eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
غیࢪ از من خدایۍ ڪہ بࢪایت خدایۍ کࢪده است؟! - سوره اعراف
گاھۍ گُمان نمیڪنۍ ، ولۍ خوب مۍشود .. 🌱 :)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
به شرط لیاقت دعا گوی همگی هستم 🌚🤍 ؛) شهدای گمنام حرم مطهر علی ابن مهزیار 🫶🏼🪴>>
Amir_Kermanshahi_-_In_Jaye_Ke_Man_Hastam_(128).mp3
4.13M
بیشترازهرکسی‌میدونی؛ این‌روزاچقدگرفتارم،حسیـن💔!
نمیدانم چه میخواهم بگویم🚶🏻‍♂️؛ غمی در استخوانم می‌گُدازد•🦴'❤️‍🩹•:))
خنده میبینی‌ولی از گریه‌ی ِدل غافلی📚 ؛ خانه‌ی ما از درون ابراست و بیرون آفتاب 🌥'🖇!~°
حُسن اندامت نمۍگویم بہ شࢪح🌱؛ خود حکایت مۍکند پیࢪاهنت((:🌚'🫶🏼^^
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تمام اتفاقات اخیر مثل یه فیلم از جلوی چشم هام رد شد. اتفاقات تلخی که انگار نمی خواست دست از سر من برداره. ترس و واهمه اینکه محمد قرار از پیشم بره وحشت به جونم انداخت. شایان بلند شد سمت امون اومد خسته بود و درمونده! اگر من که شریک زندگی ش بودم و رو اونجور خار و خفیف نمی کرد الان می تونستم مسکن ی روی درد هاش باشم اما اون به بدترین شکل ممکن منو از زندگیش حذف کرده بود. محمد محکم منو بغل کرد و گفت: - مامانی توروخدا منو نزار ببره من می خوام پیش تو بمونم. دستامو محکم دورش حلقه کردم. شایان حالا بهمون رسیده بود دقیق روبروم بود. نگاهی بهش انداختم که گفت: - نیومدم محمد و ببرم فقط اومدم ببینمتون همین. محمد و گرفتم سمت ش که بغلش کرد و گفتم: - محمد مامان من می رم تو اتاق زود بیا اونجا. محمد چشمی گفت خواستم برم که شایان گفت: - اما من دلم برای خودت تنگ شده. نگاهمو به زمین دوختم اون دیگه حالا نامحرمم بود و باید نگاه هامو کنترل می کردم! در جواب ش تلخ لب زدم: - هنوز اثار اون کمربند هایی که از سر دلتنگی روی بدن ام کوبیدی هست با همونا می شه فهمید چقدر دلتنگمی! چشماشو با درد بست. لبخند غمگینی زدم و اومدم برم که گفت: - بچه چطوره؟ بغض گلومو گرفت! بچه! با صدایی که سعی می کردم از بغض نلرزه گفتم: - خوبه خدا مراقب ش بود که از زیر کتک های تو سالم بیرون اومد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سمت خوابگاه رفتم که گفت: - اینجوری با من حرف نزن اخه مگه خودت اونجا نبودی ندیدی جون محمد توی خطر بود! محمد از بغل ش پایین اومد و دوید سمتم بغلش کردم و محمد به جای من گفت: - تو نباید مامانی منو با نی نی رو می زدی. با تلخ خندی گفتم: - فکر کنم اگه شیدا می گفت باید بکشیش هم منو می کشتی نه؟ خواست چیزی بگه که اشکام روی صورت ام ریخت و با گریه گفتم: - اخه نامرد چطور تونستی من رو بگیری زیر کتک اونم با کمربند؟من به درک حداقل به بچه ای که از خون خودته رحم می کردی اونم برات مهم نبود؟چطور تونستی جلوی اون همه ادم منو خورد کنی؟تو حتی منو طلاق دادی!این یعنی من هیچ جای زندگی تو جایی نداشتم و ندارم الانم برو بیرون چون نمی خوام دیگه ببینمت. در باز شد و شیدا این بار داخل اومد. سمت شایان رفت دست شایان رو گرفت و گفت: - محمد و دیدی عزیزم؟بریم عمارت؟همه منتظر مان. من باید الان جای شیدا بودم!ولی.. بعد نگاهی به ما کرد و گفت: - حالا که تا اینجا اومدیم بزار این کلفت برامون غذا بیاره شام بخوریم! و اومد جلو که بشینه روی صندلی! حتما کور بود نمی دید تعطیله! محمد و پایین گذاشتم بس بود هرچی که کشیده بودم. با گام های بلند سمت ش رفتم هلش دادم عقب که محکم خورد به شایان و کم مونده بود با اون کفش های سه متری بیفته و چیزیش بشه که صد البته حق ش بود! هر دو تا شون با تعجب نگاهم کردن. دوباره شیدا رو هل دادم که هر دو تاشون مجبور شدن برن عقب و از رستوران برن بیرون. بین در وایسادم و گفتم: - ما اینجا برای ادم های بی شخصیت غذا نداریم. و درو بستم و قفلش کردم. محمد خندید و دست زد به