با این اتفاقات در کشور امیدوارم شکایت امت را پیش جدش نکند
😔😞😔😞😔
سلامتی و طول عمر رهبر صلوات
❤️ @nafasseamigh ❤️
🔹خدایا
✨شادڪن دلے راڪه دلتنگه...
⚜ بی نیاز ڪن ڪسے راڪه بدرگاهت نیازمنده...
🔸امیدوارڪن ڪسے راڪه ناامیده...
بگیردستانے ڪه بسوے توبلنده...👌
🌹 @nafasseamigh 🌹
🔘💐🔘💐🔘
#سه_ساله
تا نفهمد هیچکس ناچار بازی می کنم
بین سرها بین این نیزار بازی می کنم
تا نبینم بیشتر شرمندگی عمه را
روزها با بچه ها بسیار بازی می کنم
بیشتر شرمندۀ چشم ربابم ای پدر
به خدا با بچه ها هر بار بازی می کنم
خواب را تا پر دهم از چشم هایم با خودم
تا سحر تا موقع دیدار بازی می کنم
درد دارم مثل زهرا مادرت اما همه
معتقد هستند با دیوار بازی می کنم
هی لگد خوردم در یک خانه از مردی بزرگ
تا به او گفتم که با مسمار بازی می کنم
زخم گوشم را همه فهمیده اند اما کسی
شک نکرده که چرا با خار بازی می کنم
@NafasseAmigh
💐🔘💐🔘💐
🔘💐🔘💐🔘
#سه_ساله
از خیمه ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده ای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
می گفت عمّه ام به رخم بوسه داده ای
من با هوای دیدن تو زنده مانده ام
جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم
ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی
با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم
تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشه ی چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی بر نداشتم
با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی
یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی
من کنار عمّه سِتادم به روی پای
مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم
دستی سیاه بی ادبی کرد با سرت
من هم کبود دست روی سر گذاشتم
با آنکه دستبرد خزان دیده ای و لیک
باغ ولایت است که سر سبز و خرّم است
رخسار توست باغ همیشه بهار من
افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است
ای گل اگر چه آب ندیدی ولی بُوَد
از غنچه های صبح لبت نو شکفته تر
از جورها که با من و عمـّه شد مپرس
این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته تر
هر کس غمم شنید، غم خود زیاد برد
بر زاری ام ز دیده و دل، زار گریه کرد
هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت
بر حال او دل در و دیوار گریه کرد
ای مه که شمع محفل تاریک من شدی
امشب حسد به کلبه ی من ماه می برد
گر میزبان نیامده امشب به پیشواز
از من مَرَنج، عمّه مرا راه می برد
گر اشک من به چهره ی مهتابی ام نبود
ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت
معذور دار، اگر شده آشفته موی من
دستم بر شانه به گیسو رَمَق نداشت
ویرانه،غصّه،زخم زبان،داغ، بی کسی
این کوه را بگو، چون کاه چون کِشَد؟
پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم
دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کشد
سیلی نخوره نیست کسی بین ما ولی
کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه ام
دست عَدو بزرگ تر از چهره ی من است
یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه ام
یکبار سر به گوشه ی ویران بزن، ببین
من خاک پای تو به جبین می کشم بیا
کن زنده یاد مادر خود را ببین چسان
خود را از درد روی زمین می کشم بیا
گر در بَرَت به پای نخیزم ز من مپرس
اما ببخش، نیست توانی به پای من
نه شمع در خرابه، نه تو گفتگو کنی
مشکل شده شناختن تو برای من
ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من
دست از جهان و هر چه در آن هست می کشم
سیلی، گرفته قوّت بینایی ام
من تا شناسمت به رخت دست می کشم
ای گل، زعطر ناب تو آگه شدم، تویی
ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است
انگشت ها که با لب تو بوده آشنا
باور نمی کنند که این لب همان لب است
✔️ #استاد_علی_انسانی ✔️
@NafasseAmigh
💐🔘💐🔘💐
#روضه_مجسم
حضرت رقیه سلام الله علیها
❣تا بدیدم سر خونین ترا فهمیدم
که چرا عمه ی من، کرده سیه پوش مرا
❣من در آغوش گرفتم سرِ خونین تو را
عوض آنکه بگیری تو در آغوش مرا
🌹 @nafasseamigh 🌹
💐🏴💐🏴💐
#سه_ساله
دیگر بس است زحمت عمه نمیدهم
حتی شده است منت دیوار می کشم
بابا تحمل نفسم مشکلم شده
از پهلویی که خورده زمین کار می کشم
با چوب خیزران پدرهای خود-درست
پیشِ خرابه دخترکان گرم بازی اند
گهوارۀ علی، گلِ سر، کفشهای من
بابا برایشان فقط اسباب بازی اند
از مجلسی که حرف کنیزی ما شنید
احوال خواهرت چقدر ریخته بهم
