eitaa logo
ناحِله🏴
1.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
121 فایل
بسم‌ربِ‌خالِقِ‌‌المَهـد؎✨ لاتَحْزَنْإِنَّ‌اللَّهَ‌مَعَنَا :) -غم‌مخور‌خدابا‌ماست🤍 کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌حلاله‌مومن😉 کانال‌وقف‌‌امام‌زمان‌مون‌ِ . . . شروط‌ناحله 🌱↶ @sharayetr کانال‌عکس‌خام‌ناحله🌱↶ @N313Nahele متولد¹⁴⁰¹/⁷/¹🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
مَن زِن‍ـــده اَم به عـــ🤍ـــشـق تو (: ═══✿💕✿═══ @Nahelah ═══✿💕✿═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"روزای بی تو چه غمگینه"!🥺🖤 ═══✿✨️✿═══ @Nahelah ═══✿✨️✿═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوب‌تورو‌خریداری‌میکنه:)) ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هـرچھ‌مـٰادࢪ‌هـسـت قـربـٰان‌چنین‌نـٰامـٰادر؎ ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
ناحِله🏴
خـدایا آسان‌کن‌براے‌ما رسیدن‌به‌آنچه‌‌آرزومندیم . . . #نوشتار 🌱🌒 ═══✿🌱✿═══ @Nahelah ═══✿🌱✿═══
بر‌من‌سخت‌است که‌از‌سوے‌غیر‌تو پاسخ‌داده‌شوم دعاے‌ندبه ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
میگه که:برای آنچه اعتقاد دارید، ایستادگی کنید؛ حتی اگر هزینه اش "تنها ایستادن" باشد!
وقتے فهمید داداش احمدش شہید شده بدۅن حڔف رفت سمت اتاقش عروسڪاش رآ سمت سوریہ نشوند +گفت بیآ عروسڪام مآل تو حآلا داداش احمدمو پس بده ‌ ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
چند‌ماهۍ‌گذشت‌اما‌خبرۍ‌از‌مهدۍنبود پدرم‌همه‌جا‌را‌زیر‌رو‌ڪرده‌بود،امادریغ از‌یڪ‌خبر همه‌فڪر‌میڪردیم‌شهید‌شده امایڪ‌روز‌در‌باز‌میشود‌ومهدۍ‌میاید‌تو اما‌باصورتۍ‌سوختہ جاۍ‌سوختگۍ‌هایش‌زیاد‌ڪهنہ‌نبود‌اما‌اثار سوختگۍ‌در‌صورتش‌مشهود‌بود. بعدها‌فهمیدیم‌ڪہ‌با‌انفجارۍ‌ڪہ‌در‌جبہہ رخ‌داده‌بود‌صورتش‌سوخت امابراۍاینڪہ‌ما‌اذیت‌نشویم‌در‌یڪۍ‌از‌ خانہ‌ها‌ماند‌تا‌سوختگۍ‌اش‌بهتر،شود...🌱 بہ‌نقل‌از‌خواهر‌شهید•🎤• ‌ ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدارا چہ دیدۍ!! شاید‌ یہ جایے دیدمت و شناختمت و دیگہ از ڪنارت جدا نشدم _من بہ همین فڪرها زنده‌ام ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
هدایت شده از کانال حسین دارابی
ترانه علیدوستی پس از شکنجه آزاد شد. شکنجه علیدوستی این بود که نگذاشتن آرایش کنه🤦‍♂ موهاشو مات کردم که حلال بشه 😄 ✍حسین‌دارابی 👈 عضوشوید @hosein_darabi
🌱 ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎنی ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪ ﻋﺮﻭﺳﯽﺍﺵ ﺭﺍﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ! ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﻭﻗﺖ اذان ﻧﻤﺎﺯ مغرب ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪﻭﺿﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺩﺧﺘﺮبه ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺿﻮ بگیرم ﻭﻧﻤﺎﺯ مغرب و عشاء ﺧﻮﺩ ﺭﺍ بخوانم ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ،ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ!! ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ !! ﺑﺎ ﺁﺏ ﮐﻪ ﻭﺿﻮ میگیری ﺁﺭﺍﯾﺸﺖ ﺷﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ!! ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ تو ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ با تو ﻗﻬﺮ میکنم !! ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ: ﻗﺴﻢ ﺑﻪ الله ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﺍز اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻡ !ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ....... نباید ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯﻣﺨﻠﻮﻕ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽﺧﺎﻟﻖ ( ﺍﻟﻠﻪ ) ﺭﺍ بکنیم ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺕ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ چه ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟؟ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﯽ ﺁﺭﺍﯾﺶ!!! ﺗﻮﺩﺭﻧﻈﺮﺷﺎﻥ ﻣﻘﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼﻭ ﺁﻧﺎﻥ مسخره ﺍﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ... ﺩﺧﺘﺮﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ! شما نگران این هستید ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﻧﻈﺮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ و حال آنکه در نظر خالق زشت معلوم شوم ؟ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺑﺎ این ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ الله بی نصیب شوم ؟؟ ﻣﻦ نگران ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺘﻢ که ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﻗﻀﺎ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ نگاه ﺭﺣﻤﺖ الله ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ! ﺩﺧﺘﺮﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﺑﻪ ﻭﺿﻮ گرفتن ﻭﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﺶ ﻫﻢ فکر نکرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻭﺳﺖ!!! ﺑﻠﯽ ! بانوی ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺩﺭﻭﻗﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﻤﻮﺩ ... ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻦ! ﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻦ ! ﺁﯾﺎﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﻣﺮﮒ چه ﻭﻗﺖ ﺑﻪﺳﺮﺍﻏﺖ ﻣﯽ آﯾﺪ ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺭﻭﺯ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺷﺐ ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺳﺎﻋﺖ؟؟ﺩﺭﮐﺪﺍﻡ ﺣﺎﻟﺖ ؟؟ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟؟؟؟ ﻧﻪ! ﭘﺲ ﭼﺮﺍ بی نمازی و غفلت؟ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ آله و سلم ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ: ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﺭ ﻭﻗﺖﺳﺠﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ این کلیپ هشداریست جدی برای مسئولین و والدین! ببینید با اعتقادات جوانان ترکیه چه کردند دشمن همین مسیر را برای کودکان و جوانان ما پیش گرفته ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶🌹 فیلم کوتاه امتحان نهایی... این فیلم اولش نوستالژیه، آخرش یه شگفتانه فیلم واقعیه👌 حتما ببینید ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
