« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت38 آروم گفتم _قسمتُ خودمون میسازیم. انگار که شنید پاشو گذاشت رو
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت39
حرفشو قطع کردمو
_خیلی سخت اومدم ریحانه...
خیلییی!!!
+عه پس خوشا به حالت
چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر .بهت حسودیمشد .
تک و تنها ...
آرزوم بود اینجوری...
_فقط همین تعداد اومدن ؟
+اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن.
مراسم تموم شده الان!!!
_اره میدونم
+نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن.
هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن .
به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم.
خیلیم باشکوه شد.
_نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
+تو که همینشم نمیخواستی بیای!!
_خب بابام......
متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد .
+بیا عزیزم. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود .
ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در
ابروهاش به هم گره خورده بود
+اومدی شهید ببینی یا ....!؟
نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره.
_اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو رفتیم.
تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.
یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود
"به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!"
آخی چه متن قشنگی!!
ولی !!چادرِ مادرش؟
امانت؟
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.
خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود.
بازش کردم.
نوشته بود
"به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
____
محمد:
_ بچه ها اروم اروم بلندش کنید!
بسم الله
یاعلی گفتنو پاشدن
که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد.
همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس.
واسه چی اومده اینجا الان ؟
اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده .
تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.
روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده.
به اسمِ کوچیک صداش زد.
+آقا محسن؟
هممون تعجب کردیم.
این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
+ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!
میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد...
ادامـــه دارد..! 🍃
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج🧡🍂'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت39 حرفشو قطع کردمو _خیلی سخت اومدم ریحانه... خیلییی!!! +عه پس خوشا به حالت چ
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت40
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم.
راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد.
بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن.
تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره.
دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم.
انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه.
از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه...
به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و
_بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم
که شاعر میفرماد
"لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه"
حالام که
"جاده خالی شهر خالی...
هوووووووو"
محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف
+حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین ...
هیس.
اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو !
چقدر عصبانی.
یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد.
متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و
+یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو.
با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد.
_من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه.
ریحانه سرشو انداخت پایینو
+چیو؟
_قضیه همین دختره!
+الان شما سوژش کردین یعنی؟
محسن گف
+بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم.
با حرفش عصبانی شدم
ابروهام گره خورد تو هم.
زدمپسِ گردنش.
_راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!!
+بله فرمانده!!!
_خجالتم که نمیکشی
رومو کردم سمت ریحانه و
_خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟
+اها.
ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن.
پولدارم که هستن ماشالله!
ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه!
کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد .
ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار.
نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد.
میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها.
مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه.
سرمو تکون دادمو
_که اینطور...
محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد و
+میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟
اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد.
منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود.
همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد.
روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه.
چقد ذوق میکردم میدیدمشون.
چه زوجِ خوبی بودن.
مشغول حرف زدن شدن که داد زدم
_هی دختر کارتو درست انجام بده.
روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو
_نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم
با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن.
منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم.
ولی صدای جارو برقی اذیتممیکرد.
بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن.
فکر این دختره از سرم نمیرفت .
با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت.
حوصلم سر رفته بود ...
ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن .از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم.
وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم
تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته.
به هر حال بهتر از پراید بود!
دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش
ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین.
_نمیری خونه شوهرت؟
+نه بابا چقدر اونجا برم.
استارت زدمو روندم سمت خونه .
تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن.
بعد چند دقیقه رسیدم .
ریحانه پاشد درو باز کرد.
ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا.
_
فاطمه:
حال دلم خوب شده بود
اشکام باعث شد خیلی سبک شم
گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم
دوساعت مفید به درس خوندن گذشت
یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم
یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز .
دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم
اینستاگرامم و باز کردم
تا صفحه اش و باز کردم عکس محمد و دیدم
محسن پست گذاشته بود
خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن
پیح محسن و سرچ کردم
انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن
همون لباسا تنش بود .همون مدل مو هم داشت.
وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه.محسن بهش تبریک گفته بود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت40 به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشین
با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته
هیچپست جدیدی نذاشته بود .
رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم
۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر
همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن...!
ادامـــه دارد..! 🍃
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج🧡🍂'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
وقتی میتونی خالقت رو درک کنی که از دیدن هر مخلوقی تو این دنیا مثل کودکان شگفت زده شی:) مولاعلی'؏' -
تمام شدن خوشی ها و باقی ماندن گناهان را به یاد داشته باشید.!
مولاعلی'؏' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
واسڪآࢪ قشنگتࢪین ࢪفاقت دُنیا هم میࢪسہ بہ حٰامدوحَسنین🥹🤍🫂:')! #حامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-وقــتایۍ ڪه حامد، حسنیـــڹ میـــخندونه خیــݪۍ ستودنیه🫀🥹🫠>>>
#حامین
چقدر دلنشینه ؛
عشق من سفرنامــه اربعینه . .
حرم یعنی خونه ؛
کــربلا دل ها رو به هم میرسونه . .
مھرت به دلم نشست و دلم رنگُ بو گرفت ،
این دل به پای عشقِ شما آبرو گرفت ❤️🩹" .
رفتنش را عاشقم، اما اگر قسمت نشد💔(((:
هرچه بادابادحتی حسرتش را نوکرت دوس دارد '🚶🏻♂️'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
enc_1663119822158851530525.mp3
3.21M
「🫠♥️」
سلام کربلا سلام اربعین سلام بهترین جاده ی رو زمین (((:🌿'
اي یوسف فاطمه!
اي یار سفر کرده!
هزاران هزار دیده در فراق تو یعقوب وار خون میگریند و فقط با تماشای قامت تو بینا میشوند.🌱-