باید مرتبت کنم که نیزه نیست
رگهای حنجرت چقدر ریخته بهم
یک سنگ از از میان دو نیزه عبور کرد
شکر خدا بجای سرت خورد بر سرم
جان رباب، شکر خدا سنگ دومی
جای سرِ پسرت خورد بر سرم
یک چند بار را که خود من شمرده ام
افتاده ای ز نیزه به روی زمینشان
جز نیزه دار همسفری داشتی مگر؟
بوی تو می دهد چقدر خورجینشان
پیشانی تو را که مداوا نکرده اند
قدری چکید خونِ جبینت به روی من
انگشتر تو داشت و زد روی گونه ام
افتاد نقشِ رویِ نگینت به روی من
دندان شیری ام که شکست و سرم شکست
هر کس که دید روی مرا اشتباه کرد
عمه به معجرم دو گره زد،کشیدنش
روی مرا کشیدن معجر سیاه کرد
ته مانده های گیسوی نازم تمام شد
در بین مشت پیر زنی گیر کرده است
لقمه به دست، حرمله می خورد نان ولی
با پشت دست، طفل تو را سیر کرده است
✔️ #حسن_لطفی ✔️
@NafasseAmigh
💐🏴💐🏴💐
🇮🇷 نفس عمیق 🇵🇸
#انگیزشی گاهی اوقات لازم نیست از تمام سخنان پیرامونت آگاه باشی @NafasseAmigh
🌟✨🌟✨🌟
#انگیزشی
شاید این متن زندگی خیلی ها رو تغییر بده...
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ …
ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ …
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ …
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!
ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .…
ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ …
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ .
دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !
️ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ
@NafasseAmigh
✨🌟✨🌟✨
❤️🍃❤️
💐 #فنجـانی_چـاے_بـاخـدا
💐 #قسمت_سـی_و_چـهارم
✍چشمانم را بستم یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت خودش بود شک نداشتم اما اینجا در ایران چه میکرد
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم رفت،سوار بر ماشین وبه سرعت نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم اون آقایی که الان اینجا بود اسمش چیه کجا رفت تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد
مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت دوستم حسام اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید تماس گرفت چندین بار اما در دسترس نبود
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد بدونِ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر باز هم صدای اذان مسلمانان رویِ جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام جلوی چشمان نگرانِ پروین به اتاقم پناه بردم مغزم فریاد میزد که خودش بود.خوده خودش اما چرا اینجا چرا زندگیم را به بازی گرفت
تمام شب،رختخواب عرصه ایی شد برای درد تهوع پیچیدن به خود جنگیدنِ افکار و باز صدای اذان بلند شد برای بستن و پنجره به رویِ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم چشمانم سیاهی رفت پاهایم سست شد و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم تکانم داد صدایم زد توانی برایِ چرخاندن زبان نبود.گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید صدایش نگران بود و لرزان الو سلام آقا حسام تو رو خدا پاشید بیاید اینجا سارا خانوم نقش زمین شده
حسام در مورد کدام حسام حرف میزد حسامی که من امروز دیدمش تهوع به وجودم هجوم آورد و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد آقا حسام تو رو خدا بدو بیا مادر این دختر اصلا حالش خوب نیست داره خون بالا میاره!من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم خون کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم
🌹 #زهرااسعدبلنددوست 🌹
@NafasseAmigh
🍃❤️🍃
❤️🍃❤️
💐 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
💐 #قسمت_سـی_و_پنـجـم
✍به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد
چشمانم تاره تار بود آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم
مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید من الان تماس میگیرم پیرزن به سمت لباسهایم رفت نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست انگار از وجودم میترسید مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود
پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد همان عطر بود عطر دانیال عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد حالا دیگر مطمئن بودم خودش است همان حسام امروزی همان قاتل خوشبختی!