🔴 برای حمایت از آقای مهدی ترابی عزیز، ان شاء الله هشتگ را ترند میکنیم ❤️🙏🏻 🔴 👇 @bidariymelat
😎 ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
‌نزدیک‌عملیـات‌بود،می‌دانستم‌دختـردارشده یک‌روزدیدم‌سرپاکت‌نامه‌ازجیبش‌زده‌بیرون گفتم‌این‌چیه؟ گفت:عکس‌دخترمه.. گفتم:بده‌ببینمش! گفت‌:خودم‌هنوزندیدمش،گفتم‌‌چرا..؟ گفت‌: الان‌موقع‌عملیاته‌،میترسم‌مهرپدروفرزندی کاردستم‌بده؛باشه‌بعد.. |شھیدمھدی‌زین‌الدین؛ ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
سیاهی چادر تو... از سرخی خون من کوبنده تر است..! 🌿 ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
ھَمیـن‌چادرۍ‌کِہ‌بَر‌سَـر‌توسـت دَر‌کربـَلا‌،حَتۍ‌با‌سَخـت‌گیرۍ‌هاۍ یَزیـد‌،‌از‌سرزیـنَب‌نیوفتـٰاد پَس‌از‌امـٰانت‌زھرا‌حفـٰاظَت‌کُن..✌️🏻!' ‌‌ ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤مقام حضرت ام البنین سلام الله علیها🖤 ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
واقعا ترانه علیدوستی آزاد شد؟ من تازه منتظر بودم باران کوثری رو هم بگیرن بیام توییت بزنم: باز باران با ترانه 😂 🗣حسین‌ صادقی ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقد این صحنه رو همه مون دیدیم نه ..؟💔✨ یبار هم از چشم حاجی ببینیم🕊
ناحِله🏴
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #شهیده_زینب_کمایی #قسمت‌_هشتم از آگاهی که به خانه برگشتم، آقای روستا و
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 من مـات و متحیر به او نگاه می‌کردم. با اینکه همه‌ی آن حرف هارا باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست، اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: "زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می‌خورم." بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امام جمعه‌ی یک شهر به او قسم می‌خورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می‌شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه‌ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می‌شناسند و فقط من خاک برسر دخترم را آنطور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی، دو دستی توی سرم می‌کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتنِ منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: "به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید."حس می‌کردم بجای اشڪ، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می‌کردم و جلوتر می‌رفتم، ناامیدتر می‌شدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور می‌شد. آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال های اول جنگ، بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می‌آمد. امام جمعه، کوپنِ بنزین، به آقای روستا داد تا مـا بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هرکاری به خانه برگشتم. می‌دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدنِ خبرهای جدید، نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر علیه سلام✨ سلام الله علیها✨ علیه سلام✨ از دهنش نمی‌افتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هرچه اصرار کرد که (کبری، یک استکان چای بخور... یک تکه نان دهنت بگذار ... رنگت مثل گچ سفید شده)، من قبول نکردم. حس می‌کردم طنابی به دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله‌ام هم بزور خارج می‌شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی‌دانستم به کجا باید سر بزنم... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها ودوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود، کمتر می‌ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می‌کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می‌شد، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می‌آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می‌زدند. تازه می‌فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گم شده‌ی من معلوم نبود که کجاست. نمی‌ توانستم بنشینم یا بخوابم. به هرطرف نگاه می‌کردم، سایه‌ی زینب را می‌دیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچکس در آن اتاق نمی‌خوابید و از آنجا استفاده نمی‌کرد. آنجا بهترین مکان برای نماز های طولانی زینب بود. روی سجاده‌ی زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا می‌دید، پشت سرم همه جا می‌آمد و می‌گفت: "کبری، مرا سوزاندی، کبری‌، آرام بگیر." آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه‌ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می‌گذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی‌ام رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط می‌شد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا می‌رسید. آن شب حوصله‌ی حرف زدن با هیچکس را نداشتم. دلم می‌خواست تنهای تنها باشم؛ خودم و خدا. باید دوباره زندگی‌ام را مرور می‌کردم تا آن راز را پیدا کنم؛ رازی را که می‌دانستم وجود دارد، اما جرئت بیانش را نداشتم. باید از خودم شروع می‌کردم. من کی هستم؟ از کجا آمده ام؟ پدر و مادرم چه کسانی بودند؟ زندگی‌ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟ زینب که نیمه‌ی وجودم بود، چطور به اینجا رسید؟اگر به همه‌ی این ها جواب می‌دادم، شاید می‌توانستم بفهمم که دخترم کجاست و شاید قدرت پیدا می‌کردم که آن ترس را دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تر در زندگی آماده کنم... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