eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
در اخرِ هم فقط میتونم بگم اللهم اجعل عواقب امورنا خيرآ .
پیوند یاس و حضرت یاسین مبارک .✨️🌿.
♡•• عشق باید ڪه پس از این،سخن آغاز ڪند "مرتضی" در بزند ، "فـاطمه" در باز ڪند..❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عشق یعنی اینکه زهرا هر سحر قبل نماز ساعتی محو تماشای علی می ایستد .
"🫀🫂"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
"🫀🫂"
در عرش جبرئیل به یک باره کل کشید ؛💓✨️ِ دست علی و فاطمه وقتی به هم رسید:)))))💚
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
"🫀🫂"
مدحِ حیدر را همین جمله کفایت میکند ؛🤌🏼🌿 خنده‌اش حتی یهودی را هدایت میکند:))🤍.🫀؛
«تابه‌دیواࢪودرش‌تازه‌ڪنم‌عهدِقدیم🍂؛ گاهےازڪوچه‌معشوقه‌خودمیگذࢪم'🚶🖤'»
مۍگشاید چشم بࢪ ࢪوۍ تو پیش از آفتاب👀🌞" چشم ما هم طالع آئینہ بودۍ ڪاشڪۍ°💛🫧°‴
❍تُوتَمَنـٰا؎ِمَنُو‌یـٰاࢪِمَنُو‌ج‌ـٰان‌ِمَنۍ🫂🫀 پَس‌بِمـٰان‌تاڪِہ‌‌نَمانَم‌بِہ‌تَمَنـٰا؎ِڪَسۍ‌♥♪••
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
چه بسیار عبادت کننده‌ای که دین ندارد! - مولاعلی'؏' -❤️‍🩹
هيچ گنهکارى را نااميد مکن. چه بسيار گناه آلوده اى که عاقبتى نيکو يافته است. مولاعلی'؏' -❤️‍🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 که گفتم: - خودت برگه رو گرفتی مگه جواب و ندیدی؟ دستی به موهاش کشید و گفت: - نه ندیدم گفتم هیجان ش بیشتره. خندیدم و سر تکون دادم. برگه رو باز کردم و با دیدن جواب چشام گرد شد. ناباور به امیر نگاه کردم. لبخند از لب ش پاک شد و ترسیده گفت: - چی شده؟ناقصه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم که مامان نشست رو مبل و گفت: - سکته کردم چی شده مامان جانم. بهت زده گفتم: - من من.. کامیار داد زد: - بگو دیگه جونمون به لبمون رسید. ناباور گفتم: - 3 قلو باردارم. کامیار ناباور گفت: - چی!یه بار دیگه بگو. نگاهمو بهش دوختم و شکه گفتم: - سه قلو باردارم!من من سه تا بچه دارم. کامیار خودشو بهم رسوند و برگه رو از دستم گرفت شروع کرد به خوندن ناباور گفت: - درسته یه قلو بارداری 2 تاش پسره یکیش هم دختره. فشارم افتاد و داشتم می یوفتادم که امیر گرفتمم و روی صندلی نشستم. زدم زیر گریه که زن عمو بغلم کرد و گفت: - چی شد باز الان جای اینکه خوشحال باشی باز داری گریه می کنی! با گریه گفتم: - وای من دارم مامان3 تا بچه می شم زن عمو باورت می شه؟ اشکای از شوق شو پاک کرد و گفت: - قربونت برم من عزیز دل من مبارکت باشه مبارک باشه. اقا بزرگ سمتم اومد و سرمو بوسید و گفت: - مبارک باشه دخترم. دست شو بوسیدم و ممنونی گفتم. همه دور سارینا بودن و باهاش حرف می زدن تا بلکه یکم از احساس تنها بودن ش کم بشه! اما می دیدم که لبخند های فیک می زد تا بقیه رو ناراحت نکنه. هم سامیار داشت اب می شد از غم هم سارینا. به سامیار نگاه کردم سرش پایین بود و با غم به زمین نگاه می کرد. چقدر حسرت می خورد توی این وعضیت که نمی تونست کنار سارینا باشه دوتایی از ته دل خوشحالی کنن. بهش پیام دادم: - بیا بریم اتاقم. خوند و سر بلند کرد بهم نگاه کرد. بلند شد و سمتم اومد کاملیا با نگاهش بدرقه اش کرد و بالا رفتیم. نگاهی انداختم خداروشکر نیومد کاملیا. در اتاق سارینا رو باز کردم و گفتم: - فکر کنم یکم اتاق ش و عطرش بتونه حال تو بهتر کنه. مدیون نگاهم کرد ورفت داخل. همون اطراف موندم تا باز کاملیا سر نرسه. بعد نیم ساعت سامیار اومد بیرون و پایین رفتیم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در خونه امو باز کردم . همون خونه ای که قبلا خونه سامیار اینا بودوو وقتی رفت من فقط به عشق خودش اینجا رو خریدم و اتاق شو دست نخورده نگه داشتم با تمام وسایل ش. داخل رفتم و خواستم درو ببندم که بسته نشد نگاه کردم پای یه نفر میون در بود. ترسیده عقب رفتم که در باز شد و قامت سامیار رو دیدم. چقدر اشفته و داغون بود. درو بست و بهم نگاه کرد. مستقیم زل زده بود توی چشم هام. فقط غم بود که توی نگاه دوتایی مون جا خوش کرده بود. لب زد: - می خوام باهات حرف بزنم. دلم خیلی براش تنگ شده بود خیلی . داخل رفتیم و روی کاناپه نشستم گوشی شو باز کرد و یه فیلم پلی کرد داد دستم توی همون ویلا بود که عملیات بودیم و تصویر روی سامیار بود و صدای کامیار اومد: - خوب سارینا بیین امروز روز دومی هست که اومدیم اینجا و تو فکر می کنی سامیار بهت خیانت کرده اما بشو از زبون خودش این فیلم و می گیرم که وقتی مشکل حل شد و سامیار اومد حقیقت و گفت فکر نکنی الکی می گه سامیار شروع کن. تازه فهمیده بودم عشق من تحت فشاره! فهمیدم کاملیا از اون عفریته ای که فکر شو می کردم صد پله بالا تره. فیلم که تمام شد گوشه و پایین اوردم و به سامیار نگاه کردم. لبخند غمگینی زد و گفت: - من خیانت کار نیستم فقط دارم از جون تو که عزیز ترین فرد زندگیمی مراقبت می کنم کاری به خودم ندارم اما اگر طبق خواسته کاملیا عمل نمی کردم صد در صد اولین نفر تو رو لو می داد و من دق می کردم مجبور شدم برنجونمت تا حداقل داشته باشمت چه بسا از دور.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 لب زدم: - تمام شد؟ سری تکون داد و امیدوارم نگاهم کرد که گفتم: - از خونه من برو بیرون کاملیا منتظرته حتما. می دونستم راست می گه اما حق من نبود حقیقته و نگه و اینجور عذابم بده! اگر از اول جریان و به من می گفت انقدر عذاب نمی کشیدم انقدر گریه نمی کردم که حالا عینکی بشم! ناراحت نگاهم کرد و گفت: - باور نمی کنی حرفامو؟ یکی از بچه ها لگدی زد که اخی گفتم و روی شکمم خم شدم. هول شد و سریع جلوم زانو زد و گفت: - چی شد خاک تو سرم چی شدی سارینام؟ دردش کمتر شد و گفتم: - به توچه5 ماهه کجا بودی که حالا اومدی برو بیرون من نمی خوام تو رو ببینم . دوباره لگدی زد که ایی گفتم. و سامیار وحشت زده گفت: - الان زنگ می زنم امبولانس. نالیدم: - نه بچه ها دارن لگد می زنن . یکم از ترس ش ریخت و مظلوم گفت: - می شه یکم پیشت بمونم؟دلم خیلی برات تنگ شده . پوزخندی با درد زدم و گفتم: - عشقت نگرانت می شه برو. لب زد: - اون دختره ی عوضی الان توی زندانه!بلاخره جای اون احسان رو لو داد و به دام انداختیمش. نفس راحتی کشیدم. ولی کوتاه نیومدم و گفتم: - اوکی شما هم برو من دنبال کارای طلاق امم بچه ها که به دنیا بیان می تونم طلاق بگیرم. سامیار سر به زیر انداخت و گفت: - من به خاطر تو به خاطر شغل ام به خاطر مردم مجبور شدم این کارو انجام بدم می دونم که خودت خوب می دونی همش به خاطر خودت بوده نگفتم بهت چون اگه رفتار های تو طبیعی نبود اون دختره مارمولک هم باور نمی کرد و هیچ کاری پیش نمی رفت. بلند شدم و گفتم: - درد هایی که من کشیدم گریه هایی که من کردم با حرف های تو دوا نمی شه برو بیرون تا زنگ نزدم امیر بیاد. عصبی شده بودم و باز بچه ها لگد زدن. ایی گفتم و با جیغ گفتم: - بروووو بیرون. سریع بلند شد و گفت: - می رم می رم تو فقط عصبی نشو حالت بد می شه می رم. سمت در رفت و نگاه اخر شو بهم انداخت و زد بیرون. نشستم و به مبل تکیه دادم. اشکام سر خوردن روی گونه هام. خدایا شکرت که بهم خیانت نکرده اما من چطور اون صحنه ها که کنار کاملیا بود و فراموش کنم؟ چطور من این 5ماه عذاب کشیدن رو فراموش کنم. به یه ربع نکشیده در باز شد و امیر و کامیار اومدن داخل. حتما سامیار خبر داده بود. امیر سریع سمتم اومد و گفت: - چی شده درد داری؟چرا گریه می کنی بریم بیمارستان؟ نه ای زمزمه کردم که کامیار گفت: - سامیار حقیقیت و بهت گفت؟ سری تکون دادم و امیر گفت: - حقیقت؟کدوم حقیقت؟ کامیار براش تعریف کرد و امیر شکه گفت: - واقعا؟راست می گی؟ کامیار سری تکون و امیر بهم نگاه کرد و گفت: - بخشیدیش؟ نه ای زمزمه کردم که کامیار گفت: - چرا؟اون داره عذاب می کشه سارینا!هم تو هم اون به قدر کافی کشیدین وقتشه یکم خوب زندگی کنید.
"بخندید، خنده مُسری است؛ شاید کسی مبتلا شود"
‌ خدایا از بی‌فایدِگی به‌تو پناه می‌بریم .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
#سرطـــان‌حجـاب‌اسـتایــــل‌🪱 +آفتاب پرست؟!🦎 - نه خیلی ممنون ما از نوع واگعیش داریم بقیه کیکی تشریف
بعضیا میان میگن مگه حجاب استایلا چشونه اینجوری در موردشون بد صحبت می‌کنید؟! بفرما اینم نمونش 🫴🏻🫤
عاشقانه ترین زوج دُنیا 🫶🏼؛ عشق ِ ما بچه ِ مذهبیا 🫰🏼؛ پـــیونــدتـون تُـو آســمونــا مـــبـࢪوڪ 🥹🤍🫀:))
ولنتاین‌اندلاین‌بچه‌مذهبی‌‌هامبارک🫀✨️🎊:))