eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
مقصد خاک است به‌ چه مینازی؟'
«اللَّهُمَّ‌لَاتَكِلْنِی‌إِلَى‌نَفْسِی‌طَرْفَةَ‌عَیْنٍ‌أَبَداً.»"❤️‍🩹🍃"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
تولــدت مبارڪ سیدُ الســاجدیـن قلبـــــ🫶🏼ــــم🫀'🍃˝(:
تولدت مباࢪڪ آقا زاده‌ۍ دلبࢪ عࢪاقــ¹²⁸ـۍ قلبـــ🫶🏼ـــم🫀'☘“(:
جَووناۍ ؏ـلۍاکبࢪ؎ ࢪوزتون مباࢪڪ 💕'🌱:)!‴
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
تولدت مباࢪڪ آقا زاده‌ۍ دلبࢪ عࢪاقــ¹²⁸ـۍ قلبـــ🫶🏼ـــم🫀'☘“(:
وکسےچه‌مےداندشایدح‌ـسین‌خواست‌.. به‌تماشا‌بنشینداحمدوعلےرادࢪقالب‌یک‌انسان♡؛ پس‌نامت‌راعلےنهاد،اےاَشبهُ‌الناس‌بِرَسول‌الله🩷🌱!″
نماهنگ علی اکبر آفرید.mp3
2.73M
علی علی مکرر افرید!")🍃♥️>>
دࢪمن‌امیدۍیست..می‌آیدومۍࢪود،🌱" اماهࢪگزنمیگویمش‌بدࢪود..!🌝'💞:)!↯
بزࢪگ‌تࢪین‌جهاد،جهادبانفس‌است..💸' تاجوان‌هستیدنفستان‌ࢪاتࢪبیت‌ڪنید؛🪖'🌾!>>`
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
به اندازه‌ای که طاقت عذاب ‌داری ، گناه کن ؛ - مولاعلی﴿؏﴾ -❤️‍🩹
با‌دیگران‌زندگی‌کن ولی‌برای‌دیگران‌زندگی‌نکن . - مولا‌علی‌'ع' -❤️‍🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 روی صندلی نشوندمش و گفتم: - الهی قربونت برم الان برات صبحونه درست می کنم تازه بعدشم قراره بریم شهر با بابایی بریم خرید. اخ جونی گفت و میز و براش چیدم. براش لقمه گرفتم و سمت دهن ش بردم که خورد. به محمد صبحونه دادم و بعد هم جمع کردم. توی اتاق ش رفتیم و لباس قشنگ تر تن ش کردم و اماده ش کردم که تا شایان زنگ زد بریم شهر. تا محمد بازی می کرد توی اتاقم رفتم و خودمم اماده شدم. فقط چادرم مونده بود که موقعه رفتن بپوشم. که محمد با دو اومد تو اتاق و گفت: - مامانی بابایی زنگ زد گفت با بادیگارد بیاین شهر. متعجب به ساعت نگاه کردم و گفتم: - الان گفت بیاین؟ الان که ساعت9 هست. محمد گفت: - اره گفت الان بیایم بریم بریم. سری تکون دادم و چادرم رو پوشیدم. کیف مو برداشتم و چیزای لازم و برداشتم یه ساک هم برای محمد برداشتم گفتم شاید شب بمونیم تهران. از عمارت خواستیم بیرون بیایم که لیلا خانوم رسید با بقیه خدمتکارا و لیلا خانوم گفت: - سلام خانوم جان کجا می رین؟صبحونه خوردین؟ لبخندی زدم و گفتم: - اره عزیزم صبح بخیر من و شایان خوردیم تازه به محمد ام صبحونه دادم شما برین داخل ناهار و شامم درست نکنید ما نمیایم امشب فکر کنم. چشم ی گفت و با محمد بیرون اومدیم. سمت بادیگارد رفتم و گفتم: - سلام شایان گفت ما رو ببرید شهر محل کارشون. چشم خانومی گفت و پشت فرمون نشست. من و محمد ام عقب نشستیم و حرکت کرد. محمد گفت: - مامانی تو چرا جلو ننشستی؟ لب زدم: - هر وقت با بابایی بخوایم جایی بریم من باید جلو بشینم اما با مرد های غریبه و تاکسی باید عقب بشینم عزیزم. سری تکون داد و باشه ای گفت. با ذوق بیرون و نگاه کرد و معلوم بود شهر رفتن رو دوست داره. حدود نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی درب دانشگاه. پیاده شدیم و دست محمد و گرفتم. کلی دانشجو اینجا بود و بعضی ها با تعجب نگاهم می کردن که با یه بچه اومدم چون فکر می کردن دانشجو ام! وارد سالن و کلاسا شدیم. به محمد نگاه کردم و گفتم: - من نمی دونم کلاس شایان کجاست که! محمد سمت کلاسی رفت و گفت: - بابایی اینجاس من قبلا اومدم. سری تکون دادم و در زدم وارد کلاس شدیم من و محمد. کلی دانشجو اینجا بود و تقریبا کلاس پر بود ولی شایان نبود. تا خواستم چیزی بگم یکی از پسرا گفت: - خانوم اینجا بچه نمی شه اورد استاد خانزاده بفهمه نمی زاره توی کلاس باشید. خوب پس همین کلاس ش هست. درو بستم و گفتم: - سلام من همسر شون هستم استاد خانزاده کجا هستن؟ همه زل زدن بهم. چرا اینجوری نگاهم می کنن؟ محمد سمت میز رفت و گفت: - مامانی این کیف بابایه. سری تکون دادم و جلو رفتم روی صندلی نشستم و کیف و ساک کوچیک و روی میز گذاشتم. یکی دیگه از دانشجو ها گفت: - استاد رفته چند تا مواد از ازمایشگاه بیاره. سری تکون دادم