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم تمام اتاق را از نظر گذراندم حسام نبود آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود لابد در پی طعمه ایی جدید، برادر معامله میکرد با خدایش
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد بی قرار چشم به در دوختم چند ساعتی گذشت نیامد اما باید میآمد من کارها داشتم با او
خسته بودم بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم حسام،همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد
اما حالا در ایران در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد در خانه ی ما، چه میکرد پروین از کجا او را میشناخت دوستِایرانی یان چه کسی بود ترسیدم با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید
نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خواب نما ترجیح میدادم بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت دکتر یعنی شرایطش خوب نیست و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست نه متاسفانه توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا ریختن مو ناپدید شدنِابرو و مژه ها دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِمنتظرِبیمارستان
و من لرزیدم کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین من قول دادم قول قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم من سارا بودم..
🌹 #زهرااسعدبلنددوست 🌹
@NafasseAmigh
🍃❤️🍃
❤️🍃❤️
💐 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
💐 #قسمت_سـی_و_شـشـم
✍به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار میآوردم و توان را دریغ میکرد اما من باید با یان حرف میزدم مطمئنا او از همه چیز خبر داشت همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
پروین آمد با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم و او فردای آن روز برایم آورد درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگیم را وقتی فمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش حسِتهی بودن، بد طعم ترین حسِ دنیاست باید به کجا پناه میبردم من طالب دستی بودم که نجاتم دهد از مرگ از ترس از درد از حسام داعش صفتی که برایم نقشه داشت به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد
با یان تماس گرفتم صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم پرسید دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد و او باز بحث را عوض کرد پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.گوشی را قطع کردم باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟!
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند صدایی از حنجره یِ حسام حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ روحم او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد آنقدر بدتر که حس سبکی کردم حسی از جنس نبودن حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد
مرگ هم شیرین نبود و دستی مرا به کالبدم هل داد پرستاران رفتند و حسام ماند با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم سارا خانووم مقاومت کن به خاطر برادرتون نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد
روحم آتش گرفت و او قرآن خواند آرام و آهنگین اینبار کلماتش چنگ نشد سنگ نشد اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را دردهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما
نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ حسام بود و حس ملسِ آرامش
بهوش آمدم!رنجورتر از همیشه اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود
و این یعنی عمقِ فاجعه ی زندگی!
بهوش بودم اما فرقی با مردگان نداشتم چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود صدایشان را شنیدم همان دکتر و قاریِلحظه های دردم آقای دکتر شرایطش چطوره موج صدایش صاف و سالخورده بود الحمدالله خوبه حداقل بهتر از قبل اولش زود خودشو باخت اما بعد از ایست قلبی، ورق برگشت داره میجنگه عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده بازم توکلتون به خدا دکتر رفت و حسام ماند سارا خانووم دانیال خیلی دوستتون داره پس بمونید معنی این حرفها چه بود نمیتوانستم بفهمم دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد یعنی حسام به خواستِ برادرم، محضه اینکار تا به اینجا آمده یان مرا به این کشورِتروریست خیز هُل داد اما چرا اصلا رابطه اش با این مرد چیست و عثمان همان مسلمانِ ترسو مهربان نقش او در این ماجراها چه بود اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت سرم قصدِ انفجار داشت .
🌹 #زهرااسعدبلنددوست 🌹
@NafasseAmigh
🍃❤️🍃
🌟✨🌟✨🌟
#انگیزشی
مراقب آدمهاے "آرام" زندگیتان باشید،
آنهایے که "گوش" میدهند،
دیرتر "غمگین" میشوند،
"سخت عصـــبانے" میشوند،
طولانے "دوستتان" دارند،
کم "عاشـــق" میشوند،
"مهربانے" را بلدند،"حواسشان" به شماست، ...
"درد" را به "جان" میگیرند تا شما را "نرنجانند"،...
آنها همانهایے هستند که اگر "دلشان بشکند"!
دیگر"نیســـتند"!
نه اینکه "کم" باشند
دیگر "نیستـــند...
@NafasseAmigh
🌟✨🌟✨🌟