eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
ببـین چه چشمایـی داري كِ به چشـمم اومد!
(❤️‍🩹"🕊)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
(❤️‍🩹"🕊)
دعاکردم‌که‌بَرگردد،به‌من‌گُفتندمی‌آید؛ به‌نامَش‌می‌رِسم‌هَردَم،زَبانم‌بَندمی‌آید ...♥️'🌿؛)!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
(❤️‍🩹"🕊)
پرده بردار از این مصلحت طولانی؛ که جهان معبد و منزلگه شاهانه توست💚'🌱؛)!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
(❤️‍🩹"🕊)
ما؟! آخرالزمانی‌های‌ِامام‌ندیده‌ی‌ درراه‌مانده ؛ قلب‌شکسته* .💔'🍃؛)!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
(❤️‍🩹"🕊)
تَعجیل‌کن به‌خاطرِ صَدها هزار چَشم ، ای پاسخِ گرامیِ اَمَّنْ یُجیبْ‌ها …❤️‍🩹"🪴؛)!
519_32329334284447.mp3
3.41M
یا مولانا یا صاحب الزمان🥹💚؛)
سکوت؟! قو؎ ترین فࢪیاد است ツ!
- ما لا یٌحکۍ یٌبکۍ ؛ آن چہ گفتہ نمیشود ، اشك میشود🩶. .!(؛
انسان‌ازمستۍ و دیرتربہ‌خودش‌می‌آید تامستۍشراب‌ .!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 روی یکی از صندلی ها که به بیرون دید داشت نشستیم و گارسون اومد و شایان برای محمد کباب سفارش داد برای خودش قیمه به من سوالی نگاه کرد که گفتم: - فرقی نمی کنه. سری تکون داد و برای منم قیمه سفارش داد. خیلی زود اوردن خواستم اول به محمد بدم که خودش تند تند شروع کرد به خوردن و گفتم: - اروم بخور مامان جان می پره تو گلوت. سری تکون داد و دوباره تند تند خورد. اصلا میلی به غذا نداشتم قاشق و برداشتم و فقط داشتم با غذا بازی می کردم. محمد بهم نگاه کرد و گفت: - مامانی چرا نمی خوری؟ شایان هم بهم نگاه کرد که لبخندی زدم و گفتم: - دارم می خورم عزیزم. سری تکون داد اما واقعا از گلوم نمی رفت پایین. محمد خیلی زود بلند شد و گفت می ره دست هاشو بشوره. بلند شدم و گفتم: - بیا مامانی خودم می برمت. نگاهم کردو گفت: - اخه مامانی نخوردی. بغلش کردم و گفتم: - سیر شدم عزیزم. سری تکون داد و از رستوران بیرون اومدیم یه تانکی اب بود که اول دست و صورت محمد رو شستم پایین گذاشتمش و گفتم: - خوب تا منم دست هامو بشورم مامانی. دستامو شستم برگشتم دیدم محمد نیست. سریع اطراف و نگاه کردم که دیدم داره می دوعه از جاده رد بشه بره سمت وسایل و یه ماشینی هم با سرعت از بالا داشت می یومد . جیغی کشیدم و دویدم سمت خیابون لحضه اخر به محمد رسیدم و هلش دادم سمت جلو که افتاد تو چمنا و ماشین ترمز کرد اما محکم خورد به سمت چپ بدنم و پام که باعث شد چند تا ملق بخورم و پایین تر توی جاده خاکی بیفتم. حس کردم نفس ام رفت. همه سریع از توی رستوران بیرون اومدن. ارباب زاده که انگار همه چیز و دیده بود دوید سمت محمد و بلندش کرد سالم بود خداروشکر. یه خانومی کمک کرد بشینم اروم حس می کردم گونه ام و پام خیسه!حتما خونی شده. بدنم درد گرفته بود و احساس کوفتگی بهم دست داد. ارباب زاده با سرعت این سمتم اومد جلوم وایساد و با داد گفت: - چرا حواست به محمد نبود،؟