محبوبِمن!
بارانهاییکهگنبدترامیبوسند؛ قطرههای
اشكیهستندکهمندردلتنگیاتریختم🌧'💔:)
#اربابقلبم🫀🩺>>
دِلمُردِهـایمویـٰادِتو؛جـٰانمیدَهَدبِہمـٰآ🌱..؛
قَلبـ🫀ـیموبودَنَتضَرَبـٰانمیدَهَدبِہمـٰآ . .🤍🌙ᝰ-
#امـٰامحـسینقـلبم ‹🫁♡-
توبهحالِبیقرارقلبمیهمحلبزارزهراجان
مگهایننوکربیکسوچارهجزءتوکیوداره؟
تو خیلی فرق داری با بقیه.mp3
12.13M
این سلامم رو قبول کن،
این یکی فرق دارھ ♥️
السلامعلیكیااباعبدالله . .
#مداحی
12-maddahi-205.mp3
3.83M
جوونیمو توی گناها سرکردم...!💔
چقده صبرکردی شاید دوباره برگردم..🚶♀
#مداحی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
با دوستت آرام بیا، بسا که روزی دشمنت شود، و با دشمنت آرام بیا، بسا که روزی دوستت شود. - مولاعلۍ'؏' -
میخواهی اسیرِ کسی شوی؟
به او ابراز نیاز کن !
- مولاعلی'؏' -❤️🩹'
⏌ واللهُ خَیـرُ المُسْتَـعان💕𖢆⎾
و خدایـے هست ؛ مهربانتࢪ از حد ِتصوࢪ💙'
گر سراغ از عالمی دیگر بگیری بهتر است
مرگ را با شوق اگر در بر بگیری بهتر است
تن دو روزی بیشتر پیراهن روح تو نیست
هرچه کمتر خو به این پیکر بگیری بهتر است
آفرینش جایی از دنیا ندارد پستتر
گر به هرجا غیر از اینجا پربگیری بهتر است
من که میگویم در این بازار از هر سو زیان
هرچه را بفروشی و ساغر بگیری بهتر است
نخ به پای بادبادکهای کمطاقت مبند ؛
زندگی را هرچه آسانتر بگیری بهتر است ..!(:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت76
#غزال
برگشتم سمت ش.
باورم نمی شد این حرف ها رو از شایان شنیده باشم.
برگشتم تا مطمعن بشم خودش بوده که این حرف ها رو زده.
بهت زده با چشای گرد شده بهش خیره شدم.
ناباور پلک زدم و به سختی گفتم:
- شو..خی می کن..ی؟مگه نه؟
زل زد توی دو تا تیله چشام و گفت:
- نه!
باورم نمی شد!
روی صندلی نشستم کنارم نشست و گفت:
- نباید اینا رو یهویی می گفتم.
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشامو بستم.
عشق شایان به بدترین شکل به من نمایش داده شده بود.
اون عاشق من بود و منو با قمار به دست اورد.
حتی از اسم قمار هم حالم بهم می خورد.
ای کاش هیچوقت اینطور باهام اشنا نمی شدیم و اونوقت زندگی روی دیگه داشت.
شایان لب زد:
- غزال خوبی عزیزم؟
خواستم جواب شو بدم که جیغ محمد از جا پروندم.
سریع بلند شدم و دویدیم سمتش.
توی بغلم گرفتم ش و گفتم:
- جان عزیزم؟جانم؟
نفس نفسی زد و بغلم کرد و گفت:
- خواب تلسناک دیدم.
قربون صدقه اش رفتم و پیشش دراز کشیدم بغلش کردم تا دوباره بخوابه و نترسه.
شایان هم بالای سر هردومون وایساده بود و نگران نگاه مون می کرد.
وقتی محمد دوباره خوابید خیال ش راحت شد .
نگاهم کرد و گفت:
- توهم بخواب خسته ای منم یه دور دیگه توی حیاط بزنم برمی گردم.
بلند شدم و گفتم:
- منم میام تنهایی خطرناکه.
سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب لیلا رو می گم بیاد پیش محمد.
چادرم و سرم کردم و سمت ش رفتم و لیلا رو فرستاد بالا پیش محمد تا برگردیم.
بقیه هم بی خواب شده بودن و هم نگران.
با شایان از عمارت بیرون اومدیم و سمت بادیگارد ها رفت که بین راه دستمو گرفت .
نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم.
حالا می تونم جور دیگه ای بهش نگاه کنم.
از یه دید مثبت دیگه با کنار گذاشتن یه سری اتفاق های تلخ!
به بادیگارد ها گفت:
- چیز مشکوکی چیزی؟
همه گفتن هیچی و فعلا همه جا امنه.
شایان یکم فکر کرد و گفت:
- عمارت و خآلی می کنم می خوام وجب به وجب شو بگردید ببینید مگه راه مخفی وجود داره و اون مرد از کجا اومده.
همه چشمی گفتن و شایان گفت:
- برو خودتو محمد حاظر شین بیاین پایین.
لب زدم:
- کجا می ریم?
گفت:
- می ریم عمارت اقا بزرگ اونجا امن هست اگه کار شیدا هم باشه اونجا کاری نمی تونه بکنه.
سری تکون دادم و برگشتم داخل.
از فاطمه صغرا خانوم خواستم یه ساکت از وسایل و لباس های محمد جمع کنه.
مال خودمم جمع کردم و رفتم بالا.
لیلا خانوم پیش محمد نشسته بود.
با دیدنم بلند شد محمد و بغلم کردم و پایین اومدیم.
شایان داخل اومد محمد و از بغلم گرفت و گفت:
- نباید زیاد محمد و بغل کنی و گرنه باز دستت خون ریزی می کنه بخیه ها رو پاره می کنی.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت77
#غزال
باشه ای گفتم و از عمارت بیرون زدیم.
ساکت ها رو صندوق گذاشتم و محمد و شایان عقب خابوند سوار شد و منم سوار شدم.
بادیگارد درو باز کرد و از عمارت خارج شدیم.
شایان گفت:
- اونجا هر چیزی گفتن یا توجه نکن یا کم نیار اینجوری ساکت می شن چون من مدام باید بیام این عمارت الان هم شما رو می زارم و برمی گردم.
نگران گفتم:
- شایان مراقب خودت باش تنها جایی نری بادیگارد با خودت ببر.
لبخندی به روم زد و گفت:
- باشه مراقبم شما هم مراقب خودتون باشید.
باشه ای گفتم.
به عمارت که رسیدیم بوق زد و درو باز کردن.
داخل رفتیم محمد و بغل کرد اومد داخل.
محمد و توی اتاق خودش که اینجا داشت خوابوند تا دم در سالن باهاش رفتم و ساک ها رو ازش گرفتم و بازم گفتم مراقب خودش باشه.
درو بستم همه با سر و صدای اومدن ما اومدن توی سالن.
سلامی کردم و و رو به کبرا خانوم گفتم:
- بی زحمت یه لیوان اب به من می دین؟
چشم خانوم ی گفت و برام اورد تشکر کردم و خوردم.
روی مبل نشستم و اقا بزرگ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چه خبره این موقعه شب اومدید؟
بقیه چشم دوختن بهم و منتظر نگاهم کردن.
لب زدم:
- یکی اومده بود توی اتاق محمد می خواست بلا سرش بیاره و وقتی من باخبر شدم جیغ کشیدم فرار کرد عمارت ناامنه اومدیم اینجا.
که صدای کسی از روی پله ها اومد:
- وقتی مادری رو از پسرش جدا می کنید همین می شه!
نگاهمو به پله ها دوختم و شیدا با ناز و عشوه پایین اومد و روبروم روی مبل نشست پا انداخت روی پا.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اسم خودتو می زاری مادر؟پس نمی دونی مادر یعنی چی!
شیدا هم پوزخندی زد و گفت:
- نه تویی که دو روزه اومدی از خدمتکاد خونه شدی خانوم خونه می دونی مادر یعنی چی!
بلند شدم و تهدید وار گفتم:
- ببین شیدا من ازارم به یه مورچه هم نمی رسه اما اگر این قضیه زیر سر تو باشه بخوای به محمد اسیبی بزنی شایان ازت نمی گذره تیکه تیکه ات می کنه چون ما سر محمد با کسی شوخی نداریم.
شیدا خندید و گفت:
- اخ اخ ترسیدم .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت78
#غزال
توی چشم هاش زل زدم و گفتم:
- اگه کار تو باشه هنوز مونده بترسی!
