eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? یک باره جان تازه ای به جسم دخترک برگشت. نفس های حبس شده در سینه های پرستاران با شتاب بیرون جست! نبظ ش می زد اما چه زدنی!کند! تا رسیدید تمام کسانی که در راهرو بودند دل شان به درد می امد. سریع به اتاق عمل منتقل شدند. از طریق گوشی هایشان که شاید فقط ان ها سالم مانده بود با اخرین تماس های در گوشی تماس گرفتند. طاهر یک باره دیوانه شده بود! تا رسید جان ش به لب ش رسیده بود! انگار که او به جای ترانه زیر تیغ جراحی باشد! چه کسی باورش می شد؟ دو کبوتر عاشقی که قرار بود رخت سفید فردا به تن کنند زیر تیغ های تیز و سرد اتاق عمل خابیده بودند و با مرگ دست و پنجه نرم می کردند. فرمانده بیکار ننشست و با همان بازجویی در بیمارستان از راننده فهمید قصد ترور مهدی را داشته اند و این راننده قربانی است! زینب با خودش به قول سر شب ترانه افتاد! او که قول داده بود از برادرش جدا نشود و حالا... حتا زینب هم نمی توانست طاهر را ارام کند و یکی نیاز بود تا خود زینب را ارام کند در همین چند ساعت هم بیش از حد به ترانه وابسته شده بود. هر چه ساعت می گذشت نفس کشیدن سخت تر می شد! مهمان هایی که برای عروسی دعوت شده بودند حالا پشت در اتاق عمل صف کشیده بودند. یک ساعت شد دو ساعت. دوساعت شد سه ساعت. تا رسید به شش ساعت. بلاخره بیرون اوردنشان. جسم بی جان هر دو روی تخت خونی افتاده بود. مهدی عمل ش موفقیت امیز بود اما باید منتظر می ماندن تا به هوش بیاید و معلوم نبود چه وقتی به هوش میاید! اما ترانه.. عمل سخت بود! ترانه بین مرز این دنیا و ان دنیا مانده بود! وعضیت وخیم و سکته اش در ماشین با دیدن ان وعضیت وحشت بار کار را برایش سخت تر کرده بود. ترانه به کما رفته بود... ایا کما اخر خط بود؟ طاهر وقتی چهره تکه ای از وجودش که سال ها چشم به راه ش بود را انطور غرق خون دید فرو ریخت! از ته دل اشک می ریخت و از اعماق قلب ش خدا را با فریاد هایش صدا می زد. خواهرش لباس سفید به تن نکرده داشت رخت عذا به تن می کرد!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 اهو گفت: - اره داشتم می گفتم بعد پسره زده نشد هیچ عاشق تر شد ارغوان و تعقیب کرد رسید به خونه اش با خانواده اش بدون خبر دادن رفت خاستگاری ارغوان هم راشون نداد تو دیگه خیلی سمج شد ارغوان داد سعید و سجاد و علی یه گوش مالی ش دادن دیگه رفت که رفت کلا از دانشگاه رفت. رها گفت: - واقعا؟یه ترم نبودما. اهو گفت: - همین که تو نیستی اتفاق های جذاب می یوفته. رها با نیش باز گفت: - ولی این ترم هم باز فکر کنم اتفاق های جذاب داریم نگاه های استاد کروعی رو به ارغوان دیدی؟ اهو متعجب گفت: - کروعی کدومه؟ رها پوفی کشید و گفت: - همین که الان باهاش داریم خنگ همون که گفت پروژه درست کنیم گروه بندی کرد. اهو چشاش درخشید و گفت: - الکی؟نگو توجه نکردم. رها خبیث خندید و گفت: - کل وقت نگاهش روی ارغوان بود یه جا ارغوان خندید اونم نگاهش کرد خنده شو دید خندید خیلی بهم میان نه؟ با عصبانیت گفتم: - نه بسه مسخره بازی باز حوصله یه کنه دیگه ندارم. رها نگاه چپی بهم انداخت و گفت: - کل دخترا دانشگاه روش کراش ان خدایی این چی کم داره دیگه؟ اخمامو تو هم کشیدم و گفتم: - ارزونی همون دخترا! با حس نگاه خیره ای سر بلند کردم و دیدم محمده با اخم های درهم داره نگاهم می کنه. تا نگاهمو دید سرشو انداخت پایین. با اومدن استاد همه نشستیم و استاد گفت: - لطفا هر کی پیش هم گروهی ش بشینه! دوباره همهمه توی کلاس افتاد و همه جا به جا شدن من که تکون نخوردم و محمد پاشد اومد صندلی کناریم نشست.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 امیرعلی بلند شد و گفت: - مطمعنی؟ سمت در رفتم و گفتم: - اره. با صدای مامان واقعیم سر جام وایسادم: - دوسال پیش بود یکی اومد همین حرف های تو رو زد من انقدر خوشحال شدم که تست دی ان ای ازش نگرفتم خودشو توی دلم جا کرد و بعد هم با چند تیکه زمینی که به نام ش زدم فرار کرد و اونجا بود فهمیدم همش نقشه بوده. برگشتم و بهش نگاه کردم. بلند شد و سمتم اومد و گفت: - من شرمنده ی روی ماه اتم به خدا من اصلا باورم نمی شه دخترم زنده است من اشتباه کرد.. و بین راه زانو هاش شل شد افتاد زمین. نمی دونم چی شد فقط سریع خودمو بهش رسوندم و دست شو گرفتم با نگرانی گفتم: - مامان خوبی؟چیزی ت که نشد؟ سر بلند کردم که دیدم با چشمای اشکی داره بهم نگاه می کنه. دستاشو باز کرد و گفت: - نمیای بغل مادرت؟خیلی دلم برات تنگ شده مادر. به امیرعلی نگاه کردم که با لبخند بهم نگاه کرد. توی بغلش رفتم و حالا می تونستم درک کنم اغوش مادرانه یعنی چی! همه دورم جمع شده بودن و هر کدوم با ذوق و اشک خودشو معرفی می کرد. خدایا ممنونم ازت که منو به خانواده واقعیم رسوندی. بعد از دوساعت امیرعلی بلند شد از پیش داداشم باربد و گفت: - خانوم بریم؟ مامان دستشو دورم حلقه کرد و گفت: - کجا برید؟تازه اومدید! امیرعلی با لحن همیشه ملایمش گفت: - والا دختر شما تازه عروس خانواده منه دیشب ازدواج کردیم که براتون توضیح دادم مادرم یه بند داره زنگ می زنه حالا من می برمش فردا با خانواده ام میارمش. مامان با اینکه اصلا دلش نمی خواست ازش جدا بشم سری تکون داد و گفت: - خیلی خب صبح زود منتظرتونم. امیرعلی چشمی گفت و برگشتیم همون خونه ای که خانواده امیرعلی اونجا بودن. همین که در سالن و باز کردم مادر امیرعلی از توی رخت خواب بلند شد سمتمون اومد و هر دوتامونو بغل کرد و بوسید. خوبه دیگه الان دوتا خانواده دارم می تونم هی خودمو لوس کنم. مادر جون گفت: - چقدر دیر کردین دق کردم من خداروشکر که سالمید غذا خوردید؟ تازه یادمون اومد ما اصلا چیزی نخوردیم. هر دو بهم نگاه کردیم و نه ای گفتیم. مادر جون سمت اشپزخونه بردمون و گفت: - حدس می زدم. سفره پهن کرد برامون و گفت: - من خیالم راحت شد شما بخورید بعد هم برید بخوابید. سری تکون دادیم و شب بخیری گفتیم. امیرعلی برام کشید و گفت: - الان دوتا خانواده داری. با نیش باز سری تکون دادم که گفت: - اینجوری که شما نیش ت بازه یعنی یه فکر هایی توی سرته بریز بیرون. با خنده گفتم: - خوب منو شناختی جناب شوهر. لقمه تو گلوش گیر کرد که ترسیده نگاهش کردم من انقدر هول شدم اب بهش ندادم خودش اب برداشت نفس راحتی کشید و دوباره بهم نگاه کرد که گفتم: - چیه؟خوبی؟ سری تکون داد و گفت: - گفتی شوهر خوشم اومد لقمه پرید تو گلوم. وارفته نگاهش کردم و گفتم: - امیرعلیییی داشتی خفه می شدی ها. شونه ای بالا انداخت و گفت: - چه کنم خوب یهویی شد مقصر تویی این جمله ها رو یهویی می گی ادم تعجب می کنه. چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: - شام تو بخور.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 یهو غذا پرید تو گلوش و افتاد به سرفه. تا حد سکته رفتم با دستای لرزون سریع اب ریختم اما فقط سرفه می کرد و نمی تونست نفس بکشه داشت کبود می شد. جیغی از ترس کشیدم شایان سریع بلند ش کرد و زد پشت کمرش اما بدتر داشت کبود می شد و صداش هی کمتر می شد که کبرا خانوم رسید به زور دست کرد تو گلوش که بالا اورد و بچه ام تونست نفس بزنه. از ترس و وحشت فشارم افتاده بود و بی حال به صندلی تکیه دادم. شایان بهت زده روی زمین نشست و کبرا خانوم به حال محمد رسید. لیلا خانوم هم رسید و با دیدن من به صورت خودش زد سریع اب طلا بهم داد یکم خوردم صورت مو باد زد و گفت: - رنگ به رو ندارین خانوم استرس که واسه شما مثل سم می مونه. هنوز استرس توی کل وجودم بود و می لرزیدم. کم کم دردی توی شکمم پیچید که باعث شد به لباسم چنگ بزنم و روی میز خم شم. این بار شایان وحشت زده به من نگاه کرد و سریع خودشو بهم رسوند از روی میز سرمو بلند کرد و گفت: - قربونت برم چی شد عزیزم ببینمت غزال. لیلا خانوم کمر مو ماساژ داد و یه کار هایی انجام داد که باعث شد استرس ام کم و کم تر بشه و دردم هم فروکش کرد. وای خدا این چه دردی بود از مرگ هم بدتر بود. دستامو باز کردم و به محمد اشاره کردم که کبرا خانوم دست و صورت شو شست و روی پام نشوندش محکم بغلش کردم و سرشو روی سینه ام گذاشتم. کم مونده بود جونم برای محمد در بیاد. این بچه تمام وجود من بود و اگه خار به پاش می رفت انگار اون خار توی قلب خودم رفته بود. شایان یکم اب خورد و گفت: - مادر و پدری دست به دست هم دادین منو سکته بدین خدایی اون از ذوق صبح این از الان سکته نکنم خوبه. خدانکنه ای زیر لب گفتم. محمد اروم گفت: - مامانی نی نی خوبه؟ سرشو بوسیدم و گفتم: - اره قربونت برم اما الان مهم نی نی نیست مهم تویی دردت به جونم تو خوبی عمرم؟ با صدای ناز ش گفت: - اره مامانی جونم خوبم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 تموم شد! حالا همه فهمیده بودن درد سارینا چیه! امیر رو به سامیار که سرش پایین بود و گفت: - توی همین جمع دارم می گم اگر بیاد سمت سارینا اذیت ش کنه بهش رحم نمی کنم! با فریاد اقا بزرگ توی بغل امیر فرو رفتم و به خودم لرزیدم: - سامیار بیروووون دیگه جایی اینجا نداری! تاحالا انقدر اقا بزرگ و عصبی ندیده بودم. سامیار ببخشیدی گفت و از عمارت بیرون رفت. دروغ چرا نگران ش شدم و به مسیر رفتن ش نگاه کردم. هیچکس باورش نمی شد! سامیار مورد عزت و اطمینان خانواده اینطور کاری با من کرده باشه. زن عمو بلند شد اومد سمتم و بغلم کرد و گفت: - شرمنده عزیزم شرمنده من نمی دونستم پسر من دل تورو شکسته نمی دونستم! عمو سرش پایین بود و حسابی شرمنده شده بود. لب زدم: - هیچی ربطی به شما و عمو نداره این موضوع زن مو شما چرا معذرت خواهی می کنی؟ عمو سر تو پایین ننداز تو هیچی برای من کم نزاشتی از گل نازک تر بهم نگفتی. عمو با عصبانیت بلند شد و دنبال سامیار رفت. نگران به امیر نگاه کردم و گفتم: - نره بزنه سامیار رو. با صدای عصبی اقا بزرگ تازه فهمیدم جمله امو بلند گفتم: - به توچه که بره بزنه یا نه؟ با خجالت لب گزیدم . با امیر بلند شدیم و رفتیم طبقه بالا زیر نگاه های سنگین بقیه داشتم اب می شدم! توی اتاقم نشستیم روی تخت و پاهامو توی بغلم جمع کردم. امیر دراز کشید روی فرش وسط اتاق و گفت: - دلم خنک شد زدم بچه پرو رو. به امیر نگاه کردم. به داداشی که از وجودش بی خبر بودم هم من هم مامان اینا. وقتی توی کما بودم به شدت به خون نیاز داشتم و کسی خون ش به من نمی خورد و داشتم از دست می رفتم که زن عمو لب باز کرد و با استرس گفت خون امیر به سارینا می خوره! همه تعجب کرده بودن چون خون عمو و زن عمو به من نمی خورد مگه می شد خون پسرشون که برگرفته از خون اون دوتاست به من بخوره؟ وقتی دید همه با تعجب نگاهش می کنن مجبور می شه قضیه مهمی رو بگه! مادر من قبل از من باردار بوده! و زن عمو هم باردار بوده. اما سر زایمان بچه زن عمو می میره و چون بجز اون یک بار دیگه نمی تونسته بچه بیاره و همین هم با کلی دکتر و دارو بوده عمو بدون اینکه کسی چیزی بفهمه جای بچه ها رو عوض می کنه! چون فامیل ها یکی بودن و به پرستار پول می ده و به مامان من می گن بچه اش مرده و مامان تا مدتی افسردگی داشت و می ترسید بچه بیاره تا دو سال بعد که روی من باردار شد و زن عمو از طریق اون پرستار که عمو بهش پول داده بود می فهمه پرستاره سرطان می گیره و همه چیز رو به زن عمو می گه و التماس ش می کنه به مادرم همه چیز رو بگه تا حلال ش کنه و زن عمو دنبال فرصت بوده چون امیر تک بچه بود هم می ترسیده چیزی بگه ولی وقتی من تصادف کردم و خون می خواستم مجبور شد بگه! و تازه مادر من فهمید دوتا بچه داره. ولی امیر عادت کرده بود و به احترام زن عمو که این همه مدت بزرگ ش کرده بهشون می گه مامان و بابا و به مامان و بابای اصلی ش هم می گه مامان و بابا البته طول کشید تا عادت کنه! و اینطور شد که من فهمیدم داداش دارم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت81 #ناحله چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا پشت هم به ک
