🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت55
#محمد
با صدای تیر ارغوان و کشیدم و عقب تر رفتیم.
لب زدم:
- هیییع ناله نکن نباید بفهمن کجا قایم شدیم.
ارغوان با دست جلوی دهن شو گرفت و به دیوار پشت سرمون اشاره کرد.
به دیوار نگاه کردم و اشاره کردم چی می گی.
با دست اشاره داد بزنم به دیوار.
زدم که دیدم دره و باز شد.
داخل رفتم و ارغون رو هم اوردم داخل.
دستشو برداشت و گفت:
- اینجا رو کسی بلند نیست.
سری تکون دادم و نور گوشی مو زدم به زخم ش نگاه کردم از درد عرق کرده بود.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- خوبی؟
بغض کرد و گفت:
- دردم می کنه خیلی.
لب زدم:
- تحمل کن زودی میام می برمت دکتر خوب؟
سری تکون داد و با درد چشامو بست.
از در اروم بیرون اومدم و درو بستم.
اروم اروم پشت ستون های کاه و علوفه اسب ها جلو رفتم دو تا بادیگارد بود که دو تا شو زدم و سریع منطقه امو عوض کردم.
صدای تیر اومد و چند تا دیگه از بادیگارد ها افتادن زمین.
فرزاد و اون قسمت پشت علوفه ها دیدم و بهش علامت دادم که با هم بریم جلو.
سری تکون داد برام و هر دو اروم و محتاط جلو رفتیم با دیدن پدرش و ۵ تا بادیگارد دیگه به فرزاد علامت دادم و با بسم الله شروع کرد به زدن و تا به خودش بیان هر ۵ تا رو زدیم و موند پدرش دوید بره پشت علوفه ها که پاهاشو نشونه گرفتم و دو سه تا زدم که افتاد زمین.
سعی کرد کشون کشون خودشو بکشه پشت علوفه ها و دست از شلیک کردن برنمی داشت.
دستشو نشونه گرفتم و زدم که اصلحه از دستش افتاد و ناله اش به اسمون رفت.
فرزاد دوید و با پا اصلحه رو دور کرد و با یه حرکت بیهوشش کرد.
بقیه هم بیرون اومدن و سریع دویدم سمت همون جا و درو باز کردم.
ارغوان بلند بلند ناله می کرد و بین خواب و بیداری بود.
خم شدم و بغلش کردم بیرن اومدم.
فرزاد با دیدن ارغوان عصبی شد وگفت:
- نامرد چطور دلش اومده دختر خودشو بزنه!
سرهنگ گفت:
- سریع باید ببریش بیمارستان.
بالا رفتیم و معمور ها همه جا پخش شده بودن.
از دور بهشون علامت دادیم که دکتر و پرستار با تخت سریع اومدن و ارغون و روش خوابوندم و گفتم:
- تیر خورده خون ازش رفته لطفا سریع رسیدگی کنید.
سریع سوار امبولانس ش کردن و خودمم جفت ش نشستم و حرکت کردن.
#ارغوان
چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم.
نگاهی به اطراف انداختم بلاخره بجز عمارت بابا رنگ جای دیگه ای رو هم دیدم.
نیش ام وا شد و نشستم.
خواستم پاشم که یه چیزی ازم کنده شد و متعجب به تخت نگاه کردم که خون از دستم پاچید و سرم کنده شده بود.
ترسیده جیغ زدم که دیدم تخت کناریم از خواب پرید محمد بود که.
سریع بلند شد و همین جوری کفش هاشو پاش کرد دوید سمتم که بند کفشش رفت زیر پاش و سکندری خورد به جلو و محکم زد زیر من که روی تخت بودم و من از اون ور تخت پرت شدم پایین.
اخ استخون هام فکر کنم خورد شد.
انقدر تو شک بودم و زود اتاق افتاد که یادم رفت جیغ بکشم!