اگه یه ثانیه دیر تر رسیده بودی معلوم نبود چه بلایی سر پسرم بیاد شامس اوردی خودت گند تو جمع کردی و گرنه خودم اشو لاش ت می کردم. سرمو پایین انداختم و اشک هام سر خورد روی گونه هام. مردم با ترحم بهم نگاه می کردن. مگه مقصر من بودم،؟ چطور می تونه جلوی این همه ادم خورد ام کنه؟ محمد با دیدن گریه ی من بغض کرد و گفت: - مامانی دستامو شست گذاشتم پایین گفت بمونم دستاشو بشوره من گوش ندادم دویدم تو خیابون نمی دونستم ماشین میاد مامانی دوید منو نجات داد نزاشت ماشین بهم بخوره. یکی از مردم از منطقه گفت: - جوون برو خداروشکر کن زن به این فداکاری داری خودشو سپر بلای پسرت کرد و گرنه معلوم نبود چه بلایی سر پسرت می یومد. شایان که حالا فهمیده بود چی شده اخم هاش توی هم رفت لب زد: - بلند شو برو توی ماشین بریم دکتر. اشک هام با شدت بیشتری روی گونه ام ریخت دو تا خانوم بهم کمک کردن و بلند شدم اروم اروم سمت ماشین عقب نشستم. محمد هم کنارم نشست و بغض کرده بهم نگاه کرد. می ترسید دعواش کنم و جلو تر نمی یومد. دستامو براش باز کردم که خودشو انداخت توی بغلم. اشکام بیشتر روی صورتم ریخت. تاحالا اینطور تحقیر نشده بودم. شایان راه افتاد و نگاهمو به بیرون دوختم. دیگه نمی تونستم اشکامو کنترل کنم و مثل بارون روی گونه هام می ریختن. محمد ام ناراحت توی بغلم بود. گونه ام زخم شده بود و باعث شده بود چند قطره خون روی لباسم بریزه از اون ورمم پام زخم شده بود و پایین لباس سفیدم خونی شده بود. بعد از 20 دقیقه جلوی یه بیمارستان وایساد و گفت: - پیاده شین. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: - نیازی به بیمارستان ندارم. اعصاب ش بدتر خورد شد و گفت: - گفتم پیاده شو زخمی شدی. منم با لجبازی گفتم: - به تو ربطی نداره من حالم چطوریه حالا هم نمی خوام برم بیمارستان.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 نفس عمیقی کشید تا خشم شو کنترل کنه فرمون رو بین دستاش محکم فشار می داد و اینو از رگای برجسته دست ش حدس زدم. برگشت سمتم و با صدای اروم تری گفت: - در بیا بریم بیمارستان محمد ترسیده باشه به خاطر من نمیای به خاطر محمد بیا. به محمد نگاه کردم که بغض کرده نگاهم می کرد. درو باز کردم و پیاده شدم. محمد اومد پایین و دست شو گرفتم. شایان هم پیاده شد و راه افتادیم سمت بیمارستان. سمت بخش پرستاری رفتیم و اونم ادرس یه اتاق داد. توی اتاقی که پرستار گفته بود رفتیم یه تخت بود که روش نشستم. محمد پایین تخت ترسیده به خون روی لباسم نگاه می کرد. رو به شایان که داشت بهم نگاه می کرد و نمی دونم دنبال چی بود توی صورت من گفتم: - محمد و بغل کن ترسیده. نگاهشو از من گرفت و به محمد دوخت. سمت محمد رفت و بغلش کرد. محمد ترسیده گفت: - مامانی امپول می زنه؟ شایان گفت: - نه پسرم امپول نمی زنه الان چسب می زنه خوب می شه. محمد سری تکون داد و گفت: - مامانی درد داری؟ برای اینکه بیشتر ناراحت نشه گفتم: - نه عزیزم. پرستار اومد و نگاهی به من کرد و گفت: - چادر تو در بیار عزیزم با کفش پایی ت که زخم شده رو. باید دوباره از تخت می یومدم پایین و چون یکم فاصله اش زیاد بود پام که زخم بود درد می گرفت. واقعا درد بدی داشت و انگار تا اعماق وجودم می سوخت. شایان محمد و پایین گذاشت و گفت: - صبر کن کمکت کنم. جلوم وایساد و دستشو سمتم اورد و گفت: - دستتو بده من اروم بیا پایین. مردد بودم دستمو بهش بدم یا نه. که خودش اروم گفت: - محرممی نگران چی هستی چشات در اومده. لب گزیدم و حرکتی نکردم که خودش صبر نکرد و بازمو گرفت یهویی اوردم پایین که رسیده دستشو گرفتم . چادر مو از سرم برداشت و دوباره کمک کرد روی تخت بشینم و پاهامو صاف روی تخت بزارم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پرستار اول سمت گونه اومد و تمیز شد کرد بعد هم یه پماد زد که یکم سوز داد و باعث شد صورتم جمع بشه تو هم. یه چسب زد و گفت: - شب می تونی برش داری زخم سطحیه. سری تکون دادم. سمت پام رفت و لباس بلندم رو تا روی مچ پام بالا اورد بعد هم جوراب م رو در اورد و گفت: - عروسی این همه لباس سفید پوشیدی؟ سری تکون دادم. گاهی به زخم پام کرد و گفت: - انگار که یه چیزی پاتو بریده عمیق نیست ولی کم هم نیست برای همینه انقدر خون اورده. شایان هم پایین تخت رفت و به زخمم نگاه کرد و گفت: - ممکنه شیشه ای چیزی باشه؟ پرستار یهویی ضدعفونی کننده ریخت که سوز وحشتناکی داد و جیغ کشیدم. با جیغ من محمد گریه کرد. یکم که اروم گرفتم دستامو برای محمد باز کردم که سمت تخت اومد و شایان گذاشت ش توی بغلم. به خودم چسبوندمش و گفتم: - گریه نکن مامانی چیزیم نیست. اروم تر شد و و پرستار رو به شایان برای جواب سوال ش گفت: - ممکن هست اما من نگاه کردم خورده شیشه داخل ش نمونده مگه چطوری اینجوری شده؟ شایان براش توضیح داد و پرستار گفت: - اونجا زیاد تمیز نیست و جاده اش خاکیه ممکنه هر چیزی بریده باشه من تمیز کردم که عفونت نکنه. بعد هم پانسمان کرد و گفت: - تمام شد می تونید برید. شایان تشکری کرد و گفت: - یکم می مونیم حالت بهتر بشه. سری تکون دادم و محمد همون جوری توی بغلم خواب ش برد بس که ترسیده بود. داشتم موهاشو نوازش می کردم که شایان گفت: - از من ترسیدی که اونجور خودتو انداختی جلوی ماشین برای جون محمد؟ نگاهمو به چشاش دوختم و گفتم: - من از تو نمی ترسم!از هیچکس نمی ترسم بجز خدا!به خاطر توهم خودمو جلوی ماشین ننداختم به خاطر خود محمد این کارو کردم چون یه تیکه از وجودم شده و تنها کسی رو که توی این دنیا دوست دارم محمده. شایان گفت: - چرا دوسش داری؟اون که بچه ی تو نیست!البته الان هست منظورم اینکه بچه ی واقعی تو نیست! به محمد نگاه کردم و گفتم: - من مادر نداشتم می دونم چقدر سخته اما پدرم به جای مادر هم بود برای من درسته محمد مادر نداشت پدر داشت اما تو مثل پدر من نمی تونی مادر هم برای اون باشی و فقط تونستی پدری کنی براش بعد از پدرم هر بلایی سرم من اومد نمی خوام محمد با حسرت مادر بزرگ بشه دخترا بابایی ان پسرا مامانی. شایان گفت: - اما من برای محمد چیزی کم نزاشتم. بهش نگاه کردم و گفتم: - همه چی پول و وسیله نیست!بچه ها محبت می خوان هر کی بیشتر مهربون باشه سمت همون می رن تو وقتی عصبی می شی محمد ازت می ترسه اما از من نمی ترسه چون من مثل تو هر دقیقه عصبی نمی شم. شایان نفس عمیقی کشید و گفت: - من به خاطر کارم و مشکلاتی سریع عصبانی می شم همه مرد ها همین جوری ان. محمد و روی تخت خوابوندم و گفتم: - بابای من از تو بزرگ تر بود کارش هم سخت تر بود درد هم بیشتر دیده بود چند پیراهن هم بیشتر پاره کرده بود سر و گرم روزگار رو هم بیشتر چشبیده بود اما اصلا عصبانی نمی شد چون مومن بود و مومن هم صبور و مهربون و با تقواست.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان گفت: - خودت داری می گی مومن من که مومن نیستم . شونه ای بالا انداختم و گفتم: - می تونی باشی. لب زد: - می دونستی خیلی پرویی؟کسی جرعت نمی کنه توی روی ارباب زاده ها حرف بزنه جز چشم گفتن ولی تو خیلی راحت صاف تو چشم ادم نگاه می کنی حرف هاتو می زنی! لباس مو مرتب کردم و گفتم: - چرا مگه ارباب زاده ها کین؟من و تو رو توی قبر بزارن تو از جنس طلایی من از جنس خاک؟نه هر دومون خاک ایم خدا گفته انسان مرد با مرد زن با زن زن با مرد همه برابر ان پس دلیلی نمی بینم ارباب زاده ها رو بالا تر از خودم بدونم و مثل پادشاه جلوشون خم و راست بشم شما فقط پول تون بیشتره بقیه چون پیشتون کار می کنن و از نظر مالی زیر دستت تون ان نمی تونن جز چشم چیزی بگن. شایان به پایین تخت تکیه داد و گفت: - چطور خدا تو دوست داری وقتی این همه بدبختی برات فرستاده؟پدرت نداری مادر نداری برات موعتاده و خودت مجبور شدی زن من بشی و تازه دقیقا خودت با پای خودت بیای پیش کسی که توی قمار تو رو برنده شده! لب زدم: - مرگ حقه و همه روزی می میرن پدر و مادر من هم یکی وقت ش شده روی پای خودم وایسم برادرمم موعتاد شده چون خودش این فلاکت رو انتخاب کرده و اگر هم من اینجام کار خداست و جای شکرش باقیه می تونستم اینجا نباشم و و با شما برخورد نمی کردم شاید الان کارتون خواب شده بودم یا یه بلای بدی سرم می یومد هیچ کار خدا بی حکمت نیست ما بنده هاییم که چشم بصیرت نداریم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 با حرف هام حسابی تعجب کرده بود. نمی دونست باید چه جوابی بهم بده! نمی دونم داشت به چی فکر می کرد اما عمیق توی فکر بود. وقتی دیدم حالا حالا ها از فکر در نمیاد گفتم: - می شه بیای محمد و بلند کنی بریم؟این تخت ها کثیفه مریض میشه. سری تکون داد و بلند شد. محمد و بغل کرد نگاهی به من کرد و گفت: - محمد دستمه نمی تونم کمکت کنم بیای پایین بازومو بگیر خودتو اویزون کن بیا پایین. سری تکون دادم پیراهن شو گرفتم و اروم از تخت اومدم پایین. چادر مو برداشتم و سرم کردم. خداروشکر دردش بهتر شده بود. اروم اروم پشت سر شایان راه افتادم. محمد و عقب خوابوند و منم جلو نشستم. حرکت کرد سمت ویلا اما همین که رسیدیم گفت: - شما در نیاین می ریم تهران بشینین تا من وسایل و بیارم. سری تکون دادم و پیاده شد. بعد از ۵ دقیقه اومد ساک ها رو عقب گذاشت و سوار شد. راه افتادیم و برگشتم عقب به محمد نگاه کردم که راحت خوابیده بود هوا هم خوب بود. می خواستیم از شمال بزنیم بیرون دیگه و شایان گفت: - خوراکی نمی خوای؟ فقط سری تکون دادم که خودمم معنی شو نفهمیدم. راستش از‌‌ش خجالت می کشیدم هنوز. خودش پیش یه فرودگاه وایساد و رفت خرید کرد. وسایل هایی که خرید رو توی بغلم گذاشت و حرکت کرد. خودم اول بستنی رو انتخاب کردم خواستم بخورم که تازه یادم افتاد شایان هم هست! یکی باز کردم گرفتم سمت دهن ش خواستم ازم بگیره که گفتم: - نه خطرناکه پشت فرمون نشستی. لب زد: - چیزی نمی شه بده من. دستمو عقب اوردم و گفتم: - اگه قراره خودت بگیریش نمی دم بهت. نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد و گفت: - خیلی خب! گرفتم سمت ش و گاز زد منم از مال خودم خوردم. که گوشیش زنگ خورد در اورد و جواب داد نمی دونم طرف کی بود که عصبیش کرد منم دستم همین جور جلوش مونده بود یهو نمی دونم اون پشت خط چی گفت که این عصبانیت شو روی من خالی کرد و محکم زد توی دستم که پیشش بود و بستنی افتاد روی لباسم. دستمو با اون دستم گرفتم درد بدی توش پیچید. اخ دستت بشکنه الهی. اشک تو چشام از درد جمع شد و با نعره ای که زد از جا پریدم. به محمد نگاه کردم که فقط تکون خورد و دوباره خوابید. به دستم نگاه کردم که جای انگشت هاش روش مونده بود. مثلا قبل از عقد قول داده بود مهربون باشه فقط امروز دوبار مهربونی شو به رخم کشید. با بغض به بیرون نگاه کردم و اشکام ریخت روی گونه ام. نه به شوهری که توی تصوراتم بود نه به شوهر الانم که یاد جلوی بقیه خوردم می کنه یا هم کتکم می زنه. قطع کرد و گوشی رو پرت کرد جلوش رو فرمون. پنج دقیقه ای گذشت که صدام کرد: - غزال
•<این‌؏َـقࢪَبِہ‌هـٰآح‌ـُوصِلِہ‌؎ِشُڪوُه‌نَدآرَند~🌱" وآ؎اَزگُذَࢪِثـٰآنیِہ‌وَگَࢪدِشِ‌تَقدیࢪ..!•⏳️'🔏 •>`
{°گُذَشٺ‌زَمـٰانٖےڪِھ‌ ـنَفت‌رٰآ‌طَلآے‌سٖـیاھ ‌مۍ‌دا‌نِستَند ،🪐" چـــٰادُرِماں‌رآ‌؏ِـــشـق‌اَسـٺ•😌'♥️• :)!}°
زیبایی در یک قاب عکس :🥹🩵🫰
✨-فرض‌کن‌«حضرت‌مهدی»به‌تو‌مهمان‌گردد! -«ظاهرت»هست‌چنانی‌که‌خجالت‌نکشی؟ -«باطنت»هست‌پسندیده‌صاحب‌نظری؟ -«خانه‌ات»لایق‌اوهست‌که‌مهمان‌گردد؟ -«لقمه‌ات»‌درخوراوهست‌که‌نزدش‌ببری؟ -حاضری‌«گوشی‌همراه»توراچک‌بکند؟ -«باچنان‌شرط‌که‌درحافظه‌دستی‌نبری» -واقفی‌بر«عمل‌خویش»توبیش‌ازدگران؟ -میتوان‌گفت‌تورا«شیعه‌اثنیٰ‌عشری»؟ اَللّٰـ℘ُـم‌َ؏َـجِّـل‌‌ْلِوَلیِڪ‌َالْفَرج♥️ :)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
دَستَم به شَنبه‌ها؎خیالَت نمی‌ࢪسَد مَشغولِ عَصࢪ جُمعه‌؎ دلتَنگیِ تواَم...
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
و هیچ‌ پناهگاهی ، جز‌‌ او نمی‌یابی . . !(:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
یبقی‌الله‌حین‌لایبقی‌احد؛ خدا می‌ماند وقتی هیچکس نمی‌ماند !(: