« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت58
#باران
مادر امیرعلی گفت:
- عزیزم اونا پدر و مادر توان.
با خشم گفتم:
- اونا پدر و مادر من نیستن.
بلند شد و بغلم کرد و گفت:
- خیلی خب خیلی خب اروم باش رنگ ت سرخ شده اروم باش دخترم.
بغلم کرد و روی مبل نشوندتم به شونه اش تکیه دادم و با حرص زمزمه کردم:
- این عروسی سر بگیره اموال زده بشه به نامم همه چی رو می فروشم همه چی رو کارتون خواب شون می کنم تقاص تمام این سال ها از پوست و خون شون می کشم بیرون.
امیرعلی پایین مبل نشست و گفت:
- می خوای بری تو اتاق بخوابی؟
این دفعه حرف مو روی این خالی کردم:
- چیه خسته ای از دستم ها ها ها؟اصلا از اینجا می رم من خودم صد تا عمارت دارم.
پاشدم از جام برم که بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش که به عقب کشیده شدم و توی صورتم داد کشید:
- کجآااآااا می گم بخوابی چون می ترسم حالت بد بشه یعنی چی این حرفات؟اونا اذیتت کردن باشه من حساب شونو می رسم چرا سر من خالی می کنی؟تو هیجا نمی ری.
با حرص هلش دادم عقب و گفتم:
- بخوام برم می رم فهمیدی به تو هم ربطی نداره.
امیرعلی سعی کرد اروم باشه و گفت:
- تو زن منی هیچ جا بدون من حق نداری بری.
خنده عصبی کردم و گفتم:
- سورررری زنتم سورییی.
امیرعلی نشوندتم روی مبل و گفت:
- من سوری موری حالیم نیست طبق حرف خدا تو زن منی منم وظیفمه کاملا از زن ام مراقبت کنم الان ببین مامان و بابام ازدواج کردن مامان من ۲۴ ساعت می گه می خوام از اینجا برم؟ نه ولی تو ۲۴ ساعت می گی می خوای بری از پیش شوهرت کجا می خوای بری.
با چشای گرد شده نگاهش می کردم وای خدا زده بود به سرش.
سرمو توی بغل مامانش فشار دادم و گفتم:
- وای خاله پسرت دیونه شده داره چرت و پرت می گه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#باران
مامان امیرعلی گفت:
- وای از دست شما دوتا چرا انقدر به هم می پرین؟ امیرعلی بگیر بخواب مگه خوابت نمی یومد؟باران هم می مونه هیچ جایی نمی ره.
امیرعلی گفت:
- و تمام.
دراز کشید سر جاش منم همون جور به خاله تکیه دادم با نگاه امیرعلی با اخم منم بهش نگاه کردم وبا سر گفتم ها چته که گفت هیچی و چشماشو بست کلا رو مخه دوست دارم چکی ش کنم.
دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد این دفعه قبل اینکه برش دارم امیرعلی خیز برداشت برش داشت و خاموشش کرد و گفت:
- خوب این از این حالا بخوابیم.
بعدش هم گرفت خوابید.
منم نمی دونم کی خوابم برد.
با صدای مامان امیرعلی چشامو خابالود وا کردم و چند بار پلک زدم تا صدا و تصویرش واضح شد و گفتم:
- سلام.
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- سلام عزیز دلم صبح بخیر بیدار شو که باید برید خرید.
بعد هم یکم اتاق و جمع و جور کرد رفت بیرون اماده شدم و بیرون رفتم همه روی میز صبحونه نشسته بودن و داشتن صبحونه می خورن صندلی کنار امیرعلی نشستم اما چشاش بسته بود و خواب بود.
صداش زدم:
- امیرعلی.
رو به بقیه گفتم:
- سلام.
همه با مهربونی جواب مو دادن و فقط امیرعلی به صندلی تکیه داده بود و خواب بود حتما مال اینکه تا دیر وقت بیدار بودیم.
دوباره صداش زدم:
- امیرعلی با توام.
هیچ.
لیوان شربت و برداشتم خالی کردم تو صورت ش که از جا پرید و فریاد زد:
- سوختممممم.
منم هول کردم لیوان شیر رو خالی کردم تو صورت ش که بهت زده سر جاش خشکش زد.
البته همه خشک شون زده بود.
به لیوان قرمز جلوی خودم دست زدم مگه شربت نبود؟وای نه چایی بود چه چایی خوش رنگی.
خودمو زدم به کوچه علی چپ و چایی و برداشتم ریلکس خوردم و گفتم:
- امیرعلی چه چایی ش خوشمزه است.
ناباور نگاهم کرد و همی طور قطره های شیر از سر و صورت ش چکه می کرد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت60
#باران
امیرعلی ناباور لب زد:
- باران.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خوب صدات زدم بیدار نشدی ریختم روت بیدار بشی.
امیرعلی لب زد:
- با چایی؟
لیوان چایی مو برداشتم و گفتم:
- خدایی امیرعلی رنگ این چایی به چایی بودن می خوره یا شربت بودن؟
نگاه کرد و گفت:
- شربت.
گفتم:
- خوب دیگه منم فکر کردم شربته مقصر من نیستم مقصر چاییه.
با حوله صورت شو پاک کرد و گفت:
- حرف حق جواب نداره.
خنده ام گرفت و امیرعلی گفت:
- چه لباس عروسی باید برات بخرم؟
لقمه امو قورت دادم و گفتم:
- مگه تو باید بخری؟من خودم می خرم.
امیرعلی گفت:
- ولی فکر کنم لباس عروس و شوهر ادم باید بخره.
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- باورت شده شوهرمی ها.
امیرعلی هم لقمه گرفت و گفت:
- مگه نیستم؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هستی ولی سوری یادت رفته؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- چه سوری چه واقعی فعلا که قانونی داری زنم می شی پس باید من حساب کنم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- ببین لباس عروس باید خیلی مجلل باشه حدود یه 300 یا 400 ملیونی در میاد حواست هست؟
امیرعلی سر تکون داد و گفت:
- اشکالی نداره.
بیخیال لقمه گرفتم و گفتم:
- من چیکارت دارم فردا خودت می خوای زن بگیری می بینی پولات تمام شده.
امیرعلی گفت:
- فعلا که دارم با تو ازدواج می کنم پس زن من تویی دیگه.
خسته گفتم:
- اصلا هر کاری دلت می خواد بکن بعد از طلاق تصویه حساب می کنم باهات.
امیرعلی گفت:
- حالا کو تا طلاق.
با چشای ریز شده نگاهش کردم که مادرش لبخند عمیقی زد و به هردومون نگاه کرد.
بعد از صبحونه امیرعلی پاشد و گفت:
- خوب بریم؟
متعجب گفتم:
- خودم و خودت تنهایی؟با اون همه خرید؟
رو به مامان امیرعلی و عمه هاش گفتم:
- یعنی شما با ما نمیاید؟
مادرش گفت:
- چرا عزیزم؟
لب زدم:
- وای توروخدا من خسته می شم با اون همه خرید تازه نباید یکی کمکم باشه لباس و تنم کنه یا نظر بده.
امیرعلی گفت:
- من به کسی نگفتم گفتم شاید بخوای همه چی طبق نظر خودت باشه.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه من نمی تونم تنهایی.
خُدایاحسابشازدستمدررفتهکهچندبار
قولدادمبشماونعَبدخوبتوخرابکردم؛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ازغم ِگُناهقلبممُچالهشده
ایناستاوضاعاینروزهای ِما ؛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-
دارالشفایِدردِجھان،خانہعلیاست
پسمارامشغولبیمارستان نگردان . . .!
#السلامعلیکیاامیرالمؤمنین✨
«فَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»
خدا بخواهد غیرممکن هم ممکن میشود.🌱🤍"
‹ بادردصبرکنکهدوامیفرستمت ...!🌱 ›
امضا:همونیکهحواسشهمیشهبهتهست!❤️🩹'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
__
ما اهل ِتوایم ؛ هر کس تو را دوست ندارد به جهنم ♥️ .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
__
فضای ِمجازی ، به اندازۀ انقلاب ِاسلامی اهمیت دارد .
- سیددلها . ♥️
- درحواليشهادت - :
إِنامِنَالمُجرمِينَمُنتَقمُونَ ؛
حقیقتاًماشاءاللهبهشاهکارِبچهایسپاه .