« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
هرکس که دید روی تو ، از دینِ خود گذشت
کافر زِ دیدنِ تو پرستد خدای را . . .
ماهِ من علیِ ((:✨️؛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
یه رفیق دارم ک نامش حسینهِ❤️🩹✨️":) #ارمینرجبی
برای شما کهدوس داری کلیپ های آقای #آرمینرجبی رو ببینی✨️ >>>
بزن رو هشتگ اسمشون تمامشونروببین 🥹❤️🩹'(((:
#دوستاناینجامنفقطکلیپهاشونرومیزارم
درکنارمونباشیدوازفعالیتهایدیگهمونلذتببرید((:
چجوری اسم این همه بازیگر خارجی و فیلماشونو حفظ میکنین؟
من نهایتا میتونم بگم عه این یارو🗿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که بقیه دخترا میخندن🤭 VS
جوری که منو رفیقم میخندیم:🤣💁🏻♀️
هر روز صبح که از خواب بیدار میشم و میبینم هوا خُنک تر شده حقیقتا یه جون به جونام اضافه میشه=)))) .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
صدای خش خش چی بود تو کیفت؟ خوراکی داری؟
داداشم بچهها
بچهها داداشم☺️🤌🏼 .
مگه همین دیروز نمیگفتید چرا فروردین تموم نمیشه
پس چرا الان تو شهریوریم:/؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت82 #ناحله به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨
#قسمت83
#ناحله
دستش رو گذاشت روبازوم و گفت :
+بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه.
با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم:
_نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه.
ریحانه اخم کرد و گفت :
+حرف نباشه زنگ بزن .
_آخه...
+آخه بی آخه بدو
زنگ زدم به مامان.
خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم
ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت
چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش
هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد
میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه.
ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم
با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت :
+وضو داری؟
+نه
_خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم
دستم رو کشید و با خودش برد
داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت :
+ریحانه جان
ریحانه ایستاد
وقتی نگاهشون رو به هم دیدم
تازه تونستم محمد رو برانداز کنم
چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و
ازش پرسید:
+کجا؟
که ریحانه گفت :
_میخوایم وضو بگیریم داداش
لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام.
ریحانه متعجب پرسید :
+مگه وضو نداری؟
محمد گفت :
_دارم
اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید
که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:
+ شب شده اون سمت تاریکه
پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...!
ریحانه گفت:
+بله چشم
محمد کنار ریحانه راه می اومد
به ریحانه نزدیک شدم و گفتم :
+چیشد ؟
آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون
فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه
مسیر تاریکی هم داشت
محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو
ریحانه منتظر موند وضو بگیرم
پرسیدم :
+ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟
+من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه
من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم.
نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم
لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند
سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون .
تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم.
یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه"
یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم
تنم از ترس مور مورشدم
نگاهم خیره موندبه نوشته
از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم
نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه
از ترس و هیجان این نگاه
دستام یخ شد
بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد
قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم
داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم
بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم
دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم.
تازه تمام غم هام فراموش شده بود
با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم
چند دقیقه بعد
محمد هم اومد بیرون.
کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد
پشت سرش رفتیم
نشستیم تو ماشین
ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست
خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود
خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره
یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه
محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد
عجیب شده بود
ریحانه برگشت سمتم وگفت:
+فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟
بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم:
+نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه
ریحانه شیرین خندید..
برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم
ادامه دادم :
+مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم.
هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد
دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد
سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد
محمد مداحی پلی کرده بود
چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن
سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم
دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه
یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست
برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟؟
ریحانه با خنده جواب داد:
+چی همون نیست؟
_این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟؟
ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ #قسمت83 #ناحله دستش رو گذاشت روبازوم و گفت : +بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن
◞نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ◜:
لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده
نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من
تعجب و نگاه منتظرم روکه دید دوباره به روبه روش خیره شد
و دستش رو ازجلو دهنش برداشت
جدی بود
پرسید:
+از این طرف باید برم؟؟
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'
از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش.
ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت
بعد چند لحظه دوباره ادامه داد.
انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه
با تعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت..
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
◞نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ◜: لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من تع
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨
#قسمت84
#ناحله
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون دردنکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم
___
محمد:
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا
با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود
بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که.واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو ازکجاگرفت؟
شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی !
نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته .حالا خودش کجاست
باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت
به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.
نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا
صدای قدم هایی باعث شد سرم رو بالا بیارم
چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت
هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه
داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه
سلام کردم آروم جوابم روداد
داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد
بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه
طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش.
ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت
دلم میخواست تنها باشم
چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن
شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود
دیگه حس بدی بهش نداشتم
برام جالب شده بود
وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا
بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن
از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره
دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان
چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون
با بهت زل زده بود به پشت سرم
فهمیدم داره به چی نگا میکنه
با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت
اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود
تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.
منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین
نشستم توش
ریحانه و دوستشم عقب نشستن
خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت
به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه
ریحانه ازش پرسید
گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم
با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ #قسمت84 #ناحله به کوچه نگاه کردم و گفتم: +دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خود
_هیچی..
یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت
قلبم داشت از سینم میزد بیرون.
چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟
چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟
مگه داریم آدم بدشانس تراز من .لابد با اون حرفام وای محمد از من متنفر تر شده وای خدای من. من چقدر بدبختم اخه آبروم رفت...
حتی تو چشم هاشم نمیتونم دیگه نگاه کنم..
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨
#قسمت85
#ناحله
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش
نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود
یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم
برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم
سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه
منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده
چند لحظه گذشت و کاری نکرد
داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت
عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره
ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم
میخواست خودش بره
توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون
پیاده شدن
ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم
دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد
از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم
بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون
یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدامکرد:
+محمد
_جان
+مشکوک میزنیا
_چطور؟
عجیب نگام میکرد
+محمد
_جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد
با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم
میدونستم چی تو ذهنش میگذره که
گفت هیچی و نگاهش و برگردوند
انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:
+اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟
اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟
من خوشم نمیاد خب .
اه.
بی اراده لبخند زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟
شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم
ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت
شاید بخاطر شهدا بود
ولی تهرانم که پیش شهدا بودم!
شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه!
جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم
از این همه فکر سرم درد گرفته بود.
ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:
+محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟
نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_خب راستش روبگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد
به قیافه بامزش خندیدم و لپش و کشیدم
_
قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما.
ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود.
میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران.
ناخودآگاه پرسیدم
_ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
+نه چی بگه؟
_چه میدونم. نپرسید مداحش کیه؟
+نه نپرسید.
_عجب.
تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
+جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟
_اها.دیگه چیزی نگفت؟
+اه چقد سوال میپرسی.
نه نگفت دیگه.اصن گفته باشه هم به تو چه.
جریان چیه؟؟مشکوک میزنی محمد!؟
اتفاقی افتاده؟
_ن. چ اتفاقی
+چ میدونم والله
_ب کارت برس بزار بخوابم
+وا.
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه.
سرم درد گرفته بود دوباره.
یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم.
_
فاطمه:
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد.
ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه.
دلم نمیخواست باهاشون برم.
قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ.
طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته.
لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک.
مامان اینا تقریبا اماده شده بودن.
چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین.
چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن.
بابا استارت زدورفت از خونه بیرون.
دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام.
اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام
اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام.
هنوز پیام های محسن رو حذف نکرده بودم
رفتم پی ویش و گفتم
_سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده.
فورا سین کرد و گفت
+و علیکم. شما؟
_خسته نباشین. من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید
+اهنگ؟منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟
از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف.
اه.
ازین خراب تر نمیشد یعنی.
_میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
+فکر نمیکنم بشناسید.
از بچه های هیئتمون.
بیشتر کنجکاو شدم
_میشه اسمش رو بگید؟
سین نکرد
حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه!
بعد از چهل دیقه پیام داد..
_حاج محمد دهقان فرد.
با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن
یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم.
_وای بدبخت شدم..
بابا از تو آینه نگام کرد..
+چیشد؟؟
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨
#قسمت86
#ناحله
پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد
ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم .
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.
به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم.
به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف:
+پیاده شین.رسیدیم
مامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم.
در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه.
چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو .
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچی!
هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود.
مادر،پدر،خانواده.
حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود.
نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.
یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.
فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.
همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش.
هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت.
دلم براش میسوخت.
هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.
خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه.
آرومم کنه.
فشارهای روم زیاد بود.
از این طرف داغ بابا و مامان.
از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دم دمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود
وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
فاطمه:
از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود.
حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدمنه محمد!
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش.
تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.
از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.
خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.
گذاشتمش رو میزو
_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.
از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون.
رفتم سمت خونه.
یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید.
خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم.
دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم.
یه خورده به خودم عطر زدم و رفتمپایین تو آشپزخونه.
لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم....
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨
#قسمت87
#ناحله
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون.
چون لباسم پوشیده نبود.
در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیستتت.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیسی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟
+نمیتونم به خدا
_عه این چ کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن
ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد
لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله!ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه ی چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چ کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم و گفتم:
_خب ب درک.
دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد:
+عه چیکار میکنی
_به تو چ.
روسری روگذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری در آریش.
+فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا
_چیه همش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی اینو نمیتونی در بیاری.
وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی اره
دوباره بوسیدمش و
برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه !
نمیپوشه.
ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب توی خل ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیدست.
ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم :
_ن جا برادری گفتم.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید.
خوشحال شدم از اینکه تونستمبخندونمش
+خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من.
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خو حالا از سومالی نیومدم ک
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر در اوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش.
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم .
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده ک به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه.
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و :
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا .
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زدو گونم رو بوسید.
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم.
چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم.
ریحانه رفت بیرون و در و بست.
ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم.
کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم...
_محمد:
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم با لپ تابم تموم شده بود و بی حوصله رو مبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام .منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پخت و پز.
ساعد دستم رو گذاشتم رو سرم و چشم هام رو بستم
نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید
ازجام تکون نخوردم
روح الله به ریحانه گفت :
+محمد نیست ؟
ریحانه:
+نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بگیرم بعد بریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق