eitaa logo
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
111 دنبال‌کننده
494 عکس
615 ویدیو
5 فایل
*گاهی می‌نویسم...* ارتباط با ادمین: @MohammadMahdi_BORHAN
مشاهده در ایتا
دانلود
بیهوده می‌کوشی که راز عاشقی را از من بپوشانی که در چشم تو پیداست ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما چشمان ما را در خموشی گفت‌و‌گوهاست...
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
شاعر! تو را زین خیل بی‌دردان کسی نشناخت... با صدای گرم #حسین_منزوی
شاعر، تو را زین خیل بی‌دردان، کسی نشناخت تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما گنج تو را، ای خانه ی ویران! کسی نشناخت جسم تو را تشریح کردند از برای هم امّا تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت آری تو را ، ای گریه ی پوشیده در خنده! وآرامش آبستن طوفان! کسی نشناخت زین عشق ورزان نسیم و گلشنت، نشکفت کای گردباد بی سر و سامان! کسی نشناخت وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت گفتند: این دون است و آن والا، تورا، امّا ای لحظه ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت با حکم مرگت روی سینه، سال های سال آنجا، تو را در گوشه ی یُمگان، کسی نشناخت فریاد «نای»ت را و بانگ شکوه هایت را، ای طالع و نام تو ناهمخوان! کسی نشناخت بی شک تو را در روز قتل عام نیشابور با آن دریده سینه ی عرفان، کسی نشناخت ای جوهر شعر تو، چون نام تو برّنده! ذات تو را ای جوهر برّان! کسی نشناخت روزی‌که میخواندی: مخور می، محتسب تیز است لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت وقتی که می‌کندند از تن پوستت را نیز گویا تو را زآن پوستین پوشان، کسی نشناخت چون می‌شدی مخنوق از آن مستان، تو را ای تو، خاتون شعر و بانوی ایمان! کسی نشناخت آن دم که گفتی: باز گرد ای عید! از زندان خشم و خروشت را در آن زندان، کسی نشناخت چون راز دل با غار می‌گفتی تورا، هم نیز، ای شهریار شهر سنگستان، کسی نشناخت حتّی تو را در پیش روی جوخه ی اعدام جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت امّا تو را ، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.
چه غم که عشق به جایی رسید یا نرسید که آنچه زنده و زیباست، نفس این سفر است... پ.ن: از عاشق‌تر؟!
سکوت میکنم و عشق در دلم جاریست که این قشنگ ترین نوع خویشتن داریست گاهی عشق فقط یک سکوت پر معناست . . .
همیشه عشق به مشتاقانْ پیام وصل نخواهد داد که گاه پیراهن یوسف کنایه های کفن دارد...
چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه مشتی الماس ز شب چید و به چشمت پاشید تا درخشان شود این گونه به چشم تو نگاه نیز از آن باده که ز انگور بهشتش کردند، یک ــ دو پیمانه در آمیخت بدان چشم سیاه
شده نشخوار یادها کارم خویش را اینچنین می‌آزارم...
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
📸 اشک‌های آیت‌الله جوادی آملی در فراق همسرش @Farsna
هوای تازه تو بودی، نفس تو و بی تو دوباره بر سرم آوار اختناق افتاد به باور دل ناباورم نمی‌گنجد هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد...
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
🔰 آهــٰای!خَبَـر٘دار! 🗣 #همایون_شجریان یه نفر داره جار میزنه جار: آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه
آهای خبردار مستی یا هشیار خوابی یا بیدار خوابی یا بیدار تو شب سیاه تو شب تاریک از چپ و از راست از دور و نزدیک یه نفر داره جار میزنه جار آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه‌ ی من شده‌ ای آوار از گلوی من دستاتُ بردار دستاتُ بردار از گلوی من از گلوی من دستاتُ بردار کوچه‌ های شهر پُرِ ولگرده دل پُرِ درده شب پر مَرد و پُرِ نامرده آهای خبردار آهای خبردار باغ داریم تا باغ یکی غرق گل یکی پُرِ خار مرد داریم تا مرد یکی سَرِ کار یکی سَرِ بار آهای خبردار یکی سَرِ دار توی کوچه‌ ها یه نسیم رفته پیِ ولگردی توی باغچه ‌ها پاییز اومده پی نامردی توی آسمون ماهُ دق میده ماهُ دق میده دردِ بی دردی پاییز اومده پاییز اومده پی نامردی یه نسیم رفته پی ولگردی تو شب سیاه تو شب تاریک از چپ و از راست از دور و نزدیک یه نفر داره جار میزنه جار آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه‌ ی من شده‌ ای آوار از گلوی من دستاتُ بردار دستاتُ بردار از گلوی من از گلوی من دستاتُ بردار دستاتُ بردار از گلوی من از گلوی من دستاتُ بردار دستاتُ بردار از گلوی من
وقتی که خواب نیست، ز رویا سخن مگو آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو پاییزها، به دور و تسلسل رسیده اند از باغهای سبز شکوفا، سخن مگو دیری است دیده، غیر حقارت ندیده است بیهوده از شکوه تماشا، سخن مگو یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن! خشکیده بیخ تاک، حریفا!سخن مگو چون نیک بنگری، همه زو بیوفاتریم با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو آنجا که دست موسی و هارون به خون هم آغشته گشته، از ید بیضا، سخن مگو وقتی خدا، صلیب به دوش آمد و گذشت از وعده ی ظهور مسیحا، سخن مگو آری هنوز پاسخ ان پرسش بزرگ با شام آخر است و یهودا. سخن مگو! این، باغ مزدکی است، بهل باغ عیسوی! حرف از بشر بزن، ز چلیپا، سخن مگو ظلمت صریح با تو سخن گفت. پس تو هم از شب به استعاره و ایما، سخن مگو با آنکه بسته است به نابودی ات، کمر از مهر و آشتی و مدارا، سخن مگو خورشید ما به چوبه ی اعدام بسته است از صبح و آفتاب در این جا، سخن مگو
هدایت شده از خلوتکده مستان
دیگران هم بوده‌اند ای دوست، در دیوان من زان میان، تنها تو امّا شعر نابی بوده‌ای http://eitaa.com/joinchat/2857959535Cb745d2da40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خون اصیلت به شتک‌ها ز غدیران افشانده شرف‌ها به بلندای دلیران جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگاه آمیخته با خون سیاووش در ایران تو اختر سرخی که به انگیزه‌ تکثیر ترکید بر آیینه خورشید ضمیران ای جوهر سرداری سرهای بریده وی اصل نمیرندگی نسل نمیران خرگاه تو می‌سوخت در اندیشه تاریخ هر بار که آتش‌زده شد بیشه شیران آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران؟ و آن روز که با بیرقی از یک سر بی تن تا شام شدی قافله‌سالار اسیران تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند باید که ز خون تو بنوشند کویران تا اندکی از حق سخن را بگزارند باید که به خونت بنگارند دبیران حد تو رثا نیست عزای تو حماسه‌ست ای کاسته شان تو از این معرکه‌گیران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شتک زده‌است به خورشید، خونِ بسیاران‌ بر آسمان که شنیده‌است از زمین باران‌؟ هرآنچه هست‌، به جز کُند و بند، خواهد سوخت‌ ز آتشی که گرفته است در گرفتاران‌ ز شعر و زمزمه‌، شوری چنان نمی‌شنوند که رطل‌های گران‌تر کشند میخواران‌ دریده شد گلوی نی‌ زنان عشق‌ نواز به نیزه‌ ها که بریدندشان ز نیزاران‌ زُباله‌ های بلا می‌ برند جوی به جوی‌ مگو که آینه جاری‌ اند جوباران‌ نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن‌ که لرزه می‌ فکند بر تن سپیداران‌ سراب امن و امان است این‌، نه امن و امان‌ که ره زده‌ است فریبش به باورِ یاران‌ کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش‌ در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟ چو چاه‌ِ ریخته آوار می‌شوم بر خویش‌ که شب رسیده و ویران‌ ترند بیماران‌ زبان به رقص درآورده چندش‌ آور و سرخ‌ پُر است چنبرِ کابوس‌ هایم از ماران‌ برای من سخن از «من‌» مگو به دلجویی‌ مگیر آینه در پیش خویش بیزاران‌ اگرچه عشق‌ِ تو باری است بردنی‌، اما به غبطه می‌نگرم در صف سبکباران‌ (ع)
اگر فصل فراق از دفتر ایام گم میشد، چه کم میشد!؟ چه خوش بود این ورق را پاره زین تقویم می‌کردند @beytolghazal
در برگ‌ریزِ باغِ غم‌انگیزِ عشق تو من مرغِ بی‌ترانه‌ی پاییزِ حسرتم
مُخَمّس «مویه» از با تضمین ابیاتی از علیه‌الرحمة
همواره عشق بی خبر از راه می رسد چونان مسافری که به ناگاه می رسد وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش چون وقت آب و جاروی این راه می رسد اینت زهی شکوه که نزدت کلام من با موکب نسیم سحرگاه می رسد با دیگران نمی نهدت دل به دامنت چندان که دست خواهش کوتاه می رسد میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد! هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
هدایت شده از بیت‌ الغزل
ماهی‌شدن به هیچ نیرزد، نهنگ باش بگریز از این حقارتِ آرامشی که جوست @beytolghazal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی بلند می‌پرم اما، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطه‌ی که پر شده است؟ از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیرها بدل اسم اعظم‌اند همه از او و ما که منم تا من و شما که تویی تویی جواب سوال قدیم بود و نبود چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی به عشق معنی پیچیده داده‌ای و به زن قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا کسی نشسته در آن‌سوی ماجرا که تویی نهادم آینه‌ای پیش روی آینه‌ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده‌ای نوشته‌ها که تویی نانوشته‌ها که تویی با صدای گرم
خيــال خــام پلنگ مــن به سـوی مـاه جهيدن بود ...و ماه را ز بلندايـش به روی خــاک کشيدن بود پلنگ من -دل مغرورم- پــريد و پنجـه به خـالی زد که عشق -ماه بلند من- ورای دست رسيدن بود گل شکفته خداحــافظ، اگر چــه لحظه‌ی ديدارت شروع وسوسه ای در من به نام ديدن و چيدن بود من و تو آن دو خطيـــم آری! موازيـــان به نــاچاری که هر دو بـــاورمان زآغاز، به يکـــدگر نرسيدن بود اگرچه هيـــچ گـــل مرده، دوبـــاره زنــده نشد امّا بهــــار در گـــل شيپوری، مــــدام گـرم دميدن بود شراب خواستم و عمرم، شرنگ ريخت به کام من فريبکــــار دغــل پيشــه، بهـــانه اش نشنيدن بود چه سرنوشت غم انگيزی که کرم کوچک ابريشـم تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پريدن بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خيــال خــام پلنگ مــن به سـوی مـاه جهيدن بود ...و ماه را ز بلندايـش به روی خــاک کشيدن بود پلنگ من -دل مغرورم- پــريد و پنجـه به خـالی زد که عشق -ماه بلند من- ورای دست رسيدن بود گل شکفته خداحــافظ، اگر چــه لحظه‌ی ديدارت شروع وسوسه ای در من به نام ديدن و چيدن بود من و تو آن دو خطيـــم آری! موازيـــان به نــاچاری که هر دو بـــاورمان زآغاز، به يکـــدگر نرسيدن بود اگرچه هيـــچ گـــل مرده، دوبـــاره زنــده نشد امّا بهــــار در گـــل شيپوری، مــــدام گـرم دميدن بود شراب خواستم و عمرم، شرنگ ريخت به کام من فريبکــــار دغــل پيشــه، بهـــانه اش نشنيدن بود چه سرنوشت غم انگيزی که کرم کوچک ابريشـم تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پريدن بود...
به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت