🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت76
#یاس
6ماه بعد*
نشسته بودم و داشتم شیشمین بستنی رو می خوردم پاشا هم خواب بود.
اوخی دیشب بچه ام اصلا نخابیده بود تا صبح این شازده پسرش لگد می زد و گریه های من خونه رو پر می کرد و عین مرغ سرکنده دورم پر پر می زد.
حدود یه ساعتی می شد خواب بود و منم چون شازده اش ساکت بود ساکت نشسته بودم و بستنی مو می خوردم.
همیشه بهم می گفت یاس این بچه فوتبالیست می شه چون انقدر لگد می زنه ببین کی بهت گفتم فردا که به دنیا بیاد با همین پا می زنه زیر توپ و ببین شیشه چند تا در و پنجره رو بشکنه!
منم چپکی نگاهش می کردم و می گفتم نخیر پسرم ساکت و معصومه عین مامانش!
اونم می گفت اره عجب مامان ساکتی انگار اون اولا که همش دستم فرار می کردی یادت رفته.
نیم ساعت گذشت که پاشا نشست و بهم نگاه کرد.
منم بهش نگاه کردم که گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و بستنی مو گاز زدم که گفت:
- واقعا خوبی؟
متعجب اره ای گفتم.
لب زد:
- چرا اخ و اوخ نمی کنی؟ یه ساعت گذشته عجیبه تو یه ساعت ساکت بمونی!
لب زدم:
- خوب بچه ات ساکته که ساکتم توهم خوشبحالت شده دیگه بخواب .
پاشا گفت:
- به خدا انقدر هر روز جیغ و ناله شنیدم و چرتک های ۵ دقیقه ای زدم الان که ساکتی انگار یه چیزی کمه نمی تونم بخوابم .
وای بچه ام از دست رفته بود.
نگاهی به چوب های بستنی کرد و گفت:
- 11 تا خوردی!
سر تکون دادم که دراز کشید و گفت:
- پس بگو چرا شازده ساکته بخور بخورشه.
با لبخند گفتم:
- الهی قربون ش برم بچه ام فقط موقع خوردن ساکته چه تپلی باشه .
پاشا گفت:
- نیومده خوب قربون صدقه اش می ری ها منم که کشکم.
با لذت به حسودی ش نگاه کردم و خندیدم.
خودشم خندید و صدای اذان بلند شد طبق معمول بعد از اون اتاق بلند شد و گفت:
- وقت ملاقات با اون بالایی رسیده بریم نماز بخونیم؟
سری تکون دادم و با کمک ش بلند شدم.
بعد از اون اتفاق پاشا فهمید که چقدر خدا دوسش داره و به فکرشه! بعد از اون سر وقت نمی زاشت ۵ دقیقه اون ور تر بشه نماز هاشو می خوند روزه می گرفت دست بقیه رو می گرفت تریپ ش اخلاق ش همه چیش فرق کرده بود.
به قول معروف شبیه بچه مثبت ها لباس می پوشید.
خیلی ام بهش می یومد و معصوم تر نشونش می داد.
شده بود یه پلیس با خدا!
من که نمی تونستم بخونم ولی طبق معمول روی سجاده پشت سرش نشستم و شروع کردم به قران خوندن و پاشا هم جلو تر از من وایساد به نماز.
چقدر از وقتی مذهبی شده بود زیباتر و عاشق تر شده بود.
همیشه بهم می گفت تو فرشته زندگی منی هم عشق به زندگیم اوردی هم خدا رو.
نشسته بودیم سر سفره پاشا نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و گفت:
- امروز 9 ماهت تکمیل شده خبری نیست؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
و غذامونو خوردیم.
تا غروب پاشا همش دورم می چرخید و می گفت:
- یاس خانومم خبری نیست؟ بریم دکتر؟
ولی من دردی نداشتم واقعا.
می گفتم نه.
حتا راحت تر از روزای قبل داشتم به کار هام می رسیدم .
ساعت9 بود که پاشا گفت:
- یاس یه حسی بهم می گه بچه امشب به دنیا میاد برو لباس بپوش اماده شو بریم بیمارستان.
از این همه نگرانی ش منم واقعا نگران شده بودم.
زنگ در زده شد و پاشا رفت درو باز کنه.
اروم ساک بچه رو اماده کردم و خودمم لباس پوشیدم که صدای یالله اومد.
بیرون رفتم که روهام و پارسا و ساشا رو دیدم.
با لبخند نگاهشون کردم و سلام کردیم.
روهام نامزد ش هم همراه ش بود دختر خاله اش سونیا رو عقد کرده بود.
با سونیا خیلی جور بودم چون هم سن بودیم.
بغلم کرد و بوسیدم.
پاشا گفت:
- خوب شد اومدید امشب خونه تحویل شما من باید یاس و ببرم بیمارستان.
پارسا گفت:
- خیره خبریه؟
پاشا گفت:
- یاس که می گه نه اما به دلم افتاده امشب بچه به دنیا میاد.
سری تکون دادن و پاشا گفت:
- همه چی هست راحت باشید.
از بچه ها خداحافظ ی کردیم و با کمک پاشا سه تا پله رو پایین رفتم و سمت ماشین رفتیم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت76
#ارغوان
گوشیم زنگ خورد و با ببخشیدی رد تماس دادم سجاد بود.
دوباره زنگ زد که استاد گفت:
- مشکلی نیست جواب بدید.
جواب دادم که سجاد گفت:
- الو ارغوان سعید تصادف کرده.
سریع بلند شدم و تقریبا داد زدم:
- چییی؟سعید چش شده؟سجاد بگو که چیزی ش نشده خوبه؟
سجاد گفت:
- نترس نترس خوبه خوبه بیمارستان ایم بیمارستان ....
لب زدم:
- الان میام الان میام .
و قطع کردم و قدم اول و برنداشتم قلبم تیر کشید.
وای بار شک بهم وارد شده بود پاهام ضعف رفت و دستمو به میز گرفتم خم شدم رها و اهو سریع دوره ام کردن و اهو گفت:
- وای قلب ش رها قرص ش تو کیفه بده.
رها در اورد و توی دهن ام گذاشت و اهو گفت:
- اروم باش اروم باش مطمعنم سعید چیزی ش نشده اروم باش.
فرزاد گفت:
- سعید چیکاره ارغوان می شه؟
اهو گفت:
- سعید و سجاد و علی سه تا برادر ان بوتیک های ارغوان دستشونه حدود سه ساله مثل برادر ان براش و در واقع ارغوان زندگی شو به اونا مدیونه!
اشکام از روی چشمام سر خورد پایین و رو به اهو گفتم:
- نمی تونم رانندگی کنم باید برم بیمارستان بریم برسونیم.
اهو گفت:
- باشه تو اروم باش اخه چرا اینجوری بهت خبر می دن با این قلبت.
بلند شدم و رها کوله امو برداشت و سریع از کلاس بیرون اومدیم.
سوار شدیم و رها پشت فرمون نشست و گاز داد.
سریع رسیدیم بیمارستان و با دیدن سجاد و علی توی راه رو دویدم سمت شون و گفتم:
- سعید کو؟
علی گفت:
- نگران نباش بهوش اومده خوبه توی اتاقه دکتر بالای سرشه!
درو باز کردم داخل رفتم که نگاه پرستار و دکتر برگشت سمتمم.
سریع بالای سر سعید رفتم صورت ش از درد جمع شده بود ولی بهوش بود با دیدن من نگران گفت:
- کی تو رو خبر کرد،؟من خوبم به خدا اروم باش رنگ به رو نداری.
نگران گفتم:
- چی شده چطور تصادف کردی؟
سعید گفت:
- چیزی نیست ماشین زد زیرم سرعت ش کم بود نگران نباش فقط دستم شکسته سالمم.
نفس مو سنگین رها کردم و روی صندلی نشستم انگار فشارم افتاده بود
که
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت76
#باران
وارد کارخونه شدیم همه رو دستبند زده بودن و از هر کدوم اصلحه گرفته بودن جرم حمل اصلحه غیرقانونی به پرونده اشون هم اضافه شد به البته اون کار های دیگه اشون که تمام مدارکش توی لب تاب منه!
