eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
یقه‌دل‌ماهم‌دست‌بانو رقیهۜ(:💚 315❤
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
گمراه نشود آنکه - تپش های دلش حُبّ علی ست.✨️🍇؛
ارزوی ِدیدن ِجنت نکردم هیچ وقت ، من خوشم با دیدن ِریگ ِبیابان ِنجف !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-چرادوس‌داری‌بری‌نجف‌کربلا؟:✨️" +حسم‌به‌روایت‌تصویر(((:🌚`
۹ ماه منتظر تابستون نبودیم که فقط ۲۵ روز ازش مونده باشه:///
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
‌ ‌ ‌ هرکس که دید روی تو ، از دینِ خود گذشت کافر زِ دیدنِ تو پرستد خدای را . . . ماهِ من علیِ ((:✨️؛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
یه رفیق دارم ک نامش حسینهِ❤️‍🩹✨️":) #ارمین‌رجبی
برای شما که‌دوس داری کلیپ های آقای رو ببینی✨️ >>> بزن رو هشتگ اسمشون تمامشون‌روببین 🥹❤️‍🩹'(((: در‌کنارمون‌باشید‌واز‌فعالیت‌های‌دیگه‌مون‌لذت‌ببرید((:
زندگیمون پر شده از "مهم نیست" هایی که خیلی مهمن .
اینکه حالت چقدر بده بماند ؛ ولی یکیو داشته باشی که درکت کنه نه نصیحت❤️‍🩹🤌🏼 =))) .
چجوری اسم این همه بازیگر خارجی و فیلماشونو حفظ میکنین؟ من نهایتا میتونم بگم عه این یارو🗿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که بقیه دخترا میخندن🤭 VS جوری که منو رفیقم میخندیم:🤣💁🏻‍♀️ ‌ ‌‌
هر روز صبح که از خواب بیدار میشم و میبینم هوا خُنک تر شده حقیقتا یه جون به جونام اضافه میشه=)))) .
صدای خش خش چی بود تو کیفت؟ خوراکی داری؟
اصبحت غریقُ لالذکریات الحزینه .
مگه همین دیروز نمیگفتید چرا فروردین تموم نمیشه پس چرا الان تو شهریوریم:/؟
خودم‌رابی‌تودلخوش‌می‌کنم‌جانا،به هر نوعی🌿↯ گهی‌بااشکِ‌جان‌فرسا،گهی‌لبخند مصنوعی . .🔒🪄ツ .
مابه‌دیوارکسی‌تکیه‌نکردیم🪵' عمریست‌که‌درسایه‌دیوارخُداییم☘️🫧(:
خنـده کن تا بشـوی سـوژه‌ی نقاشی مـن🫀 ؛ من فقـط شیـوه‌ی لبخـند کشیـدن بلـدم🌝🪷 .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت82 #ناحله به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ دستش رو گذاشت روبازوم و گفت : +بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه. با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم: _نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه‌. ریحانه اخم کرد و گفت : +حرف نباشه زنگ بزن . _آخه... +آخه بی آخه بدو زنگ زدم به مامان. خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه. ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت : +وضو داری؟ +نه _خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم دستم رو کشید و با خودش برد داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت : +ریحانه جان ریحانه ایستاد وقتی نگاهشون رو به هم دیدم تازه تونستم محمد رو برانداز کنم چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و ازش پرسید: +کجا؟ که ریحانه گفت : _میخوایم وضو بگیریم داداش لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام. ریحانه متعجب پرسید : +مگه وضو نداری؟ محمد گفت : _دارم اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد: + شب شده اون سمت تاریکه پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...! ریحانه گفت: +بله چشم محمد کنار ریحانه راه می اومد به ریحانه نزدیک شدم و گفتم : +چیشد ؟ آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه مسیر تاریکی هم داشت محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو ریحانه منتظر موند وضو بگیرم پرسیدم : +ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟ +من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم. نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون . تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم. یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه" یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم تنم از ترس مور مورشدم نگاهم خیره موندبه نوشته از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه از ترس و هیجان این نگاه دستام یخ شد بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم. تازه تمام غم هام فراموش شده بود با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم چند دقیقه بعد محمد هم اومد بیرون. کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد پشت سرش رفتیم نشستیم تو ماشین ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد مامانم بود ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد عجیب شده بود ریحانه برگشت سمتم وگفت: +فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟ بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم: +نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه ریحانه شیرین خندید.. برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم ادامه دادم : +مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم. هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد محمد مداحی پلی کرده بود چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟؟ ریحانه با خنده جواب داد: +چی همون نیست؟ _این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟؟ ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.