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم. گوشیم رو برداشتم. این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم‌نگه دارم به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم. امروز بهتر از روزای قبل بودم‌ نصف مسیر رو پیاده رفتم. هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم. داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد وقتی رسیدیم کرایه رودادم و پیاده شدم با شوق رفتم طرف ریحانه نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود متوجه حضورم نبود کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم با دیدنم یه لبخندی زد و گفت: + سلام با کی اومدیی؟ _سلام بر تو ای دختر زیبای من .با پاهایم آمده ام +خداروشکر که خل شدی دوباره خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم. یهو یاد چیزی افتادم وزدم رو صورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم‌ بزارم رو مزار شهدا +خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر _اخه شاید همیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟ +داره ولی خیلی نزدیک نیستا. _اشکالی نداره میرم زود میام. چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم قدم هام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظه ام‌کنار نمیرفت برگشتم به یکی از بزرگترین آرزهام رسیده بودم حق داشتم خوشحال باشم دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم از دور ریحانه رو دیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه وقتی نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه با تعجب نگام کرد و گفت : +فاطمهه کل مسیر رو دوییدی؟ _نهه چطور؟ +خیلی زود رسیدی خندیدم و دوباره نشستم کنارش گوشیم رو گذاشتم کنارش و چندتا شاخه گل تو دوتا دستم گرفتم بلند شدم ک گفت : +کجا؟ _میرم اینارو بزارم رو سنگ قبر شهدا. توهم بقیه رو بزار . +آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام از ریحانه دور شدم و رسیدم به اولین شهید. به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رو مزارش. وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تا بفهمم چند سالشونه. گلای تو دستم تموم شده بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه. وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت باید عجله میکردم خیلی کند بودم وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم سرش پایین بود الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره. چند قدم رفتم‌جلو سرش رو که بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد. داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم . با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت و تمام سعیش ،رو پنهان کردنش بود نگام کرد چقدر دلم میخواست یه بار دیگه لبخند رو روی صورت ماهش ببینم فکر میکردم توهم زدم .خیلی هل شده بودم. چرا میخندید؟ تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم غرور الکی وقار الکی خانومی الکی وخلاصه هرچی که تا الان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودگ همه از یادم رفت سرش رو انداخت پایین و سلام کرد با صدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم. ریحانه شرمنده گفت : +فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد. جایی که بودم باعث قوت قلبم بود از چندتا شهید گمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن .صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم بعد از چند دقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم : _اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم. +باشه راستی گوشیت زنگ خورد. _عه ندیدی کی بود؟ +مادرت بود ولی جواب ندادم. خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد‌. گوشیم رو سنگ قبر بود سریع برداشتمش و جواب دادم _سلام +سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان .بیام‌دنبالت؟ _الان؟ +اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی نگام به گلا افتاد وگفتم: _آخه الان که... دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم.