گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد
نم نمک شاپرکی خوشگل و زیبا بشوی..
405_34715719638475.mp3
3.63M
پرسید: میتوانی چیزی را نام ببری
که موقع شکستن صدا نداشته باشد؟!
گفتم: بله، قلبِ آدمیزاد.💔:)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
⧼🤎🌾⧽
جز تـــ🫀ـــو ✨️؛
تمام جهاناز حوصلہۍ من خاࢪج است💕🫶🏼↯ζ
- وَلَنْتَجِدَمِنْدُونِهِمُلْتَحَدًا -
وهرگزجزاوپناهینخواهییافت ••
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت56
#غزال
یکی از دخترا که یه جوری هم منو نگاه می کرد با پوزخند گفت:
- فقط به خاطر پول!
بهش زل زدم و گفتم:
- اتفاقا تنها چیزی که اصلا برام مهم نیست پوله!
دختره نیشخندی زد و گفت:
- اره!یه دختر خوشکل بی کس و کار که دایه محمد بوده به عنوان پرستار!یه ماه نمی شه می شه زن شایان خانزاده به خاطر پول نیست؟به خاطر چیه؟اینا حق شیداست!
پس معلوم شد از دوستای شیداست.
که صدایی از پشت سرم اومد:
- به خاطر پاک بودنشه!
برگشتم و به شایان نگاه کردم که جلو اومد و کنارم نشست و گفت:
- سوال شخصی پرسیدن و سرک کشیدن توی زندگی بقیه اصلا خوب نیست ستایش خانوم خواهر شیدا خانوم!
پس خواهر شیدا بود!
شایان لب تر کرد و گفت:
- ولی حالا که بحث ش پیش اومده بزار بهت بگم روشن ت کنم هم تو رو هم اون خواهرت شیدا رو که گفته این چرت و پرت ها رو بگی و این بازی رو راه بندازی تا زن منو تحقیر کنی و مطمعنم الان گوشیت روی تماس با شیداست و داره می شنوه.
ستایش سریع انکار کرد:
- نه اینجور نیست.
شایان اشاره ای کرد که سریع که یکی از پسرا با یه حرکت گوشی تو دست شو کشید انداخت سمت شایان.
لب زدم:
- شایان نکن گوشی حریم شخصیه بده بهش.
شایان صفحه رو روشن کرد که دیدیم واقعا روی تماسه و نوشته ابجی شیدا!
شایان پوزخندی زد و ستایش نیم خیز شد و گفت:
- گوشی مو بده شایان.
شایان گوشی و نزدیک خودش نگه داشت و گفت:
- تا اینجا شو شنیده باید بقیه اشم بشنوه باید بفهمه چرا سهم شیدا طلاق بود و چرا سهم به قول خودش پرستار خوشکل دو روزه ازدواج!
ملتمس به شایان نگاه کردم و گفتم:
- می شه کوتاه بیای؟نمی خوام کسی تحقیر بشه شایان.
شایان بهم زل زد و گفت:
- تحقیر شدی باید تحقیر بشه.
و بعد به گوشی نگاه کرد و گفت:
- خوب بشنو شیدا خانوم هیچ علاقه ای بهت نداشتم از همون اول که شبا نمی یومدی خونه و توی پارتی ها بودی فهمیدم دختر بی بند و باری هستی طبق رسم و رسوم مسخره که دختر عمومی زنم شدی گفتم می گه منو دوست داره درست می شه!درست نشدی بلکه منو هم دور می زدی و از شر غرغر های مامانت هم خلاص شدی دعوا می کردیم غیرتی می شدم زنم 24 ساعت توی پارتی ها مست و ولو باشه شبا مست و پاتیل درحالی که بوی 100 ادکلن مردونه بده بیاد خونه قهر می کردی به بهونه قهر می گفتی می رم خونه خواهرم ستایش که شهره 10 بار دنبالت کردم خونه ستایش نمی رفتی و اون بماند که نمی گم که ابروت نره البته تو که ابرویی نداری.
التماس وار گفتم:
- شایان خواهش می کنم تموم ش کن.
شایان دستشو روی دهنم گذاشت و گفت:
- ساکت.
و دوباره ادامه داد:
- گفتن بچه بیاری درست می شه گفتم خوب باشه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت57
#غزال
و دوباره ادامه داد:
- گفتن بچه بیاری درست می شه گفتم خوب باشه باردار شدی سر کار نمی رفتم همش می موندم خونه تا بلکه به بهونه های خرید سیسمونی و دکتر و کلی موضوع دیگه خونه نگهت دارم که نپیچونی بری باز پارتی الکل بخوری و بچه توی شکمت که بچه من بود مثل خودت بار بیاد روش تاثیر بزاره از دستم خسته می شدی می گفتی می خوای بری دکتر بری شمال با فامیلات که همش دروغ بود و هر بار یه گندی می زدی گفتن بچه به دنیا بیاد بچه به دنیا اومد خانوم پیدا نمی شد بخواد یه قطره شیر بده به بچه چرا چون هیکل ش خراب می شد به بهونه باسازی اندام از کله سحر تا 4 صبح پیدات نبود و توی پارتی ها عشق و حال می کردی درحالی که بچه من داشت از گرسنگی گریه می کرد و شیر خشک به زور بهش می دادم تا نمیره حداقل! بعدشم مادر که شدی احساس مسعولیت که نکردی هیچ منو با محمد سرگرم کردی تا به گند کاری هات برسی به خاطر محمد دو سال تحملت کردم تا بچه ام بی مادر بزرگ نشه کتک ش می زدی ازت می ترسید جاشو خیس می کرد دیگه بریده بودم و پرتت کردم از زندگیم بیرون و فهمیدم کسی که از اول کج بشه صاف بشو نیست این از خودت خوب!
به من نگاه کرد و گفت:
- و اما همسرم غزال!وقتی اومد نصف تو سن داشت گفتم هیچی حالیش نیست ببین از تو و امثال تو هزار برابر بیشتر می فهمه و درک می کنه طوری محمد من رو بزرگ می کنه که انگار خودش به دنیا ش اورده البته محمد من که نه محمد ما یعنی من و غزال!انچنان برای پسرم مادری می کنه که اصلا فکر نکنم محمد یادش بیاد تو به دنیا ش اوردی به جای اینکه به پارتی ها و مهمونی های چش درار مثل تو باشه به فکر خانواده اشه خانومه حیا داره می تونم سرمو بالا بگیرم با افتخار بگم غزال همسر منه!می تونم باهاش مهمونی برم می تونم به دانشجو هام معرفی ش کنم چون شخصیت داره ادب داره حجاب داره مهربونه اخلاق داره به فکر من و بچه امونه و انقدر خانومه که با اینکه تو می خواستی تحقیرش کنی اما باز الان چون من نه تنها نزاشتم تحقیرش کنی بلکه تحقیرت کردم بغض کرده چون غرور یه ادم شکسته!ببین یکم مثل غزال من خانوم باش فقط یکم.
و قطع کرد گوشی رو پرت کرد جلوی ستایش و تهدید وار گفت:
- این ارامش و بعد از چند سال که توی جهنم با خواهرت بودم به دست اوردم امسال تو بخوان یکم فقط یکم لطمه بهش وارد کنن درسی بهشون می دم که حتی وقتی خوابن جسم و روح شون مال خودشون نیست باز یادشون نره من باهاشون چیکار کردم و خوب می دونی من شایان خانزاده مثل خانومم اصلا دل رحم نیستم و اگر بخوام کاری کنم حتما می کنم اینو به خواهرت و کل ایل و تبار ت بگو و خوب توی گوش های خودتم فرو کن خوب؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت58
#غزال
ستایش بلند شد وسایل شو جمع کرد و زد بیرون.
خواستم برم دنبال ش خوب نبود این موقعه شب بره.
اومدم بلند شم که شایان مچ دستمو گرفت و نزاشت.
متعجب گفتم:
- شایان چیکار می کنی دستم اخ شایان مهمون توعه زشته اینطور بره بزار برم دنبال ش شایان.
خودشو زد به اون راه و وقتی صدای ماشین ش اومد که از ویلا زد بیرون دستمو ول کرد و گفت:
- خوب امشب که دور همیم خواب تعطیل جرعت حقیقت بازی کنیم؟
همه اووووو کشیدن و موافقت کردن.
با عصبانیت گفتم:
- شایان.
بهم نگاه کرد و گفت:
- جانم؟
با حرص گرفتم:
- چرا این کارو کردی اخه!حالا بدتر اونو عصبانی کردی.
شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت:
- به جهنم.
سعی کردم خودمو و عصبانیت مو کنترل کنم و گفتم:
- چرا متوجه نمی شی اون در ماه یک بار محمد و می بینه اگه بخواد تلافی کار های ما رو روی محمد خالی کنه چی!
شایان توی چشم هام زل زد و گفت:
- اون جرعت همچین کاری رو نداره چون می دونه اتیشش می زنم پس اعصاب خودتو بهم نریز.
و با مکث گفت:
- فردا هم روز دیدار محمد با شیداست.
حالم بد شد!استرس و دلهره اومد سراغم.
بلند شدم که شایان گفت:
- چی شد؟کجا؟
لب زدم:
- می رم پیش محمد.
و توی اتاق رفتم.
به محمد نگاه کردم نکنه شیدا اذیت ش کنه؟
با این فکر انگار کسی قلب مو به چنگ می گرفت.
سریع سمت محمد رفتم و کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم.
این بچه بخشی از وجود من شده بود اگر کسی اسیب بهش می رسوند من دق می کردم.
انقدر نوازشش کردم تا بلاخره خوابم برد اما همش با کابوس بیدار می شدم.
کابوس اینکه شیدا محمد و کتک می زد.
ساعت 4 صبح بود که دوباره از خواب پریدم.
تنم خیس از عرق سرد بود.
بازم کابوس.
توی پذیرایی رفتم بقیه بیدار بودن و داشتن بازی می کردن که نمی دونم اسمش چی بود.
در اتاق و بستم و کنار شایان نشستم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- حالت خوبه؟رنگ به رو نداری.
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- می شه فردا محمد نره؟
پوفی کشید و گفت:
- از چی می ترسی؟
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
- می ترسم شیدا اذیت ش کنه کتک ش بزنه به خدا محمد چیزی ش بشه من می میرم.
شایان سرمو با دستاش بالا گرفت و گفت:
- ببین منو شیدا جرعت همچین کاری نداره خوب نترس پس قوی باش.
نگران سری تکون دادم و تا خود صبح پریشون بودم.
ساعت 7 بود که شایان گفت:
- محمد و بیدار کن اماده اش کن شیدا 8 میاد دنبالش.
ملتمس به شایان نگاه کردم که چشاشو به معنای برو خیالت راحت باشه باز و بسته کرد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#غزال
سری تکون دادم و توی اتاق رفتم.
دلم اصلا نمی خواست محمد و بیدار کنم.
ولی شایدم من اشتباه کنم اون مادرشه شاید دلش برای محمد تنگ شده باشه.
با این فکر خودمو گول زدم و محمد و بیدار کردم چشاشو باز کرد و گفت:
- سلام مامانی ژونم.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- سلام دور چشای خوشکلت بگردم عزیز دلم پاشو که باید اماده بشی بری.
متعجب گفت:
- کجا مامانی؟
نشست و بغلش کردم سمت روشویی رفتم و گفتم:
- پیش مامان شیدات عزیزم امروز باید پیش اون باشی.
پکر شد و ناراحت.
همین کافی بود اشکام بریزه رو صورتم و گفتم:
- قربونت برم یه امروزه اگه اذیتت کنه دیگه نمی زارم بری پیشش باشه مامانی؟
با ناراحتی سری تکون داد دست و صورت شو شستم و لباس هاشو تن ش کردم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- من ازش می ترسم مامانی اون ترسناکه بدخلاقه.
با این حرف هاش جیگرم اتیش می گرفت و نمی تونستم کاری بکنم از این می سوختم بیشتر.
با گریه گفتم:
- اذیتت کنه با من طرفه دردت به جونم.
اشکامو پاک کرد با دستای کوچولوش و گفت:
- گریه نکن مامانی زود میام پیشت.
سری تکون دادم و صورت شو بوسه بارون کردم.
از اتاق بیرون اومدم تا محمد رفت بغل شایان براش صبحونه اماده کردم.
شایان و محمد هر دو اومدن و روی سفره نشستن.
محمد و توی بغلم نشوندم و بهش صبحونه دادم اما بچه ام انقدر ناراحت و پکر بود اصلا نخورد.
شایان با دیدن حال ما دو تا حالش بد شده بود و اخماش توی هم بود.
شیدا بهش تک زد و شایان گفت:
- برو محمد و بده بهش دم دره.
سری تکون دادم و بلند شدم محمد توی بغلم اومد و توی حیاط رفتم و بعد در ویلا رو باز کردم .
دم در بود و به ماشین ش تکیه داده بود.
با دیدن محمد سمت ش اومد و گفت:
- سلام مامانی.
و محمد و از بغلم گرفت و بوسش کرد محمد به زور با ترس سلام کرد و خودمو کنترل کردم باز گریه نکنم.
نگاه حقیرانه ای به من انداخت و لب زدم:
- مراقب پسرم باش.
پوزخندی بهم زد و به محمد لبخند زد و توی ماشین نشستن و رفتن.
احساس می کردم با تریلی از رو قلبم رد شد درو بستم و زیر یکی از درخت ها توی باغچه نشستم و زانو هامو بغل کردم.
بجز استرس و فکر منفی چیزی توی سرم رد و بدل نمی شد.
انقدر استرس داشتم اشکمم در نمی یومد و بدنم داشت خود خوری می کرد و حالم بدتر شده بود.
شایان از ویلا بیرون اومد و مستقیم اومد روبروم نشست.
دستام که از استرس یخ بسته بود رو بین دستاش گرفت و گفت:
- غزال ببین من می دونم نگرانی و می دونم شیدا ذات خوبی نداره اما اینو بدون شیدا کاری با محمد نمی کنه چون می دونه اونوقت من یه روز خوش براش نمی زارم پس نگران نباش سالم محمد و بردا سالم هم برمی گردونه.
یکم.با حرف هاش اروم تر شدم و استرس ام کمتر شد.
بعد از صبحونه دانشنجو ها تک تک بلند شدن و خداحافظ ی کردن و رفتن.
برای اینکه خودمو مشغول کنم و باز فکر های منفی سراغ ام نیاد خودمو با شستن ظرف های صبحونه سرگرم کردم اما فقط دستام بود که کار می کرد و فکر و دل و روح و جسمم تمام و کمال پیش محمد بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت60
#غزال
محمد همیشه ازش می ترسید و فرار می کرد.
اخ خدا سرم داره می ترکه کی شب می شه محمد و میاره دلم براش مثل سیر و سرکه می جوشید.
روی مبل نشستم و از استرس ناخون هامو می جویدم نفهمیدم کی شایان کنارم نشست و دستمو عقب کشید و گفت:
- نکن چیکار می کنی؟چرا اینجوری می کنی با خودت.
دستامو تو هم پیچ دادم و گفتم:
- نمی تونم اروم بگیرم دارم دیونه می شم محمد از اون می ترسه نمی شه ما هم بریم پیش محمد؟
شایان صورت مو بین دستاش گرفت و شمرده شمرده گفت:
- عزیز من گفتم محمد و برمی گردونه سالم هم برمی گردونه نگران نباش اوکی؟
دستاشو کنار زدم بلند شدم و راه رفتم و گفتم:
- من نگرانم نمی تونم استرس مو از خودم دور کنم مثل خوره افتاده به جونم تا شب سکته می کنم.
شایان لب زد:
- چادر تو بپوش بریم بیرون.
سری تکون دادم ورفتم چادر مو بیارم.
انقدر گیج شده بودم از استرس به جای اتاق خواب رفته بودم توی اشپزخونه.
شایان با دیدن حالم پوفی کشید و رفت تو اتاق چادرم رو اورد وایساد جلوم و چادرم رو سرم کرد و گفت:
- بیا بریم یه دوری بزنیم تا سرگرم بشی وقت بگذره بریم دنبال محمد.
سری تکون دادم و سوار ماشین شدیم.
حرکت کرد و همین جور توی خیابون ها تاب می خورد.
خودشم تو فکر محمد بود اما بروز نمی داد و سعی می کرد خودشو محکم نگه داره.
تا ظهر به همین روال گذشت و باز اروم نگرفتم بلکه بدتر شدم.
با فکر اینکه الان داره محمد و کتک می زنه اشکام روی صورتم ریختن و نتونستم هق هق مو خفه کنم.
شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت:
- اخه تو چرا انقدر نگرانی!
با گریه لب زدم:
- توروخدا منو ببر پیش محمد ببینم حالش خوبه بعد برگردیم توروخدا.
سرشو بلند کرد نالان بهم نگاه کرد و سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب باشه.
زنگ زد به شیدا
- الو..
........
- مادر محمد نگرانه می خوایم بیایم محمد و ببینیم و برگردیم ادرس بده.
.......
- فقط می بینیمش و برمی گردیم عصبی نکن منو کولی بازی هم در نیار من خودم قانون و حفظم گفتم ادرس.
و بعد قطع کرد.
سمت ادرسی که شیدا گفته بود رفتیم و نیم ساعت بعد رسیدیم.
سریع پیاده شدم و زنگ زدم.
شایان پیاده شد و سمتم اومد.
صدای تیک در اومد و درو باز کردم داخل رفتم.
شیدا و محمد جلوی در ورودی بودن.
شیدا پوزخندی زد و گفت:
- نخوردمش که چرا اینجوری می کنید؟
محمد ساکت و پژمرده کنارش بود.
زیر چشماش خشک بود اما نمی دونم چرا حس می کردم گریه کرده.
جلوش زانو زدم و بغلش کردم و گفتم:
- سلام قربونت برم خوبی مامان؟
ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم که گفت:
- سلام.
متعجب بهش نگاه کردم.
الان باید بغلم می کرد و خودشو برام لوس می کرد اما ساکت وایساده بود انگار ترسیده بود رنگ به رو نداشت.
دوباره بغلش کردم و کنار گوشش بچ زدم:
- مامانی چیزی شده،؟
جوابی نداد عقب اومدم که دیدم چادرم که به صورت ش خورده سفید شده انگار کرم بود.
متعجب گفتم:
- محمد کرم زدی به صورتت؟
شیدا هل شد و گفت:
- اره داشت با وسایل ارایشی بازی می کرد.
اخمی کردم دست محمد و گرفتم و کنار حوض بردمش و گفتم:
- این مواد شیمیایی ضرر داره برای بچه.
شایان هم سر تکون داد و به صورت محمد اب زدم و کرم رو شستم که دیدم صورت ش ورم داره یکم و کبوده!
چشمام گرد شد قشنگ کرم و شستم که دیدم انگار جای دسته تو صورت ش.
قلبم داشت وایمیستاد.
زدم زیر گریه.
شایان بهم نگاه کرد و گفت:
- چیه؟چی شده؟
به صورت محمد اشاره کردم نگاه کرد نزدیک تر اومد و چشماشو باز و بسته کرد.
سمت شیدا خیز برداشتم و یقعه اشو توی دستم گرفتم و گفتم:
- چیکار کردی با بچه ام جای دسته تو صورت ش به چه حقی زدیش.
جواب نداد که تکون ش دادم و گفتم:
- با توام چیکار کردی با بچه ام ترسیده اصلا حرف نمی زنه.
شیدا محکم هلم داد که افتادم روی زمین و دستم خورد توی ستون.
شایان سریع سمتم اومد و کمک کرد بلند بشم و شیدا دوید داخل درو قفل کرد.
شایان از عصبانیت چشماش قرمز شده بود و گفت:
- بریم خودم شب میام اینجا می دونم باهاش چیکار کنم.