در اتاق باز شد و محمد خابالود اومد بیرون.
امشب بچه ام کاملا خواب ش بهم خورده بود.
سمت ش رفتم و بغلش کردم و گفتم:
- جان مامانی جان عزیزدلم چرا بیدار شدی؟
چشاش از بی خوابی باز نمی شد و با ناله گفت:
- اون شیدای زشت بدجنس اومد تو خوابم ترسیدم بیدار شدم.
همه خنده اشون گرفت.
نگاه اخر مو به شیدا که از حرص سرخ شده بود انداختم و توی اتاق رفتم.
محمد و روی تخت خابوندم و خودمم کنارش خوابیدم تا خواب ش ببره.
یه نیم ساعتی گذشت که محمد خوابیده بود و خودمم داشت خوابم می برد که گوشی زنگ خورد.
کیف ام توی سالن بود و صدای گوشی تا اینجا می یومد.
اروم بلند شدم و از اتاق بیرون زدم درو اروم بستم که محمد بیدار نشه.
بقیه انگار دیگه خواب شون نبرده بود که همون جا نشسته بودن.
سرجام نشستم و گوشی رو از توی کیف در اوردم شایان بود.
این گوشی رو شایان امشب اومدنی بهم داده بود که بهم زنگ بزنه.
شیدا با مسخرگی گفت:
- اقاتونن؟
محل ش نزاشتم و جواب دادم:
- سلام.
شایان لب زد:
- سلام خانومم خوبی؟
لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
- خوبم تو خوبی؟کجایی؟
با لحن کشف کننده ای گفت:
- یا خجالت می کشی مثل من حرف بزنی یا کسی پیشته کدوم درسته اولی یا دومی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- دومی!
خنده ای کرد و گفت:
- خیلی خب یه ساعت دیگه کارم تمام می شه میام خیلی گرسنمه غزال.
لب زدم:
- خسته نه باشی چشم یه چیزی درست می کنم تا بیای.
لب زد:
- فدای تو فعلا عزیزم.
خدانگهداری گفتم و قطع کردم.
بلند شدم و به صغرا خانوم که داشت می رفت بخوابه گفتم:
- صغرا خانوم بی زحمت می شه برین اتاق محمد بخوابین؟من می خوام برای شایان یه چیزی درست کنم گرسنه است محمد تنهایی می ترسه.
لب زد:
- می خواین خودم درست کنم خانوم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه شما برین کنار محمد بخوابین خودم درست می کنم.
چشم ی گفت و رفت توی اتاق.
توی اشپزخونه رفتم و تصمیم گرفتم استامبولی با سالاد درست کنم.
اینجوری زود اماده می شد و خوشمزه هم بود.
دست به کار شدم و بعد از 45 دقیقه کاملا اماده بود میز رو هم چیدم که شایان اومد بکشم.
از اشپزخونه بیرون اومدم اول یه سری به محمد زدم که خواب بود و صغرا خانوم هم کنارش بود.
توی سالن کنار بقیه نشستم تا شایان بیاد.
گوشی رو دست گرفتم تا ببینم پیامی چیزی از شایان ندارم که مادر شیدا گفت:
- چجوری با اخلاق گند این شایان خان می سازی؟
با نیش و کنایه حرف می زد درست مثل شیدا!
انگار سوال همه بود که بهم خیره شده بودن.
لب زدم:
- شایان خیلی هم خوش اخلاقه ولی خوب با کسایی که خوشش نمیاد تند خو و بداخلاقی می کنه.
و لبخندی زدم که در باز شد و شایان اومد داخل.
سلامی کرد و بی توجه به همه حتی خانواده اش که من تعجب کردم حتی نپرسیدن ازدواج کردین یا هر چیزی سمت من اومد و گفت:
- خوبی عزیزم؟محمد کجاست؟
همه با دیدن این رفتار شایان بهت زده شده بودن حتی شیدا.
کت شو گرفتم و گفتم:
- خوبم محمد خوابه بریم شام بخوری اماده است.
لب زد:
- اخ که چقدر گرسنمه خودت درست کردی؟هیچ دستپختی دستپخت تو نمی شه!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خودم درست کردم یه ابی به سر و صورتت بزن بیا.
سری تکون داد و سمت روشویی رفت.
کت شو روی مبل گذاشتم و توی اشپزخونه رفتم.