جلوی اقا بزرگ وایسادم سر بلند کرد و بهم نگاه کرد و با خشم گفت:
- دختره ی عوضی.
پوزخندی زدم خم شدم جلوش و گفتم:
- خوب بیین خوب ببین کی داره خودتو و هفت جد خلافکار قمار باز ادم کش تونو نابود می کنه.
امیرعلی کنارم ایستاد که صاف وایسادم و گفتم:
- امیرعلی همسرمه می شناسی که؟رایان قلابی داشتم گول تو می خوردم اقا بزرگ همین دیشب به ذات کثیف ت پی بردم.
با صدای بابا نگاهمو به اون دوختم:
- از قدیم راست گفتن خون خون رو بر نمی داره همون روز که دخترم از خون و ریشه ام توی بیمارستان مرد نباید توی نحس رو جا تو با دخترم عوض می کردم تا فقط ابروی خاندان رو بخرم اگر اون روز توی نحس رو نمیاوردم جای دخترم قالب نمی کردم الان این اتفاق نمی افتاد.
حس کردم سرم گیج رفت.
چی داره می گه!
به امیرعلی نگاه کردم و گفتم:
- چی داره می گه؟
امیرعلی سمت ش رفت یقعه اشو گرفت بلندش کرد و گفت:
- منظورت چیه؟
بابا خنده مضهکی کرد و گفت:
- این عفریته نمک به حروم دختر من نیست دختر ما مرد من جاشو عوض کردم.
با قدم های بی جون از کارخونه متروکه بیرون اومدم.
توی ماشین نشستم و سرمو به داشبورد تکیه دادم.
یعنی منو از خانواده ام جدا کرده بودن؟
یعنی من از ریشه اینا نبودم؟
چطور تونستن همچین کاری با من بکنن؟
صدای در ماشین اومد و امیرعلی نشست توی ماشین.
سرمو از روی داشبورد بلند کردم و بهش نگاه کردم و ناباور گفتم:
- دیدی چی گفت امیرعلی؟گفت من از خون ش نیستم امیرعلی.
امیرعلی سری تکون داد و گفت:
- اروم باش خانوم تازه باید خوشحال باشی.
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- منو دزدیده و ۱۸ ساله زندگی رو به من حروم کرد نه تنها منو بلکه خانواده واقعی مم رو هم عزادار کردن اونا الان فکر می کنن من مردم!
امیرعلی گفت:
- پیداشون می کنم صبح نشده پیداشون می کنم می دونی کدوم بیمارستان به دنیا اومدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره مامان قلابیم چند بار گفت خراب بشه بیمارستانی که من توش به دنیا اومدم بیمارستان سینا بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت76
#غزال
برگشتم سمت ش.
باورم نمی شد این حرف ها رو از شایان شنیده باشم.
برگشتم تا مطمعن بشم خودش بوده که این حرف ها رو زده.
بهت زده با چشای گرد شده بهش خیره شدم.
ناباور پلک زدم و به سختی گفتم:
- شو..خی می کن..ی؟مگه نه؟
زل زد توی دو تا تیله چشام و گفت:
- نه!
باورم نمی شد!
روی صندلی نشستم کنارم نشست و گفت:
- نباید اینا رو یهویی می گفتم.
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشامو بستم.
عشق شایان به بدترین شکل به من نمایش داده شده بود.
اون عاشق من بود و منو با قمار به دست اورد.
حتی از اسم قمار هم حالم بهم می خورد.
ای کاش هیچوقت اینطور باهام اشنا نمی شدیم و اونوقت زندگی روی دیگه داشت.
شایان لب زد:
- غزال خوبی عزیزم؟
خواستم جواب شو بدم که جیغ محمد از جا پروندم.
سریع بلند شدم و دویدیم سمتش.
توی بغلم گرفتم ش و گفتم:
- جان عزیزم؟جانم؟
نفس نفسی زد و بغلم کرد و گفت:
- خواب تلسناک دیدم.
قربون صدقه اش رفتم و پیشش دراز کشیدم بغلش کردم تا دوباره بخوابه و نترسه.
شایان هم بالای سر هردومون وایساده بود و نگران نگاه مون می کرد.
وقتی محمد دوباره خوابید خیال ش راحت شد .
نگاهم کرد و گفت:
- توهم بخواب خسته ای منم یه دور دیگه توی حیاط بزنم برمی گردم.
بلند شدم و گفتم:
- منم میام تنهایی خطرناکه.
سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب لیلا رو می گم بیاد پیش محمد.
چادرم و سرم کردم و سمت ش رفتم و لیلا رو فرستاد بالا پیش محمد تا برگردیم.
بقیه هم بی خواب شده بودن و هم نگران.
با شایان از عمارت بیرون اومدیم و سمت بادیگارد ها رفت که بین راه دستمو گرفت .
نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم.
حالا می تونم جور دیگه ای بهش نگاه کنم.
از یه دید مثبت دیگه با کنار گذاشتن یه سری اتفاق های تلخ!
به بادیگارد ها گفت:
- چیز مشکوکی چیزی؟
همه گفتن هیچی و فعلا همه جا امنه.
شایان یکم فکر کرد و گفت:
- عمارت و خآلی می کنم می خوام وجب به وجب شو بگردید ببینید مگه راه مخفی وجود داره و اون مرد از کجا اومده.
همه چشمی گفتن و شایان گفت:
- برو خودتو محمد حاظر شین بیاین پایین.
لب زدم:
- کجا می ریم?
گفت:
- می ریم عمارت اقا بزرگ اونجا امن هست اگه کار شیدا هم باشه اونجا کاری نمی تونه بکنه.
سری تکون دادم و برگشتم داخل.
از فاطمه صغرا خانوم خواستم یه ساکت از وسایل و لباس های محمد جمع کنه.
مال خودمم جمع کردم و رفتم بالا.
لیلا خانوم پیش محمد نشسته بود.
با دیدنم بلند شد محمد و بغلم کردم و پایین اومدیم.
شایان داخل اومد محمد و از بغلم گرفت و گفت:
- نباید زیاد محمد و بغل کنی و گرنه باز دستت خون ریزی می کنه بخیه ها رو پاره می کنی.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت76
#سارینا
سارینا لبخندی روی لب ش نشوند و گفت:
- سلام اقا مصطفی چرا زحمت کشدید می گفتید می یومدم می گرفتم خودم.
پسره که تقریبا همسن خودم بود گفت:
- سلام خوب هستید سارینا خانوم؟ نه چه زحمتی وظیفه است .
کارتون رو امیر ازش گرفت و پسره اروم به سارینا چیزی گفت که سارینا سرشو انداخت پایین و سری با غم تکون داد.
و بعد خداحافظی پسره رفت و امیر بدرقه اش کرد.
یهو سارینا دستشو به سرش گرفت و خواست بیفته که خودمو بهش رسوندم و بازوشو گرفتم.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد سارینا خوبی؟
بازوشو از دستم کشید بیرون و به درخت تکیه داد و نگاه شو به زمین دوخت و با پوزخند تلخی گفت:
- مهمه برات؟
امیر خودشو رسوند و گفت:
- سارینا ابجی دورت بگردم چی شدی ببینمت قربونت برم .
سارینا نگاهشو به امیر دوخت و گفت:
- حالم خوب نیست نمی تونم سرپا وایسم انگار جون از تنم رفته.
امیر دستشو گرفت و گفت:
- نگران نباش ابجی الان می برمت دکتر بعد می برمت خونه بخوابی اروم راه برو اخ کلید داخله.
تند گفتم:
- ماشین من هست بریم .
و مجال ندادم و سریع سمت ماشین رفتم.
پشت فرمون نشستم و امیر سارینا رو عقب نشوند و خودش هم جلو نشست.
از اینه بهش نگاه کردم سرشو به عقب تکیه داده بود و چشماشو بست و قطره های اشک تا زیر چونه اش سر خورده بود.
سریع راه افتادم و مدام نگران نگاهش می کردم.
امیر نفس های عصبی می کشید و برمی گشت وعضیت شو چک می کرد که گوشی سارینا زنگ خورد.
در اورد و گرفت سمت امیر و گفت:
- مامانمه چیزی بهش نگو.
امیر گرفت و گفت:
- باشه.
جواب داد و پیچوند.
لب زدم:
- همیشه اینطوری می شی؟
سارینا که جوابمو نداد و امیر هم یه نگاه بد بهم انداخت.
کلافه گفتم:
- چیه؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
با خشم گفت:
- واسه چی وقتی تصادف کرد نموندی ببینی مرده یا زنده است؟
ساکت شدم!
واقعا جوابی نداشتم که بدم و حسابی شرمنده شده بودم.
نگاهی به سارینا انداختم که اشک های با سرعت بیشتری می ریخت.
امیر داد زد:
- تویی که ادعا می کنی نگرانی با توام جواب منو بده!
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:
- نمی..دونم ..اون سار.ینا یعنی اون سارینا با این سارینا زمین ..تا..اسمون فرق.. می کنه!
امیر با پوزخند عصبی گفت:
- سارینا همون ساریناست اما داغون تر!
#سارینا
با حرف هاش طپش قلب گرفته بودم و اگر تنها بودم صدای هق هق هام تا فرسخ ها می رفت!
لب زدم:
- بزن کنار.
با نگرانی گفت:
- حالت خوب نیست باید بری بیمارستان.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من نیازی به نگران بودن تو ندارم بزن کنار.
دوباره حرف شو تکرار کرد که داد زدم:
- گفتم بزنننن کناررررر بمیرم بهتر از اینکه با ماشین تو به جایی برسم.
مجبور شد بزنه کنار و امیر سریع پیاده شد اومد سمتم و پیاده شدم.
به ماشین کنار خیابون تکیه دادم و امیر زود تاکسی گرفت سمت بیمارستان رفتیم.
#سامیار
همون جا وایساده بودم و نمی دونستم چه خاکی توی سرم بریزم!
تاکسی گرفتن و راه افتادن.
پشت سرشون حرکت کردم نمی تونستم با اون حال بد راه ش کنم .
وقتی رسیدم بیمارستان سارینا توی اتاق دکتر بالای سرش بود و امیر دم در بود.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باز که اینجایی!چی می خوای جلو چشش؟
جواب شو ندادم و اخم غلیظی روی پیشونیم نشست.
روی صندلی نشستم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت75 #ناحله یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود دن
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#قسمت76
#ناحله
حس کردم رو خودش کنترلی نداره
داشت از عصبانیت آتیش میگرفت
لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد
صدامون توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود
مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود
الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود
سرش و با دستاش گرفت
چیزی از غرورش نمونده بود
اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم
قلبم هزار تیکه شده بود
دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه!
برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش مَنی وجود نداشت!
اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد.
دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود
سکوت کرده بود
یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود
کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد!
سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود
حق با مصطفی بود باید جلوی دلم رو میگرفتم نباید اینجوری میشد
هرچی بود من باعثش بودم
وبایدبخاطرش تاوان میدادم
مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود
شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه!
لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آورد
آه پر دردی کشید و گفت :
خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی!
فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی !
پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد
در جعبه رو باز کرد
دلم میخواست همون لحظه بمیرم !
یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید!
حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم
هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد
فقط یه صدای بدی و تولید میکرد
احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم.
نگام افتاد به غذای دست نخوردمون.
مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه
چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتشون تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد
اومدم پایین و دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین
نایلون رو گذاشت رو پام و گفت:
+رفتی خونه تا تهش و بخور
حالت خوب نیست
دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندنبا اینکه حال خودش داغون بود
بازم حواسش به من بود
دیگه چیزی نگفت و نگفتم
دلم اتاقم و میخواست
میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم
وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ
یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم :
_ببخش منو
میدونم توقع بیجاییه ولی...
چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ
از ماشین دور شدم
از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت
سرم و انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی رو نبینم
خداروشکر ندیدم
مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم
سریع لباسام رو عوض کردم و نشستم کنج اتاقم
عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام.
بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم .
اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم
یاد پست محمد افتادم
انقدر متنش و خونده بودمکه حفظ شدم
گفته بود
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز روبه راه است
اما هر نفسی که میکشی
دردی ست که میکشی
همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد
مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت
هرکاری کردم خوابم نبرد..
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'