افتخارم. خندیدم و رفتیم اول شام خوردیم که کنار محمد حسابی چسبید بهم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بعد از شام باهم توی اتاق رفتیم دخترا خواب بودن. لباس راحتی تن محمد کردم و بی سر و صدا توی رخت خواب رفتیم. محکم اومد توی بغلم و اروم پیش گوشم گفت: - دیشب که پیشم نبودی کلی گریه کردم مامانی اگه منو بغل نکنی من خوابم نمی بره. صورت مثل ماه شو بوسیدم و با صدای اروم براش قصه گفتم که خیلی زود خواب ش برد. حالا که کنارم بود کلی ارامش داشتم و بخشی از درد هام تسکین پیدا کرده بود. چهره ی خسته و درمونده شایان جلوی چشم هام کنار نمی رفت! نفس امو کلافه بیرون دادم و سعی کردم بخوابم . 1یک ماه بعد طبق معمول بالای سر دیگ ها بودم و داشتم می گفتم چیکار بکنن. اقای تیموری یه اشپز جوان اورده بود حدود 19 سالش بود و چون بی سرپرست بود مجبور شده بود برای مخارج دانشگاه ش بیاد همه فرمول ها رو بهش یاد دادم و اونم خیلی زود یاد گرفت. روز هایی هم که امتحان داشت خودم درست می کردم تا به درس هاش برسه. شایان تقریبا هر روز به بهونه دیدن محمد شیدا رو می پیچوند و می یومد اینجا هر روز بدتر از دیروز بود حال و احوال ش! انگار پیر شده بود. اولا اصلا حوصله اشو نداشتم و بدرفتاری می کردم اما با دیدن اوضاع ش واقعا دلم به رحم اومد. اون شیدا داشت تلافی این یک سال رو در میاورد و هر چی خوشی کرده بودیم داشت از توی چشم مون در میاورد. می خواست انتقام طلاق شو از شایان بگیره چون اسن طلاق باعث شده بود خورد بشه توی فامیل و حالا داشت همون بلا رو سر شایان میاورد. توی جمع خورد ش می کرد من و محمد و ازش گرفته بود و شایان به خاطر محمد نمی تونست کاری بکنه! تقریبا یه هفته پیش بود که فهمیدم بعد از اینکه شایان منو از خونه انداخت بیرون شیدا اون مواد و به محمد تزریق کرد تا یه برگ برنده ای همیشه داشته باشه. تا چند روز زندگی نداشتم و کارم شده بود گریه اما وقتی می دیدم محمد سالمه و به موقعه اون دارو رو بهش می ده که البته من چیزی ندیدم یه بار شایان اومد محمد و سر ماه برد محمد گفت بردم توی یه اتاقی و یه امپول بهم زد. چی بهش زد خدا می دونه! ای کاش پولدار بودم یه درس حسابی به این شیدا می دادم. محمد نشسته بود و کتاب رنگ امیزی که براش خریده بودم تا موفق کار های من سرگرم بشه رو رنگ می کرد با اینکه اینجا گرم بود ولی حاظر نمی شد توی اتاق منتظرم باشه باید همیشه جلوی چشم ش می بودم. بهش نگاه کردم که داشت منم زنگ امیزی می کرد. لبخندی زدم و پخت غذا تمام شده بود. اقای تیموری تقریبا هر روز ازم تشکر می کرد و می گفت از روزی که اومدم مشتری هاش چند برابر شده به خاطر دستپخت من هم تونسته بود افراد نیازمند جدیدی سر کار بیاره و هم حقوق ها رو بالا تر ببره. واقعا مرد با ایمان و خوبی بود. مریم همین دانشجو 19 ساله چیزای لازم امروز رو هم یاداشت کرد و بلند شد و گفت: - خسته نه باشی خانوم سراشپز شما دیگه برید من هستم حسابی خسته شدید پخت امروز زیاد بود البته هر روز داره بیشتر از دیروز می شه کلی سفارشات بیرون بر هم داریم. لبخندی زدم و گفتم: - خداروشکر انشاءالله که همیشه اینجا همین طور پر رونق باشه. لبخندی زد و گفت: - تا افرادی مثل شما و اقای تیموری هست همیشه همین طور می مونه. تشکری کردم و محمد و صدا کردم. وسایل شو جمع کرد و اومد سمتم. خواستم بغلش کنم که نزاشت و گفت: - مامانی نی نی یادت رفت. عادت کرده بودم به بغل کردن ش و حالا که توی ماه چهارم بودم چاق تر شده بودم
+خیلیا دوست دارن عاشق خدا بشن... -مهم‌تر از اون اینه که بفهمی معشوق خدایی!
همه چیز محتاج عقل است و عقل محتاج ادب.
- عابرون‌َوالدُنيا‌لَيست‌لَنا… رهگذریم‌و‌دنیااز‌آن‌ما‌نیست:)!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
داداش نداشتم اما ؛ مثل داداش هوامو داشت کمکم کرد . :)))