eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
توان گریه‌ی آرام در ابر بهاری نیست اگر از های های گریه‌هایم شانه می‌لرزد ..
برای دیدنم ای کاش در قلب تو شوقی بود که حتی شمع هم با دیدن پروانه می‌لرزد ..
تو را می‌بیند و در دست زاهد رشته‌ی تسبیح تو را می‌بینم و در دست من پیمانه می‌لرزد ..:)
- حالِ بحران زده أم معجزه میخواهَد و بَس ..
enc_16944476868591243258548.mp3
2.61M
من‌به‌دوری‌از‌حرم؛عادت‌دارم(:🖤 فدای ابا عبدالله🍃"`~ محمود کریمی!
من حسابم زِ همہ مࢪدم این شھࢪ جداست🧶ツ ؛ من امیدم بہ خدا، بعدِ خدا هم بہ خداست🌼'🕊↯Γ
رُباییدے‌ دل وجان وجهانم ࢪا بہ حاشا🪐' گُسستۍ وشڪستے ونشستێ بہ تماشا🖇'🤎؛>>
~گࢪ شوم ديوانہ‌ات؛ديوانہ‌ۍ من‌ميشو؎🫠؟! جان فدايت ميڪنم!جانانہ‌ۍ من‌ميشو؎•🫶🏼"💍•!؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
دنیا،رویاست ودل‌بستن‌به‌آن‌پشیمانیست:) - مولاعلی'؏' -❤️‍🩹
بُگذارید و بُگذَرید ، بِبینید و دل نَبَندید ، چِشم بیَندازید و دل نَبازید ، که دیر یا زود ، باید گُذاشت و گُذَشت ..! - مولاعلی'؏‌' -❤️‍🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 یهو غذا پرید تو گلوش و افتاد به سرفه. تا حد سکته رفتم با دستای لرزون سریع اب ریختم اما فقط سرفه می کرد و نمی تونست نفس بکشه داشت کبود می شد. جیغی از ترس کشیدم شایان سریع بلند ش کرد و زد پشت کمرش اما بدتر داشت کبود می شد و صداش هی کمتر می شد که کبرا خانوم رسید به زور دست کرد تو گلوش که بالا اورد و بچه ام تونست نفس بزنه. از ترس و وحشت فشارم افتاده بود و بی حال به صندلی تکیه دادم. شایان بهت زده روی زمین نشست و کبرا خانوم به حال محمد رسید. لیلا خانوم هم رسید و با دیدن من به صورت خودش زد سریع اب طلا بهم داد یکم خوردم صورت مو باد زد و گفت: - رنگ به رو ندارین خانوم استرس که واسه شما مثل سم می مونه. هنوز استرس توی کل وجودم بود و می لرزیدم. کم کم دردی توی شکمم پیچید که باعث شد به لباسم چنگ بزنم و روی میز خم شم. این بار شایان وحشت زده به من نگاه کرد و سریع خودشو بهم رسوند از روی میز سرمو بلند کرد و گفت: - قربونت برم چی شد عزیزم ببینمت غزال. لیلا خانوم کمر مو ماساژ داد و یه کار هایی انجام داد که باعث شد استرس ام کم و کم تر بشه و دردم هم فروکش کرد. وای خدا این چه دردی بود از مرگ هم بدتر بود. دستامو باز کردم و به محمد اشاره کردم که کبرا خانوم دست و صورت شو شست و روی پام نشوندش محکم بغلش کردم و سرشو روی سینه ام گذاشتم. کم مونده بود جونم برای محمد در بیاد. این بچه تمام وجود من بود و اگه خار به پاش می رفت انگار اون خار توی قلب خودم رفته بود. شایان یکم اب خورد و گفت: - مادر و پدری دست به دست هم دادین منو سکته بدین خدایی اون از ذوق صبح این از الان سکته نکنم خوبه. خدانکنه ای زیر لب گفتم. محمد اروم گفت: - مامانی نی نی خوبه؟ سرشو بوسیدم و گفتم: - اره قربونت برم اما الان مهم نی نی نیست مهم تویی دردت به جونم تو خوبی عمرم؟ با صدای ناز ش گفت: - اره مامانی جونم خوبم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 چادرمو سرم کردم و از عمارت بیرون زدم لیلا خانوم دستی تکون داد و گفت: - برین به سلامت خانوم جون. ممنونی گفتم و سوار ماشین شدم درو بستم که محمد هیجان زده گفت: - مامانی چقدر دیر اومدی. کمربند مو بستم و گفتم: - چیکار کنم عشق مامان فعلا به قول خودت ابجی اروشا ت نمی زاره فرز باشم باید اروم برم اروم بیام. شایان روشن کرد و گفت: - بعله مامانت باید مراقب باشه با احتیاط راه بره. محمد سری تکون داد و ناراحت گفت: - نمی شه من بیام جلو توی بغلت؟ لب زدم: - معلومه که می شه دورت بگردم بیا بیا جلو رو پام بشین به خودم تکیه بده. شایان بهم نگاه کرد و گفت: - مطمعنی؟دردت نمیاد? نه ای گفتم و محمد با شوق اومد جلو و روی پاهام نشست و بهم تکیه داد. موهاشو نوازش کردم که کم کم خواب ش برد. شایان نگاهی به محمد که خواب بود انداخت و گفت: - سنگین نیست محمد؟می خوای بزنم بغل محمد و بزارم عقب بخوابه؟ سری به عنوان منفی تکوی دادم و گفتم: - نه می خوام تو بغلم باشه. سری تکون داد و گفت: - ظهر داشتین دوتایی به کشتن ام می دادین نفس من به نفس شما دو تا بنده اگه نباشین منم نیستم. لبخندی زدم و گفتم: - من و محمد و این کوچولو هم همین طور. شایان لبخند بلند بالایی روی لب هاش نشست و گفت: - چرا صبح گریه کردی؟تو دوست نداری ما یه بچه کوچولو توی خانواده امون داشته باشیم؟یا هنوز کامل به من اعتماد نداری؟ اخمی کردم و گفتم: - خودت خوب می دونی من یک سال پیش اون قضیه قمار و این چیزا رو فراموش کردم دلیل ش هم اینی که تو گفتی نبود! می دونی شایان من می ترسم من هنوز کامل 19 سالم نشده از مادر بودن از درد داشتن از اتاق عمل می ترسم من هیچی از بارداری نمی دونم . شایان لب زد: - مطمعنم فقط سر اینا نیست. سری تکون دادم و گفتم: - وقتی بچه بودم مامانم بچه سوم شو باردار بود وقتی 8 ماهش بود دردش گرفت فقط جیغ می کشید من از ترس خشکم زده بود بابام سریع بردتش دکتر اما توی راه از درد مرد هم خودش هم بچه من سنم کمه همش به این فکر می کنم اگه من بمیرم اون بچه چی می شه محمد چی می شه تو چی می شی! شایان گفت: - اینطور نیست غزال به دلت بد راه نده مگه خودت همیشه به من نمی گی خدا همیشه همه جا مراقبمونه الان هم خدا خودش اون بچه رو داده خودش هم مراقب تو و اون بچه است تو مذهبی هستی با ایمانی از وقتی اومدی زندگی من هم با ایمانت ارامش پیدا کرده الان دارم طعم زندگی کردن رو با تو می چشم مطمعن باش نگاه تمام امام ها و امام زمانی که هر شب ازش حرف می زنی برام اشک می ریزی برای ظهورش به توعه تو بنده ی خیلی خوب اونایی پس اونا چشم از تو برنمی دارن و همه جا مراقبت تو ان حتی اگه منم نباشم خوب؟ سری تکون دادم و با حرف هاش گوله گوله ارامش به وجودم تزریق شد. با یاد امام ها و امام زمان لبخندی روی لب هام نقش بست. با رسیدن به شهر به محمد که خواب بود نگاه کردم انقدر ناز خوابیده بود که دلم نمی یومد بیدارش کنم. شایان هم انگار احساس منو داشت که محمد و عقب خوابوند و در های ماشین رو قفل کرد و گفت: - تو رو می زارم داخل مطب بعد میام پیش محمد. سری تکون دادم وارد مطب شدیم نشستم و برام نوبت گرفت شماره رو داد دستم و گفت: - نوبتت شد تک بزن رو گوشیم بیام بریم داخل محمد ذوق داره بیینه بچه چیه! با لبخند باشه ای گفتم و شایان بیرون رفت. اما بعد از چند دقیقه هراسون داخل اومد و گفت: - غزال محمد نیست! همه به ما نگاه کردن سریع بلند شدم از کنارش عبور کردم و سمت ماشین رفتم در عقب باش بود و محمد و نبود. بهت زده به شایان نگاه کردم تمام اطراف رو جست و جو کردیم نبود که نبود. دم در مطب نشستم و اشکام صورت مو خیس کرد. چند تا خانوم اطراف ام بودن و داشتن دلداریم می دادن که پیدا می شه ولی محمد خواب بود کجا رفت اخه. شایان وقتی دید چیزی دستگیرش نمی شه خواست زنگ بزنه به پلیس به گوشیش زنگ خورد. با گریه بهش نگاه کردم که گفت: - شیداست! اب دهنمو قورت دادم شیدا بعد از 1 سال؟ نکنه محمد پیش شیداست؟ یعنی کار اونه؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 به کمک بقیه بلند شدم و ترسیده جلوش وایسادم. شایان مردد جواب داد بعد از یک دقیقه بدون اینکه چیزی بگه قطع کرد و گفت: - سریع سوار شو. سریع سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد حرکت کرد با چشای خیس بهش نگاه کردم و گفتم: - شایان محمدم کجاست؟توروخدا یه چیزی بگو. با خشم گفت: - پیش اون شیدای گور به گور شده است خون شو می ریزم. هق زدم که از استرس دردی توی شکمم پیچید. اییی بلندی گفتم و روی شکمم خم شدم شایان فوری ترمز کرد و خم شد سمتم: - ببینمت غزال چت شده غزال؟ با درد لب زدم: - ایی ...چیزی نیست...برو. نگران نگاهم کرد و فوری دوباره راه افتاد. یه چشمش به جاده بود یه چشمش به من. سعی کردم به زور صاف بشم تا خیالش راحت بشه حداقل از جانب من. سعی کردم دردم رو پنهون کنم و تا حدودی موفق بودم. خدایا محمد مو به خودت می سپارم این زن شیطانه خودت مراقب بچه ام باش. اشک چشمام بند نمی یومد و دلم بدجور شور می زد و اصلا نمی تونستم استرس مو کنترل کنم. بلاخره رسیدیم عمارت فوری پیاده شدیم و هر دو داخل رفتیم. خدمه جمع شده بودن گوشه سالن و شیدا روی صندلی وسط سالن رو به در نشسته بود و دو تا از بادیگارد هاش کنارش وایساده بودن. شایان با خشم داد زد: - بچه ام کجاست؟باز از کجا پیدات شد؟ شیدا با خنده گفت: - به به شایان خان مشتاق دیدار. شایان با خشم سمت ش رفت و یقعه اشو گرفت که شیدا کنترل توی دست ش بالا اومد و تی وی رو روشن کردن محمد به صندلی بسته شده بود و یه یه فرد که روپوش سفید تن ش بود با دو تا سرنگ کنارش وایساده بود. قلبم ریخت کف پام. محمد با دیدن ما بیشتر گریه کرد و صدام زد: - مامانی توروخدا نجاتم بده مامانی من می ترسم. شایان با صدای محمد برگشت و شیدا رو ول کرد. بهت زده به محمد نگاه کرد و هق زدم . با گریه رو به شیدا گفتم: - چیکار داری با بچه ام اخه اون فقط5 سالشه ولش کن توروخدا. شیدا روی صندلی نشست و گفت: - سه سال پیش به خاطر همین بچه شایان منو انداخت بیرون و طلاق ام داد مثل یه حیوون باهام رفتار کرد و توی کل فامیل من سکه یه پول شدم!خیلی زودتر می خواستم بیام ولی گفتم بمونه وقتی خوشی اینجا موج می زنه و وقتی فهمیدم تو بارداری گفتم بهترین موقعه است! شایان هوار کشید: - چی می خوای از جون من و زن و بچه ام؟ شیدا خندید و رو به من گفت: - یادت باشه گفت زنم. سر در نمیاوردم از کار هاش. پا روی پا انداخت و گفت: - تو عاشق غزالی یا به خاطر محمد باهاش ازدواج کردی؟ شایان داد زد: - خفه شو حرف چرند نزن گفتم بچه ام کجاست؟ یه نگاه هم به محمد گریون بود و یه نگاه ام به شیدای دیو صفت. رو به شایان لب زد: - داری می ری رو اعصابم درست جواب مو بده و گرنه اون سرنگ که مواد مخدر هست رو با یه اشاره من دکتر فرو می کنه تو رگ های پسرت. وای خدا!مواد؟توی رگ یه بچه؟ کم مونده بود پس بیفتم که صندلی رو گرفتم. و دوباره رو به شایان گفت: - گفتم عاشق غزال هستی یا نه؟ شایان نگاه شو از محمد گرفت و به شیدا دوخت: - اره هستم. شیدا انگار هیجان ماجرا داشت براش بیشتر می شد که گفت: - خوب باید طلاق ش بدی تا محمد و به دست بیاری البته طلاق مرحله دومه که بعدا خودت غیابی این کارو می کنی چون مجبوری الان یه کار دیگه دارم برات. بهت زده به شیدا خیره شده بودم. چرا با من و زندگیم داشت این کارو می کرد؟ چی می خواست از جون ما؟ نگاهی به من انداخت و گفت: - باید جلوش همه با کمربند بزنی و از عمارت پرت ش کنی بیرون همین الان. دیگه نفس برام نمونده بود. روی زمین افتادم شایان بلند سرش داد کشید: - خفه شوووووووووو عوضی. شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت: - خوب پس اگه واقعا عاشقشی و کتک ش نمی زنی من می گم سرنگ رو فرو کنه. و یه بشکن زد که فوری من و شایان به تی وی نگاه کردیم دکتر سرنگ و سمت بازوی محمد برد و سرنگ رو وارد دست ش کرد که شایان داد کشید: - خیلی خب باشه باشه نکن سرنگ و از دست پسرم در بیار برو در بیاره. شیدا خنده ای کرد و اشاره کرد که سرنگ و در اورد و محمد بیشتر گریه کرد. شیدا به ساعت ش نگاه کرد و گفت: - خوب شروع کن. ناباور به شایان نگاه کردم. واقعا می خواست منو با کمربند کتک بزنه؟ نه این کارو نمی کنه اون منو دوست داره. برگشت سمتم شیدا با صدای بلندی گفت: - یالا داری عصبیم می کنی این دفعه بگم فرو کنه دیگه نمی گم در بیاره.
- کَیفَ هِیَ حَیاتَک؟↓ + صَبرَ فی صَبرِ...
زندگیت چطور میگذره؟↓
صبر روی صبر... : ")
اِذا دَخلتم القُلوب ، فأحسنوا اسکٰانَهٰا
وقتی وارد قلب ها شدید ، در آنها به 
نیکویی زندگی کنید. :)
سلامتیِ چشاش که چشامُ رو همه چشا بست(:
_🤍
955_20880882410588.mp3
7.96M
ربنا اتنا فقط چشاشووو؛👀❤️‍🩹_>>>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
هر که با خدا باشد خدا با اوست🤍 :) . .
خداࢪوشکࢪ من همہ ڪاࢪام ختم بہ خیࢪ میشہ ؛ هࢪ چۍ از خدا میخوام میگہ خیࢪ🤌🏽 :))