شدم تا جواب بده.
انقدر بوق خورد قطع شد و جواب نداد.
بار دومم همین طور.
دلم شور می زد و حسابی نگران ش شده بودم که جواب داد و نفس راحتی کشیدم:
- چته سارینا چته انقدر زنگ می زنی؟حواست هست کجاییم؟وقتی پیام می دی جواب نمی دم یعنی کار دارم بفهم بگو چته؟
بغض کردم اخیرا خیلی دل نازک شده بودم و مدام گریه می کردم.
کامیار خیلی دلداری م می داد که گرفتاره و عملیات سخته اما خوب دست خودم نبود.
بابا من بعد دو سال بهش رسیده بودم تازه 5 ماهه عقد کردیم و 1 ماهه هم که دورم ازش باشه عملیات سخته ولی جواب یه پیام و می تونه بده که.
لب زدم:
- سلام نگرانت شده بودم .
با عصبانیت بیشتری گفت:
- مگه بچه ام انقدر زنگ نزن بیینم اخر گند می زنی یا نه با اینکارت بس که بچه بازی رو یکم جدی باش مراعات کن باید برم کار دارم باز زنگ نزنی!
و قطع کرد.
قطع کردم و سرمو روی زانو هام گذاشتم زدم زیر گریه.
در اتاق وا شد و کامیار اومد داخل.
روی تخت نشست و گفت:
- وای خدا باز که تو داری گریه می کنی سارینا ببینمت باز چی شده؟بازم سامیار جواب تو نداده؟
سر بلند کردم که سوتی زد و گفت:
- نگاه کن چشماشو الان بریم پایین فکر می کنن من زدمت!
هق زدم و گفتم:
- باهام بد رفتاری می کنه چون فقط نگران ش شده بودم و بهش زنگ زدم.
و از گریه هق هق کردم و به سکسکه افتادم.
کامیار یه طوری نگاهم کرد یه طوری که انگار می گفت اروم باش تازه اولشه برعکس چشاش لبخند زد و گفت:
- اینطور نیست ولی خبر خوب برات دارم دلیل اینکه مدت مدام بالا میاوردی اینکه شما بارداری و خبر خوش دوم اینکه شب قراره بریم عمارت اصلی و سامیار رو ببینی.
شکه سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم.
با خنده گفت:
- تو 4 ماهه بارداری سارینا خانوم!داری یه نی نی برای خودت و سامیار میاری باید زود تر این موضوع رو تمام کنیم و برگردین تا این نی نی به دنیا نیومده ازدواج کنید اخ خدا دارم عمو می شم.
و بلند خندید.
هنوز ناباور داشتم بهش نگاه می کردم که بلند تر خندید و گفت:
- قیافه اشو باورت نمی شه،؟
برگه رو گرفت سمتم و گرفتم ازش راست می گفت من باردار بودم.
حتما سامیار بفهمه بال در میاره از خوشی.
با گریه خندیدم و از همه خوب تر این بود که داشتم می رفتم پیش سامیار.
نمی دونم چطور وسایل مو جمع می کردم و مثل بچه ها مدام می گفتم کی می ریم دیگه کامیار.
جلوی اینه وایسادم و به خودم نگاه کردم اصلا معلوم نبود من باردارم!
البته خوب لاغر بودم و فقط یکم تپل شده بودم و معلومه که معلوم نبود.
یعنی من به این زودی دارم مادر می شم؟
4 ماهه باردارم یعنی 1 ماه بعد از عقدمون.
حتما مامان اینا خوشحآل می شن و اقا بزرگ قراره نتیجه اشو ببینه!
با صدا کردن های کامیار سریع چمدون رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم که جلو اومد و ازم گرفت و گفت:
- واسه چی بلند کردی باید مراقب باشی تو سن ت کمه ضعیف هم هستی حالا باید مراقب دونفر باشی بهتره کسی نفهمه تا امنیت بچه بیشتر باشه خوب؟
سری تکون دادم و راه افتادیم.
با چند تا ماشین های اتوبوسی شکل مدل بالای خارجی حرکت کردیم.
با همون چند تا دختری که اون روز روی میز شون نشستم جور شده بودم و یه جورایی اطلاعات ازشون به دست میاوردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
فكيف أخافُ من شيءٍ؟ وأنتِ الأمنُ لو يأتي زمان الخوف . . .
پس چگونه از چیزی بترسم؟
حال آنکه چون زمانِ ترس فرا رسد،
تو امنیتی❤️🩹 :)
شکست عشقی قدیمی شده؛
درک نشدن از طرف خانواده بیشتر از هرچیزی
آدمو به هم میریزه .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
اَفلاک چیست؟ گرد و غبارِ عبایِاو؛
خورشید چیست؟ ذَرّهای از روشناییاش ✨️.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
برای خواهرم خواهرت خواهرمون✌🏾 :))
پ.ن: ولی دخترامون🫠>>