eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? حتا دل نداشتم برم و با دکتر ش حرف بزنم. چی شد اصلا! چرا اینجور شد؟ خواهر من قراره فردا عروس بشه کارت عروسی داده چرا اینجاست؟ حتما داره سر به سرم می زاره! اشک هام با شدت بیشتری فروریخت. زینب با حال خیلی بد سمتم اومد با غم نگاهش کردم و گفتم: - زینب دیدی ابجیم داره می ره زینب چرا سهم من نمی شه یه بار بشینم کنارش سیر نگاهش کنم و تا اخر عمرم کنارم باشه؟ زینب هم من هنوز کامل یه دل سیر نگاهش نکردم هنوز حرفامو بهش نگفتم داره نامردی می کنه داره منو ول می کنه . گریه های خودم و زینب شدید تر شد. زینب هق زد: - ضریب هوشی ترانه اومده روی 7 تا وقتی خودش نخواد هیچ کاری از دست دکتر ها برنمیاد. به جنون رسیده بودم با گام های بلند سمت اتاق کما رفتم . زینب دمبالم می یومد و التماسم می کرد اروم باشم. اخه اروم،؟ خواهرم پاره تنم داره جون می ده من اروم باشم؟ مگه دسته خودشه منو ول کنه بره اون دنیا. در اتاق و با شدت باز کردم که دکتر و پرستار ها متعجب نگاهم کردن و داد زدم: - ترانه ابجی قربون شکل ماه ت بشم قربون اون صورت پر خون ت بشم اینا می گن دست توعه که بیدار بشی یا نه بگو که می خوای بیدار بشی عزیز دل داداش پاشو یه بار دیگه چشم های خوشکل تو ببینم. هر چی بهم گفتن اینجا نمی تونی بیای گوش ندادم و به زور اومدن بیرونم ببرن. داد می زدم: - تراننننه باز کن مرگ داداش باز کن چشاتو ترانه ترانه کجا می خوای بری ترانه من می میرم ترانه قربون قد و قامتت برم ترانه . همون روی زمین مقابل اتاق نشستم و گفتم: - چی می خواید از جونم بابا من بعد12 سال خواهرمو دیدم ولم کنید می خوام پیشش باشم باشه نمی رم داخل بزارید بمونم همین جا . بلاخره رضایت دادن من و زینب بمونیم. زینب هم پا به پای من می سوخت. یه کارش شده بود مراقب من باشه یا اینکه بره به مهدی سر بزنه.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 تقریبا همه نشسته بودیم محمد گفت: - می خواستم یه چیزی بهت بگم. منتظر بهش نگاه کردم که گفت: - اگر کسی یعنی خاستگاری کسی اذیتت کرد روی من حساب کن. ابرویی بالا انداختم و سری تکون دادم و گفتم: - ممنون من خودم از پس خودم بر میام. با صدای استاد همه بهش نگاه کردیم و گفت: - خوب یه خبر خوب دارم یه هفته ای می خوایم بریم شمال!امشب راه می یوفتیم هول هولکی شد می دونم شرمنده اما خوب مجوز لازم بود وسایل پروژه اتونو همه بیارین اونجا طرح های اولیه رو انجام بدیم راس ساعت12 همه داشنگاه باشن حرکت کنیم الان هم می تونید برید که تا شب اماده کنید وسایل تونو کلاس تمامه . سر بلند کردم بگم استاد خسته نه باشید که دیدم با لبخند خیره شده بهم با دیدن نگاهم لبخند ش عمیق تر شده سمتم اومد و گفت: - چهره شما خیلی به دل می شینه یعنی قبلا جایی همو ندیدیم؟ اینم یه نوع ترفند پسراست اول جایی همو ندیدیم و اینا بعد اشنایی و اینا محمد با اخم بهش نگاه می کرد و خیلی خشک گفتم: - نه خسته نه باشید استاد. از کنارش رد شدم و از کلاس بیرون اومدم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 داشتم اماده می شدم که بریم خونه خانواده من امیرعلی از روشویی بیرون اومد و گفت: - می گم باران. جانمی گفت که شروع کرد به سرفه کردن برگشتم بهش نگاه کردم از کنار پاتختی اب خورد و گفت: - از دیشب تاحالا کمر بستی به کشتن من. برگشتم سمت اینه و گفتم: - باشه پس منم اصلا از این به بعد فقط امیرعلی خالی صدات می کنم. کنارم وایساد و گفت: - نه نه غلط کردم اصلا مرگی که با جملات تو باشه عجب مرگی بشه! خنده ای کردم و دیونه ای گفتم. به کمد تکیه داد و نگاهم کرد که گفتم: - یه چیزی می خوای بگی مگه نه؟ سرشو به معنای اره تکون داد. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - خوب بگو. تکیه اشو از کمد گرفت و اومد جلوم به دیوار و اینه تکیه داد و گفت: - امیدوارم از حرفم منظور بد برداشت نکنی یعنی فکر نکنی حالا که ازدواج کردیم می خوام بهت زور بگم یا مطابق میل من رفتار کنی نه فقط می خوام اصلا یه سوال بپرسم چادر می زنی؟ بعد چند ثانیه دوباره گفت: - اخه خودت گفتی بعد از عملیات می زنی. سری تکون دادم و گفتم: - اره خیلی دوست دارم چادر سر کنم همه جا با چادر برم جوری که من درک ش کردم یه چیز خیلی ارزشمنده که از مادر همه ی ما به دخترا و خانوما به ارث رسیده و ما باید با جون دل قبول ش کنیم تا عفت و حیای خودمون رو حفظ کنیم. امیرعلی گفت: قربونت برم من که انقدر درک ت بالاست. لبخندی از سر ذوق زدم و امیرعلی از توی کمد یه چادر عبا دراورد بهت زده گفتم: - خونه که سوخت همه وسایل سوخت چطور اینو اوردی؟ امیرعلی در کمد رو باز کرد همه وسایلم اینجا بود! مبهوت نگاهش کردم که گفت: - اتیش به طبقه های بالا نرسیده بود فقط پله ها رو سوخته بود یه چیزایی هم از بقیه اتاق ها مونده بود اتش نشانی ها زود رسیدن. با ذوق وایسادم جلوش و گفتم: - سرم کن. اول یه روسری و ساق دست ابی ست بهم داد با گیره روسری پوشیدم و بعد چادر رو پشتم برد و سرم کرد. استین هاشو پوشیدم و جلوی اینه به خودم نگاه کردم با ذوق و خنده گفتم: - وای خدا چقدر خانوم شدم وای امیر. به ذوقم خندید و گفت: - خانوم منی دیگه. پشت چشمی براش نازک کردم که گفت: - باران. بهش نگاه کردم که خم شد دستمو بوسید متعجب بهش نگاه کردم و گفت: - ممنون که پا گذاشتی به زندگیم. دستشو فشردم و گفتم: - و من ممنونم با تمام وجودم از تو که پا گذاشتی به زندگی سیاه سفید من و با وجود رنگارنگت رنگ پاشیدی به این زندگی بی رنگ و سرد من.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 چادرمو سرم کردم و از عمارت بیرون زدم لیلا خانوم دستی تکون داد و گفت: - برین به سلامت خانوم جون. ممنونی گفتم و سوار ماشین شدم درو بستم که محمد هیجان زده گفت: - مامانی چقدر دیر اومدی. کمربند مو بستم و گفتم: - چیکار کنم عشق مامان فعلا به قول خودت ابجی اروشا ت نمی زاره فرز باشم باید اروم برم اروم بیام. شایان روشن کرد و گفت: - بعله مامانت باید مراقب باشه با احتیاط راه بره. محمد سری تکون داد و ناراحت گفت: - نمی شه من بیام جلو توی بغلت؟ لب زدم: - معلومه که می شه دورت بگردم بیا بیا جلو رو پام بشین به خودم تکیه بده. شایان بهم نگاه کرد و گفت: - مطمعنی؟دردت نمیاد? نه ای گفتم و محمد با شوق اومد جلو و روی پاهام نشست و بهم تکیه داد. موهاشو نوازش کردم که کم کم خواب ش برد. شایان نگاهی به محمد که خواب بود انداخت و گفت: - سنگین نیست محمد؟می خوای بزنم بغل محمد و بزارم عقب بخوابه؟ سری به عنوان منفی تکوی دادم و گفتم: - نه می خوام تو بغلم باشه. سری تکون داد و گفت: - ظهر داشتین دوتایی به کشتن ام می دادین نفس من به نفس شما دو تا بنده اگه نباشین منم نیستم. لبخندی زدم و گفتم: - من و محمد و این کوچولو هم همین طور. شایان لبخند بلند بالایی روی لب هاش نشست و گفت: - چرا صبح گریه کردی؟تو دوست نداری ما یه بچه کوچولو توی خانواده امون داشته باشیم؟یا هنوز کامل به من اعتماد نداری؟ اخمی کردم و گفتم: - خودت خوب می دونی من یک سال پیش اون قضیه قمار و این چیزا رو فراموش کردم دلیل ش هم اینی که تو گفتی نبود! می دونی شایان من می ترسم من هنوز کامل 19 سالم نشده از مادر بودن از درد داشتن از اتاق عمل می ترسم من هیچی از بارداری نمی دونم . شایان لب زد: - مطمعنم فقط سر اینا نیست. سری تکون دادم و گفتم: - وقتی بچه بودم مامانم بچه سوم شو باردار بود وقتی 8 ماهش بود دردش گرفت فقط جیغ می کشید من از ترس خشکم زده بود بابام سریع بردتش دکتر اما توی راه از درد مرد هم خودش هم بچه من سنم کمه همش به این فکر می کنم اگه من بمیرم اون بچه چی می شه محمد چی می شه تو چی می شی! شایان گفت: - اینطور نیست غزال به دلت بد راه نده مگه خودت همیشه به من نمی گی خدا همیشه همه جا مراقبمونه الان هم خدا خودش اون بچه رو داده خودش هم مراقب تو و اون بچه است تو مذهبی هستی با ایمانی از وقتی اومدی زندگی من هم با ایمانت ارامش پیدا کرده الان دارم طعم زندگی کردن رو با تو می چشم مطمعن باش نگاه تمام امام ها و امام زمانی که هر شب ازش حرف می زنی برام اشک می ریزی برای ظهورش به توعه تو بنده ی خیلی خوب اونایی پس اونا چشم از تو برنمی دارن و همه جا مراقبت تو ان حتی اگه منم نباشم خوب؟ سری تکون دادم و با حرف هاش گوله گوله ارامش به وجودم تزریق شد. با یاد امام ها و امام زمان لبخندی روی لب هام نقش بست. با رسیدن به شهر به محمد که خواب بود نگاه کردم انقدر ناز خوابیده بود که دلم نمی یومد بیدارش کنم. شایان هم انگار احساس منو داشت که محمد و عقب خوابوند و در های ماشین رو قفل کرد و گفت: - تو رو می زارم داخل مطب بعد میام پیش محمد. سری تکون دادم وارد مطب شدیم نشستم و برام نوبت گرفت شماره رو داد دستم و گفت: - نوبتت شد تک بزن رو گوشیم بیام بریم داخل محمد ذوق داره بیینه بچه چیه! با لبخند باشه ای گفتم و شایان بیرون رفت. اما بعد از چند دقیقه هراسون داخل اومد و گفت: - غزال محمد نیست! همه به ما نگاه کردن سریع بلند شدم از کنارش عبور کردم و سمت ماشین رفتم در عقب باش بود و محمد و نبود. بهت زده به شایان نگاه کردم تمام اطراف رو جست و جو کردیم نبود که نبود. دم در مطب نشستم و اشکام صورت مو خیس کرد. چند تا خانوم اطراف ام بودن و داشتن دلداریم می دادن که پیدا می شه ولی محمد خواب بود کجا رفت اخه. شایان وقتی دید چیزی دستگیرش نمی شه خواست زنگ بزنه به پلیس به گوشیش زنگ خورد. با گریه بهش نگاه کردم که گفت: - شیداست! اب دهنمو قورت دادم شیدا بعد از 1 سال؟ نکنه محمد پیش شیداست؟ یعنی کار اونه؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 قرار بود امروز امیر سرگرمم کنه و بریم خرید! دلهره عجیبی گرفته بودم و نمی دونم به خاطر چی بود! سوار شدیم که امیر نگاهی بهم انداخت و گفت: - چته؟ چرا رنگ ت پریده؟ لب زدم: - هیچی استرس دارم دلشوره دارم. لب زد: - از بس به چیزای منفی فکر می کنی به این چیزا فکر نکن خوب؟ سری تکون دادم که حرکت کرد جلوی یه مجتمع بزرگ وایساد. پیاده شدیم و داخل رفتیم. امیر گفت: - خوب از کجا شروع کنیم؟ اوووم تا من برم یه ابمیوه ای چیزی بگیرم تو هم ببین از کجا شروع کنیم خوب؟ سری تکون دادم که گفت: - زبون تو موش خورده ابجی؟ خندیدم که گفت: - ای جونم قربون خنده هات بشم. و رفت سوار اسانسور شد. با دیدن همون بوتیک ی که اون روز اومدم و لباس جشنی خریدم برای مهمونی که کیارش منو دید و اون روز سامیار توی همین بوتیک بود. ناخوداگاه سمت ش رفتم و وارد بوتیک شدم. سلام ارومی کردم و به اطراف نگاهی انداختم که محمد و دیدم. لب زدم: - سلام اقا محمد! محمد یکم نگاهم کرد و گفت: - سلام شما؟ لبخندی زدم و گفتم: - سارینا م دختر عموی سامیار. دهن ش اندازه غار علی صدر وا شد. بهت زده گفت: - جون من؟ یا پیغمبر تو همون دختر شره ای؟ سری تکون دادم و گفت: - بزنم به تخته خانوم شدین اصلا نشناختم به خدا باور کنم خودتی سارینا؟ سری تکون دادم و هی به پشت سرم نگاه می کرد. متعجب اومدم برگرد که هول کرد و سریع گفت: - چیزه چیزه راستی درس ت چی شد؟ متعجب گفتم: - خوندم دیگه افسری قبول شدم همون اداره خودتون. دوباره چشاش گرد شد و گفت: - جون من؟بابا ایول داری تو عجبا. همه اشون داشتن به پشت سرم نگاه می کردن. دیگه تاب نیاوردم و برگشتم که دیدم کرکره رسید تا پایین و سامیار پشت سرم بود و داشت یه چیزی روی دستمال می ریخت. اب دهنمو قورت دادم و عقب رفتم و گفتم: - کرکره رو چرا دادین پایین؟ می خوام برم بیرون. همه اشون نگاهم کردن که با خشم گفتم: - داداشم پوست از سرتون می کنه به خدا. سامیار جلو اومد و گفت: - شرمنده سارینا ولی با اوضاع ی که امیر درست کرده کسی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت82 #ناحله به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ دستش رو گذاشت روبازوم و گفت : +بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه. با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم: _نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه‌. ریحانه اخم کرد و گفت : +حرف نباشه زنگ بزن . _آخه... +آخه بی آخه بدو زنگ زدم به مامان. خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه. ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت : +وضو داری؟ +نه _خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم دستم رو کشید و با خودش برد داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت : +ریحانه جان ریحانه ایستاد وقتی نگاهشون رو به هم دیدم تازه تونستم محمد رو برانداز کنم چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و ازش پرسید: +کجا؟ که ریحانه گفت : _میخوایم وضو بگیریم داداش لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام. ریحانه متعجب پرسید : +مگه وضو نداری؟ محمد گفت : _دارم اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد: + شب شده اون سمت تاریکه پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...! ریحانه گفت: +بله چشم محمد کنار ریحانه راه می اومد به ریحانه نزدیک شدم و گفتم : +چیشد ؟ آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه مسیر تاریکی هم داشت محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو ریحانه منتظر موند وضو بگیرم پرسیدم : +ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟ +من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم. نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون . تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم. یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه" یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم تنم از ترس مور مورشدم نگاهم خیره موندبه نوشته از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه از ترس و هیجان این نگاه دستام یخ شد بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم. تازه تمام غم هام فراموش شده بود با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم چند دقیقه بعد محمد هم اومد بیرون. کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد پشت سرش رفتیم نشستیم تو ماشین ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد مامانم بود ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد عجیب شده بود ریحانه برگشت سمتم وگفت: +فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟ بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم: +نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه ریحانه شیرین خندید.. برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم ادامه دادم : +مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم. هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد محمد مداحی پلی کرده بود چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟؟ ریحانه با خنده جواب داد: +چی همون نیست؟ _این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟؟ ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.